دوازده شعر از فریدون گیلانی

دوازده شعر از فریدون گیلانی

gilani@f-gilani.com

www.f-gilani.com

 در آستانه هفتاد و پنج سالگی ام ، دوازده شعر از مجموعه ی « سرزمین و لبخند » را که نخستین بار در سال های ۸۵ – ۸۶ منتشر شده است ، تقدیم می کنم به عزیزانی که از شصت سال پیش ، یا حتی شصت ثانیه ی پیش ، شعرهای مرا خوانده اند ، یا در انتشار و غنای آن ها موثر بوده اند . پس بگذار تا هنوز نفسی باقی ست ، یاری شما به پخش و انتشار شعرهای بیش از ۲۰ مجموعه ، نگذارد که سهم ناچیز من در شعر امروز ایران به یغما برود. —————————

خطابه های مسلح

از آب جان می گیرم

به آب جان می دهم

کلمات را

از خاک بر می دارم

تصویرم را

در اطراف علف ها به صف می کنم

به زمین تن می دهم

زمین در من باز می شود

و هر دو با صدائی نافذ

در موج های ریز

به کمین دزدان دریائی می نشینیم

اگر تنگه ی هرمز یاری کند

و سواران هر دو سمت را به خاک اندازیم

دشت ارژن

دوباره گیاهان معطر را

به تنگه های بلند باز می گرداند

و چنان جنگاوری از غزالان می سازد

که شکارچیان هر دو سمت اقیانوس

نیزنگ را فرو گذارند و بگریزند

از آب جان می گیرم

به آب جان می دهم

و راه را

بر خطابه های مسلح می بندم .

پرچم هاى مرصع

باغ را گرفتم

حرف قدیمى ترسید

بید مجنون از جریان نور فاصله گرفت

بسترهاى آرام تب کردند

و آهنگ هاى وجد آور

در خود فرو رفتند

دیوار را شکستم

باغ از خواب پرید

کوهنوردان در ارتفاع سکوت کردند

شقایق ها به مهاجرت رفتند

و آن عقاب تیز پر از رفتن باز ماند

این همه بازوى برهنه را

به کدام اندام خسته اى بپیچم

نفس شهر را چنان بریده اند

که هیچ عابرى به خانه نمى رسد

و بیانیه هاى کهنه را

بر سکوى خطابه بردار کرده اند

روشنائى را صدا زدم

تاریکى خمیازه کشید

ستاره  را چپدم

مهتاب غبطه خورد

بگذارید از این همه راه

و هلهله‌‌‌‌‌ى قدم هاى بیراه

سرانجام در گذرى تلاقى کنیم

که بلند گوهایش را

بدون دخالت سربازان باد

به سمت مردم گرفته باشد

مردمى که به بى حوصلگى خانه هاى قدیمى

پشت کرده باشند

و پرچم هاى مرصع را

به خاک انداخته باشند

در کوچه هاى قدیمى ساوه

هنوز مردان

یک قدم از زنان پیشتر مى روند

و زنان مى پندارند که پیغمبرى

عروسى شان را گلباران خواهد کرد

در مدارس تهران

هنوز در حجابى مه آلود

بر سر دختران هفت ساله روبان قرمز مى بندند

که خیال اسب هاى آبى راحت باشد

باغى که در دست هاى من خشکیده

اصلا شاخه اى ندارد

که از این دیوارهاى خرابه بیاویزد

دستت را گرفتم

صداى پاسبان در آمد

نگاهت کردم

چشم هایم را بستند

و در هر چهارراهى

تابلو ملاقات ممنوع کاشتند

بوسه هایم را

آنقدر توقیف کرده اند

که یادم برود عشق

هنوز زمزمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ى تولد انسان است

من اهل روستائى نیستم

که لب هایش را دوخته باشد

و دوستت دارم را

در شیشه اى به دریا سپرده باشد .

 

سایه‌‌‌‌ى غزال

تکرار نکن که نمى دانى زمین

مثل پوست کشیده

سیلاب را

به خانه ها زده

و رابطه ها را

به رگبارى از هم گسسته است

تکرار نکن که نمى دانى چراغ را

به ضرب کلمه شکسته اند

و راه را

بى رحمانه بر عاشقان بسته اند

خبر مى رسد که ستاره داغدار است

و مهتاب

یادش رفته بر آسمان بوسه بزند

تکرار نکن که نمى دانى این درخت تناور

سر انجام عشق را چنان بلند خواهد کرد

که غزالان بدانند

بدون سایه نمى مانند .

تبلیغ شعر

نمى دانم دوباره چرا به یاد روزى افتادم

که پا گذاشته بود روى پایش

و لحظه هاى کوتاه را

برهنه در چشم هاى من مى دواند

شب از کدام سروى سرازیر شده است

که باران هاى سیل آساى انتهاى بهار را نمى بیند

عقربه هاى آماده در کدام توهمى متوقف شده اند

که به ساعت ها نگاه نمى کنند

و به این همه جاده پشت کرده اند

نمى دانم چرا دوباره سنگ هائى را برداشتم

که در گذرگاه هاى گیج

بر تن تو مى نشستند

و از کلمات بیهوده

برج و باروى کدر مى ساختند

نمى دانم دوباره چرا

از کناره هاى بى قرارى گذشتم

که جاى پاى تو را

در شن ها مخفى مى کرد

و دهانه ‌‌‌ى موج شکن را

ناموس آبرومند مرداب مى پنداشت

وقتى سوار قطار بارى شدم

یادم آمد که در واگن هاى مجلل

کلماتم را

در ازدحام کالاها سوزانده اند

و مسافران مرفه را

در ایستگاه هاى مشکوک

پیاده کرده اند

نمى دانم چرا دوباره به یاد روزى افتادم

که نگاهت به اشاره اى

مرا به مرزبان تحویل داده بود

و به نام من

براى تپه هاى شنى

به نام کوه

برگه‌‌‌‌ى مرخصى صادر کرده بود

اگر دوباره تصویرى زبان گشود

و مجسمه سازى

یادش آمد که از خانه مى شود سنگواره ساخت

به یادم بیاور که شعرهایم را

در واگن هاى بارى

میان موش ها تبلیغ کنم

و امضایم را

به بارنامه اضافه کنم

درهاى آهنى را چنان به روى تو بسته اند

که تقویم قدیمى را

فاتح خط آهن مى پندارى

نمى دانم چرا به یاد روزى افتادم

که نامم را

در شناسنامه خط زدم

و عکس هاى تو را

به پنجره هاى قطار چسباندم .

ملاقاتى در دور دست

رفتار بادبانى را دارى

که نمى داند باد از کدام سمت مى وزد

اشک از کدام چشم سرازیر مى شود

دوست داشتن چرا زیر زمینى شده

و موج هاى سرکش

چرا به حضورش اعتراض مى کنند

به هوائى مى مانى

که نمى داند چرا پل ها را شکسته اند

چرا رابطه ها را ممنوع کرده اند

چرا رودخانه به ماهى ها تشر مى زند

و صداى اخطار

از کدام سمت

راهیان را محاصره کرده است

چنان بارانى گرفته است

که هیچ اعلامیه اى را در ستایش صبح

نمى شود به دیوار ها چسباند

و هلهله اى مثل راه بندان

صداى این همه صف را

به گوش خانه ها نمى رساند

به گمانم فرستنده ها سرما خورده باشند

و مجریان را

غلغله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ى باد

ترسانده است

نگاهى دارى

که مثل شیشه راه را بر چشم هاى من مى بندد

و منتظر است که صداها خاموش شوند

راهروها را از دوسمت ببندند

و درخت هاى قدیمى را به خاک اندازند

من هنوز پاى پله ها ایستاده ام

هنوز خیابان را از پائین نگاه مى کنم

کتاب ها را سطر به سطر مى شمرم

از چشم هایم با قدم هاى تند مى گذرم

دانه هاى درشت رگبار را سان مى بینم

و دلم

در دوردستى قرار ملاقات دارد

که این هلهله در آن بنشیند

و پنجره ها دوباره به روى کوچه باز شوند

تا دوباره دستى به صورتم بکشم

و کاغذ هایم را خشک کنم

از این همه رفتار مى گذرم

و هوائى را در دست هایم نوازش مى کنم

که آرامش را

دوباره به نگاهت بازگرداند

از این توفان که گذشتم

دوباره شیشه ها را مى شکنم

و راه عبور به چشم هایت را باز مى کنم

من عادت کرده ام

که شناسنامه هاى کهنه را پاره کنم

و مثل بهار

با جوانه و جوانى ها حرف بزنم .

صداى زندانى

خوابم که برد پاسدار بند دو

– دوی بالا

با انفجار احمقانه چشمش صدایم کرد

و نام تمام عیارم را هم برد

– فریدون گیلانى ، بازجوئى !

و حکم کرد که چشم بندم را مثل اجدادش به چشم ببندم

از فرخ و هادى و آن همه فرخ و هادى خواستم

     – اگر عمودى بیرون رفتند

با احتیاط به بچه هایم بگویند مواظب گل ها باشند

و آن همه پرنده را

– اگر هنوز زنده مانده باشند

از پنجره به جنگل بفرستند

و به پدر بگویند که من اهل مرگ نیستم

وقتی به خواب برگشتم

از پشت و پهلو و پایم

چیزی نمانده بود

امروز مهربانم نینا مى پرسد

– چه بلائى سرناخن ها و دندان هایم آمده است

حالا که فکر مى کنم بیدارم

با انفجار احمقانه ى چشم هاى دیگر

اسم تمام عیارم را مى خوانند

و فکر مى کنند که چشم بندم را

باید دوباره ببندم

من فکر مى کنم که اوین و گوهردشت را

در جیب هاى مخفى بعضى ها

با اولین پرواز ایران ایر

یا از طریق کوه و کشورهاى مجاور به تبعید (!) فرستاده باشند

یعنی که من مجبورم براى اوین و گوهر دشت هم

تائیدیه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ى بلند بالاى حزبى بنویسم

و اعتراف کنم که « برادر ها »

با نام مستعار

در خواب هاى ما

تکثیر مى شوند

و لابد من

در شعبه هاى مهربان اوین

ناخن کشیده ام

دندان شکسته ام

و آن همه جوان دلاور را

در پاى جوخه هاى عدالت اسلامى

برباد داده ام .

پاى شکوفه ها …

همینم مانده بود که صندلى ها را برچینم

رفتنت را در چشم هایم بشویم

و هواى ابرى را

به جاى تو در تالار برقصانم

که گل بغض نکند

قنارى ها را باید به جاى امنى ببرم

اطراف باغ را

گربه ها محاصره کرده اند

و باغبان نمى داند چگونه با درخت ها حرف بزند

سیب ها را به مفت فروخته اند

که پرندگان گرسنه بمانند

و صبح

به خواب شاخه ها هم نیاید

همینم مانده بود که صحنه را به شب بیارایم

و آنقدر هوا را روى پاى تو بنشانم که گنجشک ها

به دانه هاى بى فایده پناه ببرند

اگر مى توانستم آخرین خنده هاى ستاره را بشمارم

جهان پر از تو مى شد

و قنارى ها

می توانستند با لب هاى تو بخوانند

و آنقدر به شاخه ها اعتماد کنند

که دست دیوارها به آشیانه شان نرسد

همینم مانده بود که پیراهن راه راه بپوشم

قدم هاى راه راه بردارم

و بطرى هاى شکسته را از زمین جمع کنم

که پاى شکوفه هاى سرخ زخمى نشود

همینم مانده بود که شیشه ها را پاک کنم

و براى برگ هائى که مى ریزند گریه کنم

اگر دوباره کسى را پیدا کنم که مثل آرامش راه برود

مثل سپیده بخندد

بدون پرده نگاهم کند

و از غنچه هایش رو نگیرد

این پل را

از رودخانه مى گذرانم

و دوباره با نفس هاى دل افزاى تو

تکه هایش را مى سازم .

تصویرى مثل تو

بسیار بوده اند نفس هائى

که در آستانه بیدارى

بند آمده اند

بسیار بوده اند سپیده دمانى

که در آستانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ى صبح

به رعدى از پا افتاده اند

و بسیارند کاج هائى

که زیر برف هاى سنگین

کمر خم نکرده اند

و در یخبندان سخت

سبز و بر افراشته مانده اند

که پنجره احساس غربت نکند

کسی را ندیده ام که مثل تو

از ولوله‌‌‌ى بادها نسیم خوش خرام بسازد

و چنان در آرامش شکوفه ها بخوابد

که باغبان

پاور چین راه برود

کسى را ندیده ام که مثل تو

با درخت هاى کاج کنار بیاید

و بى آن که از خستگى نقاب بسازد

در بلندترین قامت زمستان هم

خرم بماند

کسى را ندیده ام که مثل تو

در آستانه‌‌‌‌‌‌‌‌ى شب قد بکشد

و سپیده دمان

در پیچ رودخانه آنقدر غزل بخواند

که ماهى ها

در چشم هایش پهلو بگیرند

کسى به جاى تو از هیچ گذرى نمى گذرد

و با نگاه بلند بالایش

کوچه ها را قرق نمی کند

اگر این طاقى بشکند

محله را آب مى برد

کسی را ندیده ام که مثل تو

عشق را

در خانه اش پناه بدهد

و پنجره اش را

بى محابا باز کند

چه کسى مى تواند از خنده هاى تو آفتاب بسازد

و حیثیت بهار را

به زمین باز گرداند

خوابم گرفته است

این قایق آنقدر کند راه مى رود

که صداى موج ها در آمده

و مسافران

شباهت ها را به دریا ریخته اند

بسیار بوده اند نفس هائى

که در آستانه‌‌‌‌‌‌‌ى بیدارى بند آمده اند

کسى را ندیده ام که مثل تو

از ولوله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ى بادها نسیم خوش خرام بسازد

و سپیده دمان

در پیچ رودخانه آنقدر غزل بخواند

که ماهى ها درچشم هایش پهلو بگیرند .

فردا

چشم هایت را پاک کن

گنجشک ها دوباره به شهر برگشته اند

زمینه در آرامش دست تکان مى دهد

هوا به قدرى قشنگ شعر مى خواند

که آسمان صاف شده

کتابى به بزرگى نگاه تو

خانه ها را سان مى بیند

و عاشق

دوباره مثل دریا آبى شده است

چشم هایت را پاک کن

مادران

دیگر خاک بر سر نمى ریزند

خاک ها دیگر گریه نمى کنند

خانه ها

مثل آدم هاى ساده با هم راه مى روند

نرده ها را برداشته اند

و پنجره ها مى توانند بدون مزاحمت ابر

عاشقانه به هم نگاه کنند

و مثل ستاره به خیابان چشمک بزنند

چشم هایت را پاک کن

آب هاى آلوده بخار شده اند

و رودخانه دلواپس نقاشى اندام دل آراى توست

به آب نزدیک شو

ماهى ها را صدا کن

با رودخانه حرف بزن

آفتاب مى خواهد دوباره تو را ببیند .

سفر و صدا

انسان سازمان یافته

کشتى هاى تفریحى

تابلوهاى سفید

راهروهاى نمناک

تالارهاى فرسوده

و هجوم سطرهاى زنگ زده

به روزهاى آخر تابستان

خنده ها را پنهان مى کنیم

به صورت مهتاب نقاب مى زنیم

بچه ها را به نمایشگاه مى بریم

کشت لبخند ممنوع شده است

این خطابه ها

صحنه را خیس کرده اند

هیجانى مثل تنبیه

پشت پنجره بغض مى کند

بلند گوها تکثیر شده اند

و حرف هاى آلوده مثل طاعون

با زخم هاى قدیمى عکس مى گیرند

تنه ى شب چنان به دیوار مى خورد

که دروازه ها به شعر اجازه ورود نمى دهند

خزه ها به تنفس تالار پیچیده اند

مسافران خواب مى بینند

خطابه ها واژگون شده اند

شعرها گریخته اند

شاعران باد کرده اند

کوچه مى پندارد جشنواره موریانه مى زاید

موریانه باستان شناسى مى کند

موریانه صندلى ها را مى خورد

مسافران براى موریانه کف مى زنند

از بال هاى شکسته عکس بگیرید

صداى سازمان یافته

شهرى بزرگ را

در آن سوى اقیانوس

به زمین ریخته است

مى شود چندان پیاده رفت

که این سکوى فریبنده بشکند

و درهاى این تالار را بگشاید

به نظر مى رسد که هیچ مرزى

از پشت این پنجره آفتاب را نمى بیند

و صندلى ها سخنرانى مى کنند

انسان سازمان یافته

شانه هاى مجانى

پله هاى خیالى

پل هاى مصلحتى

آن که بر سکوى خطابه مى خندد

زبان را در سفر گم کرده

و این همه انتظار را

به آب باران شسته است

هیچکس از آبگیر نمى گذرد

هیچکس به ماه دست نمى کشد

زمین پر از ناقوس شده است

به این آب کدر نمى شود دل بست

در گوشم آنقدر هواى ناهموار پیچیده

که وقتى چشم از آبشار بر مى گیرم

تالار آلوده مرا چون تالابى مى بلعد

و بادبانم را

در کلمات سازمان یافته مى شکند

خبرها را گم کرده اید

سایه ها را به خانه ریخته اید

باید کنار این ماهیگیر بایستم

و مواظب باشم که تنه ى شب به من نخورد

انسان سازمان یافته مثل برف مى بارد

تصویر ها در چشم راه مى روند

انسان سازمان یافته آب را بر مى دارد

که کبوتر با تشنگى کنار بیاید

و گرسنگى را پشت خانه پنهان کند

اگر تو هنوز هم بیدار باشى

با این صندلى هاى خالى

هیچ کتابى پر نمى شود

محال است با زنگ ها به توافق برسیم

و ما را در تالار خط نزنند

راه هاى خروجى را بسته اند

ساعت ملاقات را

به دیوار چسبانده اند

باید به نسیمى که از ستاره مى گذرد

نامه اى بنویسم که ماه را رها کند

انسان سازمان یافته گوشم را خورده است

اگر دو باره رو به رویت بنشینم

چشمم را مى بندم

من نمى توانم در صدا سفر کنم .

یک جرعه حرف

کمى آرامش

یک جرعه تنهائى

اتاقى مثل یکنواختى روز

حتى صداى عبور سکوت را هم نمى شنوم

در پیچ جاده پاسبانى کمین کرده

در شب حبابى ترکیده

در ماه پلنگى نشسته که به سرعت توفان

به سنگ و سنگواره پنجه مى اندازد

به آرامش اعتماد نکن

مادرت زبان خاک را نمى فهمد

پدرت با خاک به سفر رفته

اگر صداى زنگ را شنیدى

همسایه ات را خبر کن

همه ى شهر به استقبال سپیده دم رفته

نمى دانم چرا این اتاق بزرگ تر نمى شود

و من هنوز فکر مى کنم

حرف زدن با ساقه هاى انجیر

مى تواند مرا سوار قایق کند

و پنجره هاى بسته را بگشاید

کمى آرامش

یک جرعه تنهائى

هیاهو

مثل بادى بى قرار

به پنجره مى کوبد

شنیده ام هنوز پشت آن میز نشسته اى

و در تب و تابى که چمدانت را بردارى

به این همه آهنگ هم

دیگر نمى توانم نگاه کنم

دور آن همه رقص دلنواز شبانه

دیوار کشیده اند

احتمالا صداى پایت را

روى پله ها شکسته اند

و از خنده هایت سکوتى ساخته اند

که به راه بندان خورده است

نگاه کن !

شاید که قطره اى باران

در گونه هایت گل داده باشد .

آن روز آفتابى

یک روز آفتابى بر مى گردى

   – یک روز نرم در تن باران ریز صبح

– مثل کسى که از قفس خود رها شود

    ولحظه اى را

در برگ هاى بهار جنگل بغل کند

امروز دست من

   مثل هواى گرفته

در بندرى که همیشه مه آلود است

آنقدر پشت دیوار مى ماند که شبنم خوابش ببرد

آن روز دست تو

از پله هاى قدیمى من مى گذرد

تا پشت حرف هاى نا مفهوم چشم من

با سایه هاى خمیده قرارى دیگر بگذارد

پاى کدام ارتفاعى

دروازه از نفس افتاده

در دل چه پیش آمده که پرده

در پشت پنجره آرام نمى گیرد ؟

یک روز آفتابى بر مى گردم

آن روز

پهناى رودخانه چنان آرام خواهد شد

که ناخدا بترسد

و خاطرات کشتى مرا به یاد آمدن تو بیندازد

آنقدر با صداى بیگانه آواز خواندم

و باد را

از لا به لاى شهر دنبال کردم

که نام تو در دفتر به ستوه آمد

یک روز آفتابى بر مى گردى

و غنچه هاى قشنگ دیروزم را

با خود مى آورى

امروز چشم من

آن سوى ابر ها مثل دانه هاى پشیمانى

در بال هر پرنده اى دنبال مهمان مى گردد

آن روز /  روزى که برگردى /  دست تو

از من براى ساحل عاشق مى سازد

من با صداى موج ها بزرگ شده ام

آنقدر پاى پیاده با ستاره رفتم

که هیچ کس به چشم هاى من نگاه نمى کرد

امروز

از صورت من به جاى آهنگ

باران سنگین ابر دیروز مى بارد

یک روز آفتابى بر مى گردم

یک روز آفتابى بر مى گردى که دو باره

در کوچه ی قدیمى با صدایم قرار بگذارى .