یادی از رفیق جانباخته شریف یعقوبی ( شریف بیساران).

در جریان شش سالی که در تشکیلات علنی کومه له بودم شاهد جان باختن بسیاری از رفقای عزیزم بودم. اما مرگ چند نفر از آنها همچنان و با گذشت سال های سال هنوز هم که هنوز است بر قلبم سنگینی می کند و گذشت زمان نتوانسته از حسرت و درد از دست دادن آن عزیزان بکاهد. یکی از آن عزیزان رفیق شریف یعقوبی است. 

شریف یعقوبی در زمره ی محبوب ترین چهره های گردان آریز بود. دلیل این امر هم مشخص بود، تمام وجود این مرد، حرکات اش، نحوه ی صحبت کردن اش، نحوه ی راه رفتن اش، نحوه ی رفتار اش، گویای صداقت مردی بود که به اهداف اش باور داشت، انسان ها را دوست داشت و جامعه ای آزاد و برابر را برای تمام انسان ها آرزو می کرد. اما در کنار این خصوصیات، خصوصیت دیگری داشت که او را از بعضی از مردان در تشکیلات علنی متمایز می کرد، احترام به زنان، دلسوزی و حمایت از آنان در مقابل گرایشات مردسالار درون حزب، درک زنان و سعی در به وجود آوردن محیطی که زنان در آن از لحاظ سیاسی و نظامی رشد کنند.
تابستان سال ۱۳۶۶ به عنوان پزشکیار گردان آریز به منطقه رفتم. دوره ی سختی بود، اما حضور بسیاری از رفقای دلسوز گردان آریز و رفیق شریف به عنوان مسئول نظامی پل، نه تنها از سختی آن دوره می کاست، بلکه اراده ی ما را در مقابل نیروهای رژیم و حزب دمکرات قوی تر می کرد.
در اطراف روستای بیساران با حزب دمکرات درگیر شدیم. رفیق شریف روز قبل اش به روستای شان برگشته بود تا از همسرش دیدن کند. با شروع درگیری و تیراندازی از طرف ما و نیروهای حزب، جمهوری اسلامی هم فرصت را غنیمت شمرده بود و با توپ و خمپاره تمام منطقه را می کوبید.
حبیب کیلانه که مسئول کمیته ناحیه ی سنندج بود از رفیق جان باخته توفیق حمه لاو پرسید که آیا شریف از روستا برگشته یا نه، چون به او احتیاج دارن. کا توفیق به کا حبیب گفت که نگران نباشه چون مطمئن است که شریف هر جا که باشد با شنیدن صدای تیر اندازی به سرعت خودش را می رساند، در ضمن بیسیم همراه دارد و رفقا او را به محل دقیق راهنمائی می کنند. کا حبیب، کا توفیق را به محلی نزدیک تر فرستاد و از او خواست که رهبری رفقائی که در آن قسمت مشغول تیراندازی به سوی دشمن بودند را بر عهده بگیرد و به تعدادی از ما گفت که به طرف قله ی کوه برویم و از آنجا شلیک کنیم. مشغول تیر اندازی بودیم که صدای رفیق شریف را شنیدیم. با شنیدن صدای اش احساس شادی سر تا پای وجود م را گرفت. می دانستم با حضور او احتمال در هم شکستن نیروهای رژیم و حزب دمکرات چندین برابر می شود. رویم را برگرداندم که سلام کنم. قامتی محکم با قدم هایی استوار، سینه اش را سپر کرده بود و با افتخار به طرف کا حبیب که نزدیک من نشسته بود آمد. سلام کرد. و از کا حبیب پرسید:
« چرا توفیق حمه لاو رو به نقطه ی خیلی نزدیکی فرستادی؟ می دونی اگه اون کشته بشه چه ضربه ای می خوریم؟!».
کا حبیب در جواب با عجله وخامت اوضاع را توضیح داد و بعد از حرف های کا حبیب، شریف از طریق بیسیم محل دقیق کا توفیق را پرسید و به سوی آنان به راه افتاد.
در حین راه رفتن وقار خاصی داشت، تمام وجود ش اراده بود، استقامت بود، وفا داری به آرمان اش بود. وقتی رویش را بسوی ما برگرداند قلبم فرو ریخت. حسی به من می گفت که این آخرین بار است که او را میبینی. به من می گفت حسابی سر تا پای این انسان بزرگ را نگاه کن، به این آموزگار مبارزه ی طبقاتی، به این انسان رنجدیده که برای مبارزه در راه حقوق انسانی اش به حزب کمونیست ایران پیوسته. از او بیاموز که چگونه باید به جنگ با دشمن رفت. با هر قدم اش که از ما دور می شد، نگرانی ام از اینکه کومه له باز یکی دیگر از بهترین کادرهای اش را از دست می دهد بیشتر میشد. بغض گلویم را می فشرد. دوست داشتم فریاد بزنم که نرو، ای رفیق عزیز، ای تکیه گاه بزرگ برگرد، نرو. اما چگونه می توانستم این کار را بکنم؟!
تقریبا دو ساعت و نیمی از درگیری گذشته بود که شنیدم که کا حبیب در حین صحبت کردن در بیسیم می پرسید شریف؟! شریف بیساران؟! تیر به کجاش خورده؟! شهید شده؟! …
نفسم بالا نمیامد. چشمانم سیاهی می رفت، قلبم تند تند می زد، سرم گیج می رفت. دوست داشتم با صدای بلند گریه کنم، داد بزنم، بگم این خبر دروغ است اما…
. کا حبیب بیسیم را خاموش کرد. به صورتش خیره شدم. چشمان اش پر از اشک بود. زیر لب به آرامی گفت:
« چقد حیف بود، نگران توفیق بود، ندونست که مرگ خودش هم به همون اندازه به ما ضربه می زنه».
انگار زبانم فلج شده بود، دهانم فلج شده بود، تمام بدنم فلج شده بود. ضربه کاری بود. ضربه به حدی کاری بود که من در جواب مثل انسان هایی که فلج مغزی می شوند، در چشمان کا حبیب خیره شده بودم بدون اینکه قادر باشم چیزی بگویم. دلم گرفته بود، دلم به وسعت دنیا گرفته بود، و صدایم انگار در اعماق چاه عمیقی حفر شده بود…
آنچه که دوست داشتم بگویم، چند روز بعد از درگیری، در شعری که برای آن عزیز نوشتم آورده ام.

به رفیق خفته در میدان
رفیق جانباخته شریف یعقوبی به
و من تو را دیدم
آن دم که شتابان می رفتی
سوی میدان نبرد
با شهامت
قاطعانه
بی باک
به تو نگریستم
و با خود گفتم
رفیق ِ من!
برای حماسه آفرینی
و مردن در راه آرزو هایت
چه با وقار می روی
چشمان ات همچون شعله هایِ آتش گداخته
و سینه ا ت آتشکده ای جوشان بود
و در عظمت قامت استوارت
کوه چه ناتوان می نمود!
با آهی سرد و چشمانی نگران
با تو وداع گفتم
آخرین وداع
در میان دود و شعله های آتش
و صدای شلیک تیر و خمپاره باران
در لحظه ای که همه جا
تاریک می نمود
باد چه بی رحمانه خبر مرگت را در گوشم نجوا کرد!
◘◘◘◘
عاقبت دیدم پیکر بی جان ات را
در صحنه ی نبرد
و نشستم در کنارت
سرد و خاموش
همچو سنگ.
بر لبان نیمه بازت
رد پای ِ جمله ای نا تمام نمایان بود
و در چشمان بازت
شعله ی امید به آینده فروزان بود
و در کنار جسم بی جان ات
لخته های خون
همچون میخک های سرخ
بر زمین ِ سرد و خاکی
شکوفان بود
◘◘◘◘
آه، ای رفیق راه من
تو را خوب می شناختم
تو انسان ِ زحمت کشی بودی
و درد و رنج زحمتکشان را خوب می فهمیدی
تو نابودی دنیای ِ سرمایه داری
و برقراری ِ حکومت سوسیالیستی را آرزو میکردی
ای رفیق ِ راه من!
از اضطراب آرزوهای ِ توست
که دشمن
اینچنین دیوانه وار
از زمین و آسمان بر ما می تازد
حال، بخواب آرام ای رفیق خوب
که آرزو هایت
با هر ضربه ی قلب ما
تکرار خواهد شد
و جمله ناتمام روی ِ لبهای ات را
که بی گمان
مرگ بر جمهوری اسلامی بود،
هزاران کارگر و زحمتکش
در خیابانها فریاد خواهند کرد
بخواب آرام ای رفیق ِ خوب
که آرزوهای ما
همچون طوفان
زمان را طی خواهند کرد
مرزها را در هم خواهند شکست
زندانهای اسارت را ویران خواهند کرد
و پایه های سرمایه داری را فرو خواهند ریخت
و سوسیالیسمِ
همچون خورشید تابان
بر جهان خواهد درخشید
آنگاه تو در نبض زمان تکرار خواهی شد
تو در لبخند های مردمان فردا
پدیدار خواهی شد
۱۳۶۶
ناهید وفایی