همسایه ها(خاطره)

کا توفیق و تفاله ی چای!

کلاس سوم دبستان بودم که به خانه ی جدیدی نقل مکان کردیم، خانه ی دربستی که دو اتاق بزرگ با حیاتی بزرگ با یک درخت مو و یکی دو درخت دیگر داشت. در قسمت جنوبی حیاط، خانه ی بسیار کوچکی بود که خانه ی «ژیر ماله*» بود و خانواده ای هفت نفره، زن و مردی جوان با پنج بچه که بزرگترینشون یازده ساله و کوچکترنشون هنوز یک ساله نشده بود، زندگی می کردن. بغیر از پدرم که میگفت از آنجا که خانه دربست بود نمی بایست خانه ی ژیر ماله در حیاط ما باشه، همگی خیلی خوشحال بودیم که به خانه ای بزرگ نقل مکان کردیم. چون در خانه ی قبلی صاحب خانه ی خیلی سخت گیری داشتیم که به بچه ها اجازه نمیداد در حیاط خانه بازی کنیم و محدودیت های فراوان دیگری برای ما قائل می شد که باعث شده بود که ما به هیچ وجه در منزل اونا احساس راحتی نکنیم. به مرور زمان مشکل تازه ای در زندگی ما خزید، مخصوصا در زندگی من. البته با گذشت زمان، یاد آوری خاطرات آن دوران نه تنها ناراحتم نمی کنه، بلکه شیطنت های آن دوران و راه حل های من برای حل مشکلات، همیشه برام خنده داره. ******* آمنه هر روز، از صبح زود به منزل صاحب خونه می رفت و مشغول کار و نظافت اتاقها، آبیاری باغ میوه و گل رز صاحب خونه، تر و خشک کردن مرد زمین گیر صاحب خونه، خرید و وظائف دیگر بود. در ساعاتی که او مشغول کار برای صاحب خونه بود وظیفه ی مراقبت از بچه های کوچکتر به عهده ی فرشته دختر ده ساله ی آمنه بود. شوهر آمنه کا* توفیق، دستفروش بود و در خیابان سیروس به همراه پسر بزرگش علی دست فروشی می کرد. کا توفیق به دلیل بیماری صرع نمی تونست به تنهایی دستفروشی کنه، این بود که پسرش همیشه همراه او بود تا در صورت مریضی پدرش از وسایل مراقبت کنه. خانواده اهل یکی از روستاهای اطراف سنندج بودن که به دلیل فقر و نداری راهی شهر شده بودن، تا بلکه بتونن نان بخور و نمیری برای خود و بچه هاشون فراهم کنن. اما با وجود تمام زحمات زن و مرد برای امرار معاش، امکان فرستادن بچه هاشون رو به مدرسه نداشتن. آمنه زن خیلی مهربانی بود. قد بلندی داشت و لباس های کردی با دستمال سر کردی دور سرش جلوه ی خاصی به او می بخشید. خیلی سریع با مادرم صمیمی شد و عصرها وقتی از کار بر می گشت، مادرم از بالکن صدا ش می کرد و میگفت آمنه چای حاضره بیا کمی خستگی در کن. آمنه هم به مادرم می گفت سوسن خانم شما چای رو بریزین منم الان میام. بعد دختر کوچکش رو بغل می کرد و می اومد پیش مادرم و در حین شیر دادن دخترش از زندگی سخت خودش تعریف میکرد. از شوهرش به شدت متنفّر بود و می گفت که در سن ده سالگی مادرش اونو به زور شوهر داده. آمنه با این کار مخالف بوده و می گفت که مادر ش به مدت سه روز دست و پاش رو در طویله بسته تا اونو مجبور بکنه که با کا توفیق ازدواج بکنه. به همین دلیل دل خوشی از مادرش نداشت. همیشه حین تعریف ماجراهای زندگی خودش گریه می کرد. برای سه دخترش مخصوصا دختر بزرگش فرشته نگران بود و می گفت که فرشته سرنوشتی بهتر از او نخواهد داشت. مشکلات من از وقتی شروع شد که پدرم کار تازه ای پیدا کرد و هر روز صبح خیلی زود برای کار از خونه بیرون می رفت، به این دلیل می بایست شب ها زود بخوابه. شبها بعد از شام، اولین کاری که می کرد خاموش کردن تلویزیون بود. و می بایست بعد از اینکه پدرم می رفت تو رختخواب سکوت برقرار بشه. کار خیلی سختی بود که من یکی از عهد ش بر نمیومدم. بنابراین راه حلی برای خودم پیدا کرده بودم. به بهانه ی رفتن به دستشویی که از خونه دور بود، بیرون می رفتم و تو حیاط خودمو سرگرم می کردم. مثلا با بچه گربه ها بازی می کردم، از بالکن پائین می پریدم ، خط بازی و طناب بازی می کردم. بعضی وقتا از خونه ی آمنه صدای گریه و داد و فریاد میومد، می رفتم روی قفسه ی چوبی که کنار پنجره شون بود و از پنجره به اتاق نگاه می کردم که ببینم چه خبره. با این فضولی های شبانه کم کم دلیل تنفر شدید آمنه از کا توفیق رو دریافتم. اکثر شبا کا توفیق آمنه رو کتک می زد. از پنجره می دیدم که یهو سر سفره ی شام یه کشیده میزد در گوش آمنه یا بچه هاش، به آمنه لگد می زد، فرشته رو کتک می زد و وقتی مادرش می خواست که نذاره فرشته زیر دست و پاش له بشه، آمنه رو به باد کتک می گرفت. یکی دو بار با دیدن این صحنه ها می دویدم و از مادرم می خواستم که بره با کا توفیق صحبت کنه، ولی مادرم حاضر به این کار نبود تا عاقبت یک شب کاسه ی صبرم لبریز شد. تصمیم گرفتم خودم کاری بکنم چرا که با دیدن کتک خوردن آمنه و بچه هاش یه حس عجیبی پیدا می کردم. تموم استخونای بدنم، حتی پوست بدنم درد می گرفت و باعث میشد که سرم گیج بره. فصل تابستون بود و پنجره ی خونه ی آمنه باز بود. صدای گریه و داد و فریاد شنیدم. طبق معمول رفتم روی قفسه ی چوبی تا از پنجره صحنه رو بطور کامل ببینم. کا توفیق مثل دیوونه ها هم آمنه و هم بچه ها رو یکی یکی کتک میزد، حتی به بچه ی کوچیکشون رحم نمی کرد. از همون جائی که ایستاده بودم داد زدم که چرا اون کارو می کنه. کا توفیق متوجه شد و اومد جلو پنجره و گفت برو گم شو بچه ی فضولِ احمقِ ولگرد. بعد پنجره رو با عصبانیت بست و پرده ها رو کشید. کاری که من کرده بودم باعث شده بود که بیشتر عصبانی بشه و بیشتر زن و بچه شو به باد کتک بگیره. صدای گریه و زاری بچه ها بیشتر شده بود. عذاب وجدان شدیدی داشتم و خودم رو مقصر می دونستم. دلم برای آمنه و بچه ها می سوخت. می بایست سریع تصمیمی می گرفتم که کا توفیق رو متوقف کنم. به اطراف م نگاهی انداختم، چند سنگ کوچک و بزرگ رو دیدم. بزرگ ترین سنگ رو برداشتم. چند قدم عقب رفتم و سنگ رو با تموم قدرت به طرف شیشه ی اونا پرت کردم. در یک لحظه صدای شکستن شیشه بر صدای گریه و زاری آمنه و بچه ها غلبه کرد. چند ثانیه بعد از شکستن شیشه هیچ صدایی به گوش نمی رسید. ولی این سکوت طولی نکشید، در حالی که تموم بدنم از ترس می لرزید به اطراف م نگاهی انداختم تا جایی برای قایم شدن پیدا کنم، هیچ جای امنی پیدا نکردم، این بود که به سرعت به طرف توالت دویدم و خودمو اونجا قایم کردم. کم کم صداها بلند تر شد. پدر و مادرم، کا توفیق و آمنه و تموم بچه ها اومده بودن تو حیاط که ببینن چه کسی این کار رو کرده و از بخت بد من همه منو صدا می زدن و هر لحظه که می گذشت صداها به محل اختفای من نزدیک تر میشد. دیدم قایم شدن فایده نداره. از توالت بیرون اومدم. کا توفیق گفت که منو حین پرت کردن سنگ دیده. پدرم به طرف من اومد و ازم پرسید که آیا حرف کا توفیق راسته یا نه. خواستم انکار کنم و با تته پته و جملات بی سر و ته یه چیزی شبیه اینکه دستشویی بودم که صدای شکستن شیشه رو شنیدم رو گفتم. ولی به حدی ناشیانه دروغ گفته بودم که حتی یه بچه ی دو ساله هم می تونست تشخیص بده که حرفام دروغه. اینبار همه ازم می پرسیدن که مگه دیونه شدم که شیشه ی منزل دیگران رو می شکنم. در این میان کا توفیق از همه عصبانی تر بود و مطمئنم که اگه پدر و مادرم اونجا نبودن منو تکه تکه می کرد. سرمو پایین انداختم و به آهستگی گفتم بخاطر این شیشه رو شکستم که کا توفیق دست از آزار آمنه و بچه ها برداره. وقتی اینو گفتم مادرم با تموم قدرت یکی زد رو سرم و گفت: « ای خاک عالم بخوره تو سرت برای بی عقلیت، آخه آدم عاقل شیشه ی مردم رو برای اینجور کارا می شکنه؟! بدبخت بیچاره اگه سنگ به سر یکی از بچه ها می خورد چی؟! آخه مگه تو اون سر صاحب مرده ی تو بجای مغز کاهه؟!…». آمنه در جواب مادرم گفت حالا که سنگ به سر کسی نخورده، لازم نیست مادرم اینقد از دست من عصبانی بشه. سرمو پایین انداخته بودم و جرات نمی کردم تو صورت مادرم نگاه کنم. در تموم اون مدت پدرم آروم بود و چیزی نگفت تا بحث پرداخت هزینه ی شیشه پیش اومد. اونوقت اونم شروع کرد به بد و بیراه گفتن به من و کا توفیق. خلاصه بعد از بگو مگوی طولانی بین پدرم و کا توفیق، که کا توفیق می گفت که بجای این حرفا بهتره بری بچه تو تربیت کنی و پدرم به او می گفت که بهتره کا توفیق اینقد خر نباشه و نصفه شب نیفته به جون زن و بچه ش و اعتراض مادرم که به کا توفیق حق میداد و دخالت آمنه که به من حق میداد، آخرش پدرم قبول کرد که هزینه ی شیشه رو پرداخت کنه و هر کس به خونه ی خودش برگشت. وقتی به خونه برگشتیم مادرم در حین پهن کردن رختخواب من باز شروع کرد به بد و بیراه گفتن. می گفت خدایا ما چه گناهی کردیم که این دختره رو نصیب ما کردی؟! آخه گفتن دختر اینقد بی آبرو و حرف نشنو باشه؟ تو تموم خانواده لنگه نداره. خدایا چرا به ما رحم نکردی؟ آخه گناهمون چی بود؟!. بعد شروع می کرد به مقایسه ی من با دیگران. از خواهر و برادرم شروع می کرد تا به دختر خاله و پسر خاله و بچه های همسایه ها، بچه های آشنایان، بچه های شهر و روستا، بچه های کشور و در نهایت به بچه های دنیا می رسید. بعد از اینکه او مکث کوتاهی می کرد نوبت حرفای پدرم بود: « آره بابا، والا ما بدبختی م به خدا. آخه بگو به تو چه که اون نره خر بی شعور زن و بچه شو می زنه. مگه تو کاسه ی داغتر از آشی؟! می زنه که می زنه، گردن خودشو زن و بچه ش خورد. می خوام سر به تن هیچکدومشون نباشه. آخه چرا من بیچاره باید تاوان بی شعوری این مرتیکه ی خر رو بدم». در اینجا مادرم با او هم عقیده نبود و به او می گفت که تقصیر دخترته و سر این مسئله هم جر و بحث می کردن. و اما من، تو عمر کوتاهم به حدی از اون حرفا شنیده بودم که دیگه حرفا از معنی تهی شده بود. فقط می دونستم که پدر و مادرم بشدت از دستم ناراضین. ولی نمی دونم چرا خودم از خودم راضی بودم و عاقبت در میان بگو مگوی اونا به خواب رفتم. ****** بعد از جریان شکستن شیشه، کا توفیق با من دشمن شده بود. هر وقت منو می دید چشم غره میرفت و زیر لب به من فحش میداد. منم شکلک براش در میاوردم و به سرعت پا به فرار میذاشتم. در ضمن مادرم بهم حبس خانگی داده بود و نمیذاشت شبا به حیاط برم. حتی اجازه نمی داد که شبا تنهایی به دستشویی برم. یا اگه تنهایی میرفتم تو بالکن می ایستاد تا برم و برگردم. محدودیت هایی که بعد از ماجرای شکستن شیشه برای من وضع شده بود و نحوه ی رفتار کا توفیق با من، باعث تنفر شدید من از او شده بود و این باعث میشد که در پی انتقام باشم. اما مشکل این بود که میدان عمل نداشتم. او فقط شب ها خونه بود و منم که شب ها حبس خانگی داشتم و تحت نظارت مادرم بودم. تا عاقبت فکری مثل جرقه تو مغزم درخشید. زیر زمینی زیر خانه ی ما بود که مادرم به آمنه گفته بود که با توجه به کوچک بودن اتاق شون اونا می تونن وسایل اضافه شون رو اونجا بذارن. بعد از چند شبی که در بالکن می نشستم، متوجه شدم که کا توفیق هر شب به زیر زمین میره. مادرم هر شب استکان های چای رو می شست و تفاله ی چای رو در کاسه ی بزرگی می ریخت و از من می خواست تفاله ی چای رو دور بریزم. پس نقشه این بود که در بالکن دراز بکشم و منتظر بشم تا کا توفیق به زیر زمین بره و من تفاله ی چای رو روی سرش بریزم و به این ترتیب دلم کمی خنک بشه. بعد از چند شب نشستن و منتظر شدن عاقبت موفق شدم درست در ساعت مناسب لب بالکن باشم و به محض پایین رفتن کا توفیق از اولین پله، تفاله ی چای رو روی سرش بریزم. شب اول بعد از ریختن تفاله صدایی شنیدم. با شنیدن صدا به سرعت خودم رو به خونه رسوندم و در گوشه ای کز کردم و منتظر موندم که کا توفیق بیاد و از دستم شکایت کنه. خودم رو آماده می کردم که قران و قسم بخورم که تاریک بوده و من اونو ندیدم. ولی اون شب هیچ خبری نشد و کا توفیق برای شکایت نیومد. یک شب دیگه هم به همین شکل گذشت و کا توفیق برای شکایت نیومد. کم کم داشتم فکر می کردم که شاید چشام عوضی میبینه و گرنه چرا کا توفیق نمیاد. ولی مسئله این بود که او نقشه ی دیگری داشت. شبی طبق معمول با کاسه ی تفاله ی چای لب بالکن دراز کشیدم و منتظر کا توفیق شدم. دیدم داره به زیر زمین میره، کاسه رو برداشتم و تفاله رو ریختم روی سرش. خواستم از جام بلند شم و برم تو اتاق، دیدم که یکی از اقوام نزدیکشون بالای سرم ایستاده و با دست اشاره می کنه که از جام بلند شم. کا توفیق هم با سر و صورت خیس و تفاله ای از پله ها بالا اومد و به طرف در اتاق راه افتادیم. کا توفیق در زد و پدرم در رو به روش باز کرد. چون می دونست پدرم حرفاشو باور نمی کنه از یکی از اقوامش خواسته بود که برای اثبات اینکه من این کار رو کردم به او کمک کنه. ولی پدرم زیر بار حرفش نرفت که نرفت. در این وسط مادرم کلی از کا توفیق معذرت خواهی کرد. ولی پدرم از اونا خواست که بیشتر از اون مزاحم ما نشن چون به نظر او کار من عمدی نبوده و به دلیل تاریکی اونو ندیدم. بعد با عصبانیت در رو به روشون بست. بعد از رفتن اونا، مادرم باز شروع کرد به سرزنش کردن من و اینکه من اینقد بی لیاقتم که حتی عرضه ی ریختن تفاله ی چای هم ندارم و پدرم از او خواست که تمومش کنه چون اون صبح زود میرفت سر کار و می بایست بخوابه. با وجود خط و نشان هایی که اون شب مادرم برای من کشید، با خیال راحت خوابیدم. با یادآوری صورت و دستمال سر کردی خیس کا توفیق پر از تفاله ی چای، شادی غیر قابل وصفی قلبم رو گرفته بود. شادی که مثل بادکنکی که یواش یواش از هوا پر می شه، هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد و باعث می شد که زیر لحاف آروم آروم بخندم و در همون حالت خوابم ببره. روز بعد که از مدرسه برگشتم جلو دروازه آمنه رو دیدم. داشت برای خرید بیرون می رفت. از دور به روی من می خندید. سلامی کردم. دستش رو روی موهام کشید و خودش رو خم کرد و منو بوسید. بعد با حالتی آکنده از شوخی خندید و گفت: « دختر شیطون».هر دو با هم خندیدیم. ***** چند سال بعد با مادرم رفتیم پیش آمنه. در محله ی پیر محمد شهر سنندج که از محلات محروم شهر بود، خونه ی کوچکی اجاره کرده بود. آمنه خیلی خسته به نظر می رسید. شوهرش فوت کرده بود اما قبل از مرگش فرشته رو بر خلاف میل خودش به پسر عموش شوهر داده بود و فرشته که در اون زمان پانزده ساله بود دو بچه داشت. پسرش علی برای کار به تهران رفته بود. خودش در منزل ثروتمند های شهر کار می کرد. اما توانسته بود سه بچه ی دیگرش رو به مدرسه بفرسته. پسرش بعد از مدرسه در خیابان سیروس جلو مغازه های میوه فروشی نایلون می فروخت. دو دختر کوچکش هم تابستونا تو خونه قالی بافی می کردن. با وجود این زندگی سخت به مادرم گفت که خیلی خوشحاله که شوهرش مرده چون تا آخرین لحظه اونا رو آزار میداده و الان با وجود تموم سختی های زندگیش خوشحاله که آقا بالا سری نداره و حداقل بچه های کوچکترش زندگی درخور انسان دارن. در حین حرفای آمنه در مورد شوهرش مادرم با تعجب به آمنه نگاه می کرد. این بود که آمنه گفت: «تو رو خدا سوسن خانم چطور انتظار داری براش ناراحت باشم!». آستین پیراهنش رو بالا زد و مچ دستش رو نشون داد. جای شکستگی استخوان مچ دستش که بد جوش خورده بود رو به ما نشون داد. بعد شلوارش رو بالا زد و جای سوختگی ساق پاشو نشون داد، جای زخم چاقو روی صورتش و… بعد از اون شروع کرد به گریه. گریه برای خودش، برای فرشته و زندگی سخت او. حرفای آمنه باعث شد که ما هم بر بدبختی او و فرشته اشک بریزیم. کمی با هم گریه کردیم، بعد آمنه از اینکه ما رو ناراحت کرده معذرت خواهی کرد و شروع کرد به تعریف خاطرات خوب دوران همسایگیمون. و چیزی که بیشتر از هر چیز همه رو به خنده آورده بود ماجرای شکستن شیشه و خالی کردن تفاله ی چای روی سر کا توفیق بود. من اولین بار همونجا اقرار کردم که کارم عمدی بوده و تموم ماجرا رو با جزییات کامل براشون تعریف کردم. در عین حال به شوخی، حرف های پدرم و کا توفیق و مادرم رو بازگو می کردم. یادش بخیر آمنه و مادرم بعد از تعریف ماجرا نزدیک بود از خنده غش کنن و در حالی که اشک از چشماشون میومد می گفتن ناهید بسته دیگه مردیم از خنده… (کی باور می کرد روزی با مادرم بشینم و با هم به این ماجراها بخندم!) ناهید وفائی ۲۳٫۱۲٫۲۰۱۳ _________________________________________________________________________ ژیر ماله: به کس یا کسانی گفته می شد که در ازای سر پناه و غذا، کارهای خانه ی ارباب را انجام می دادند. در مواردی به آنان حقوق داده می شد و در مواردی این کار صورت نمی گرفت. کسانی که در این نوع خانه ها زندگی می کردند کلفت و نوکر صاحب خانه به حساب می آمدند. در دوره ی فئودالی و از روابط ارباب – رعیتی این شیوه مرسوم بود و مربوط به منطقه ی کردستان بود. این شیوه در مناطقی از کردستان همچنان مرسوم است، اما نه به وسعت سابق. کا: برادر بزرگ