آخرین تانگو در تهران / فریدون گیلانی

آمریکا یعنی پاسدار

پاسدار یعنی آمریکا
روشنفکر یعنی درختی که کج روئیده
و تنه اش را کرم خورده است
ستاد یخبندان یعنی خدایگانی
که با مرکب منجمد
قرار است ورقه آزادی ما را
به دست مبارک ملوکانه
توشیح کند
شب از فرط خستگی خمیازه می کشد
ابرها می ترسند جا به جا شوند
زمستان در زایمان مجدد خود به تردید افتاده
و هر دو پاسدار
با نمایش نمایندگی کتبی از دوران سنگ
به قصد توقیف هوای غارنشینی

می خواهند زمین را وارونه کنند
و از آزادی
آدمک برفی بسازند

میهن پرست یعنی عروسکی
که سرود آمریکا را
در لس آنجلس به زبان فارسی می خواند
در واشینگتن به مجسمه آزادی انگشت می رساند
و در تهران
اسم زندان را آزادی می گذارد
و مناره ها را حواله ی بهار می کند

میهن پرست
آنتن های تلویزیون آمریکائی را می جود
پشت سرش را پر از عکس های از مد افتاده می کند
و با حساب بانکی
به ما می گوید که اخلاق عالی یعنی بمب
که خنده یعنی راکت
که نجات یعنی حمله

و اسلام  دیوار متحیری است
که انسان را می خواهد در ترک هایش بتونه کند

مناره ها و صلیب ها
قرار است برای بازجوئی بهار
و دستگیری ستاره ای که اسیر ابر شده است
در تهران ملاقات کنند
خانه ها را به زنجیر بکشند
و کابل و بغداد را
به جای کلوچه به کارخانه ها بریزند
و با بمب های خوشه ای
به کارگران اضافه دستمزد بدهند
و مدرسه ها و بچه ها را
مثل سیل به خیابان ها بریزند
که مجسمه ها بشکن بزنند
و عمامه های چند طبقه
در ضیافت بازاری ها
نسیم را به تخت تعزیر ببندند و صبح را
در مراسم صیغه ی بچه هاشان ختنه کنند

ب ۵۲
از بیست هزار متری برای ما بوسه می فرستد
شاخه ها مانده اند که در آستانه بهار
برگ بدهند
یا باران ببارند
ساقه ها منتظرند که ته مانده ی زبان را بخورند
بازجوی اوین
از نیم متری به ما جایزه می دهد
عبای کهنه
از ارتفاع  ریشخند
کوچه به کوچه دنبال زنان بیوه می گردد
و مسجد به مسجد
فاتحانه به سمت زنانه چشمک می زند
یانکی ها در راهند
مفاتیح
صفحه هایش را واکس زده است
قرار است شاگردان اس اس
و پیروان عکسی در هپروت
درست وقتی که مردم خواب کودکی هاشان را می بینند

تهران را آتش بزنند
و از ایران سمندر استخراج کنند
قرار است درخت کهنه را به روزی بیندازند
که عبایش را به کمر ببندد
و با ششلول بندهای تکزاس
در آخرین تانگو
قر کمر بدهد

ببینید قاب ها را چگونه به آتش می کشند !
و تصویرها  را چگونه پاره می کنند !
هوای منطقه بوی غروب می دهد
و مردم
نان را به قیمت موشک می خرند
من به صف هائی فکر می کنم
که بوی نان بیمارشان کرده
و پناهگاه شان
خانه های ویران است

آمریکا یعنی پاسدار

پاسدار یعنی آمریکا
کلیسا یعنی کلاهی که برسر مسجد می رود
مسجد یعنی کلاهی که کلیسا
به احترام آزادی از سر بر می دارد

شب از فرط خستگی خمیازه می کشد
و همه ی کوه های شمال ریزش کرده اند
ستاره نمی داند به کدام آسمانی پناه ببرد
ب ۵۲
نماز صبح می خواند .