در پارک روزهای مقدس

هروقت صدایش را مخفیانه برای همسایه می گذاشتم

و صدای آهنگ دلنواز را پائین می آوردم که از ناله های آشنای او بکاهم
می دیدم که هنوز در آن همه کوچه باغ فریبنده
راهبانِ دیوارها و سوگند های سوخته است

راهبان روزهای مقدس
چنان از خویش گسسته بود که راه را بر آفتاب می بست
و ساده ترین کلمات را
در ذهن می شکست

راه بسته بود
قدیمی ترین علامت راه گسسته بود
و راهبان چندان خسته بود که می گفت کمانداران عهد اسکندر
از پدران شان بخواهند که به گلوله ی پسران شان اعتماد کنند
و هر یکشنبه دختران شان را در ملاء عام به باغ های معلق ببرند

برگشتم
دوباره برگشتم
مرزبسته بود
راه خسته بود
و راهبان دوباره برج و باروی مرز را شکسته بود

دو باره عزم سفر کردم
ملاقاتی های بند دو را دوباره خبر کردم
شب را نگه داشتم که بداند دیوار را دوباره ساخته اند
صبح را در قفس گذاشتم که طلوع یادش نرود
نقاش را در باغچه کاشتم که از دمیدن آفتاب نترسد
و آن همه شعر را
پشت در منتظر نگذارد
برای دورترین ستاره دست تکان دادم که بیابان را دوباره بنویسد
و ناگهان دیدم که چشمی در تاریک برقی زد که علیه من
به اتهام آب پاشیدن به قفس ، کیفرخواست صادر کرده اند

اتهام من آن بود که صدایم را به هر نسیمی نمی سپردم
و کمر به قتل مسافران نمی بستم
من متهم بودم که عامدانه به عابران دروغ نگفته ام
و نگفته ام که آوازه خوانی
در تقاطع خیابان منتظر است
و نگفته ام که همیشه درِ خانه ام باز بوده که نامه های رفیقم
به جبهه ی دشمن نرود

اتهام من آن بود که به ارتفاع دیوار می پریدم
و آنقدر می پریدم که رودخانه مدام کوچک تر می شد

یعنی من می دانستم که اگر گلدان تسلیم نشود
و این دیوار با رودخانه کنار نیاید
دوباره باید کابوسم را تا مرز ببرم
و در سایه ی غروب به زندان برگردم

برشانه ی شکسته
تا مرز
دوباره کابوسم را بردم
شب را نگه داشتم
به صبح سوگند خوردم که گلوله ی پسران را به پدران ندهم
و دختران را
در پارک های ممنوع روزهای مقدس
در مسیر باد به خواهران مشکوک نسپارم

اگر بتوانم مویه های تو را در این کابوس به مرز ببرم
همسایه هایم جرئت می کنند به صبح بگویند که دزدان را به چشم دیده اند
و به چشم دیده اند که راهبان
همه ی پنجره های جنگ آخر را به نام پدران ثبت کرده
و در پارک های ممنوع
همه دختران را به روزهای مقدس فروخته است .
شهریور ماه ۱۳۹۲