در پوشش نامی دروغین (ناسازنمایی در ایدئولوژی حزب کمونیست کارگری) … بخش پایانی

پیش درآمدی بر بخش ِ پایانی:

سایت ِ ارجمند ِ آزادی بیان به من یادآوری نمود که نقد ِ مقاله ی جبر یا اختیار ِ کوروش مدرسی را به نقد حزب کمونیست کارگری تبدیل کرده ام ، در صورتی که کوروش با حزب کمونیست کارگری نیست و با حزب حکمتیست است .

در این باره باید توضیح بدهم :

اول آنکه: آنچنان که در سایت ها و اعلامیه های حزب حکمتیست آمده ، نام ِ این حزب « حزب کمونیست کارگری ایران – حکمتیست » است و نه حکمتیست به تنهایی . اما به هر حال خواننده می تواند چنانچه مایل باشد به جای ح. ک. ک. ، کوروش مدرسی بگذارد ، و این تغییر ی در صورت مسئله که باور ِ مشترک ِ ح. ک. ک. و کوروش مدرسی – و کلن پیروان ِ منصور حکمت – به اراده ی آزاد و آزادی اراده است نمی دهد.

دوم: جبر و اختیار ، یا ضرورت و آزادی ، بحثی صرفن فلسفی نیست ، بلکه در ضمن ، بحث ِ اجتماعی – تاریخی ، و ناگزیر سیاسی هم هست .

هیچ بحث و استدلال ِ فلسفی نیست که در صدد ِ نتیجه گیری ِ سیاسی از مقدمه چینی های اندیشه ورزانه اش نباشد . اساسن امروزه جدل های پیچیده ی فلسفی سرانجام با نتیجه گیری مشخص ِ سیاسی به سود یک طبقه ی معین اجتماعی – اگرچه در لفافه – خاتمه می یابند .

در واقع فلسفه به طور ِ عام ، به عصای دست و راهنمای سیاست تبدیل گردیده است .

به بیان ِ روشن تر ، همانقدر که سیاست راهکار ِ عملی برای پیشبرد ِ هدف های طبقاتی ارایه می دهد ، به همان اندازه هم فلسفه از یک سو راهبرد ِ نظری برای تحقق چنان هدفی در اختیار کنشگران سیاسی قرار می دهد ، و از سوی دیگر ، افراد ِ جامعه را برای پذیرش راهکارهای سیاسی همسو با آن هدف آماده می سازد .

 با چنین رویکردی ، طبیعی است که افراد و احزاب سیاسی از فلسفه به مثابه میانجی یا کاتالیزوری برای جاانداختن ، یا به بیان دقیق تر قبولاندن ِ دیدگاه ها و پروژه های سیاسی شان بهره گیری نمایند . حزب به ویژه برای جا انداختن و قبولاندن ِ خود به عنوان ِ نماینده ی یک طبقه ، از هر مقوله ی فلسفی که به توجیه دیدگاه های اش یاری رساند سود می برد .

یک خصوصیت مشترک تمام احزاب موجود ِ خود مارکسیست نام – چه ایرانی چه غیر ایرانی – اولن هدف گیری ِ قدرت سیاسی با نام ِ طبقه ی کارگر ، و ثانین توجیه این هدف با فلسفه ی مارکسیستی است . خصوصیتی که در حزب های ایرانی شامل همه ی احزاب موجود از حزب توده تا حکمتیست ها می شود .

با این چشم انداز است که هدف ( = تصرف قدرت سیاسی ) ، وسیله ( = تعبیر و تفسیر تا حد تحریف مارکسیسم ) را توجیه می کند . چرا که فلسفه به دلیل تفسیر پذیری اش بیش از هر واسطه ی فکری دیگری قابلیت سوء برداشت و انطباق دهی بر موضوع مورد نظر را دارد .

سوم: در سیاست ، و به ویژه در کارکردهای حزب ، فلسفه نه تنها به خدمتگزار سیاست برای توجیه هدف های سیاسی تبدیل می گردد ، بلکه به همین دلیل ، از کارکرد اصلی خود که شناخت جهان ِ حقیقتن موجود ( طبیعت ، جامعه ، تفکر ) برای دگرگون سازی فعالانه ی آن در پراتیک ِ تولید اجتماعی است ، دور شده ، به اسب چوبین احزاب برای بردن ِ مقاصد خود به میان کارگران تبدیل می شود .

چهارم: تجربه نشان داده است ، نخستین ضربه از این سوء استفاده از فلسفه ی مارکسیستی – یا در واقع از نام و اعتبار مارکسیسم – بر دیالکتیک ماتریالیستی وارد می آید . چرا که نخستین اقدام حزب گرایان در فعالیت ِ تئوریک – عملی شان ، برای جایگزین نمودن خود به جای طبقه ی کارگر ، زیر پا نهادن ِ قوانین دیالکتیک ماتریالیستی ، به ویژه قانون گذار از تغییرات کمی به تغییر کیفی ، توسط خود ِ پدیده ( جامعه ) ، و نیز انتاگونیسم حاکم بر روابط ِ درونی آن ، و جایگزین نمودن عنصر ذهنی ( اراده ی حزب ) به جای عوامل مادی ( نیروهای مولده و مناسبات تولیدی ) است . در این راهکار هیچ تفاوتی میان حزب های خودمارکسیسم نام با عناوین مختلف نیست .

پنجم: از این رو ، هر حزبی که عامل مادی ، یعنی نیروهای مولده و مناسبات تولیدی بر آمده از آن و نیز قوانین عینی حاکم بر تکامل اجتماعی را مقدم بر عنصر ذهنی یعنی مقدم بر اراده ی حزب برای کسب قدرت سیاسی نداند ، جریانی ایده آلیست و یقینن غیر مارکسیست و بورژوایی است ، حتا اگر به جان مارکس هم قسم بخورد که چنین قصد و نیتی در کرد و کارش نیست !

نقد جبر یا اختیار ِ کوروش مدرسی در این نوشتار ، متوجه همه ی رویکردهایی است که در پوشش ِ مارکسیسم و زیر تابلوی حزب طبقه ی کارگر ، مشغول پنبه کردن ِ هر آنچه مارکس در تمام ِ عمر رشته بود هستند . چه در اصل نوشتار از انها نام برده شده یا نشده باشد .

٭٭٭

توضیح: در سطرهای پایانی بخش پیشین در تایپ نقل قولی از گروندریسه اشتباهی روی داده که اصلاح می گردد:

«تلقی درست در واقع به ما امکان می دهد که قانون حرکت تاریخی را کشف کنیم و دریابیم که شکل تولیدی کنونی جامعه یِ ما در کجا ها کمیت اش می لنگد…»

٭٭٭

آن نخ باریک را که از میان نظریه های مارکس در تمام دوران نظریه پردازی اش می گذرد و ساختار ماتریالیستی –دیالکتیکیِ متدولوژیِ او را به هم پیوند می زند در نخستین آثار او نیز می توان دید .

«اینکه زندگی فیزیکی و معنوی انسان و طبیعت با یکدیگر پیوند متقابل دارند صرفاً به این معنا است که طبیعت با خودش پیوند دارد.چرا که انسان بخشی از طبیعت است».[دست نوشته های اقتصادی و فلسفی] . و:«تاریخ خود بخشی واقعی از تاریخ طبیعی از جمله طبیعتی است که درحال تبدیل شدن به انسان است.»[همانجا]  و:«پرورش پنج حس انسان کار کل تاریخ جهان تا به امروز است.»[دست نوشته ها] .«جداکردن اندیشه از ماده ای که می اندیشد غیرممکن است.این ماده شالوده ی همه ی تغییراتی است که در جهان روی می دهد.»[خانواده ی مقدس]  و : «[در جامعه ی آینده]  هم پرولتاریا و هم ضدش یعنی مالکیت خصوصی[ دوقطب متضاد نظام سرمایه داری]  که تعیین کننده آن است ناپدید می شوند.»[خانواده ی مقدس] . وتوگویی مارکس نزدیک به یکصدو شصت سال پیش در نشست تاریخی«اتحادیه ی کمونیستی»  اراده گرایی و دیدگاه ایده آلیستی ح.ک.ک را نسبت به انقلاب نقد کرده است: «دیدگاه ماتریالیستی مانیفست جای خود را به ایده آلیسم داده است.[از دید اینان]  انقلاب نه نتیجه واقعیت شرایط بلکه ناشی از تلاش اراده است.به ما گفته می شود یا باید بی درنگ قدرت را به چنگ آوریم و یا در غیر آن صورت به رختخواب هایمان برگردیم.همان طور که دموکرات ها از             واژه ی«مردم» سوءاستفاده می کنند، اینان از واژه ی «پرولتاریا»سوء استفاده می کنند….»

حتا اگر امضای مارکس پای این نوشته ها نباشد، درون مایه ی ماتریالیستی-دیالکتیکی شان به بوی تفکر مارکس آغشته است و این بوی آشنا به مشام طبقاتی ما و پرولتاریا همان متدولوژی کاملاً شناخته شده ی مارکس است.این که این متدولوژی و شیوه ی نگرش به جهان و تبیین آن چه نسبتی با آن روشی دارد که پایه و بنیادش بر انکار عینیت«آجرهای سازنده جهان»[ذرات بنیادی و اتم ها] نهاده شده، پرسشی است که ح.ک.ک جز با مغلطه و تحریف حقیقت پاسخی برای آن ندارد.آغازگاه و سرانجام[غایتِ] حرکت فکری هایزنبرگ و شرکا پل زدن میان فیزیک هسته ای و ایده آلیسم فلسفی با هدف مقابله با ماتریالیسم دیالکتیک- و به ویژه ماتریالیسم تاریخی-مارکس و انگلس می باشد و این رشته ای است که از میان تمام نظریه پردازی های آنان رد شده و خصلت نمای متدولوژی آنان گردیده است. با چنین رویکردی آنها پیش از هرچیز وجود ماده یعنی عینیت آن را به پرسش می کشند. زیرا در این صورت است که می توانند قوانین حاکم بر ماده و پدیده های مادی را اثبات ناشدنی و از این رو الغا شده بپندارند.نخستین گام در این راستا انکار مادیت اتم و ذرات بنیادی-چونان بنیادهای جهان مادی اند.

هایزنبرگ درکتاب جزء و کل چنین هدفی را دنبال می کند.او در همان ابتدای کتاب می نویسد:« اشاره ی روبرت[از دوستان هایزنبرگ]  به مالبرانش مرا متقاعد کرده بود که نمی توانیم اتم ها را مستقیماً تجربه کنیم.یعنی اتم ها عین خارجی نیستند و شاید این همان چیزی بود که افلاطون سعی کرده بود در کتاب تیمائوس خود بیان کند….این ساخت ها[اتم ها و ذرات بنیادی]  بداهتاً جزو جهان عینی اشیاء نیستند…شاید بتوان به روش ریاضی آن ها را بررسی کرد.»[جزء و کل.ورنر هایزنبرگ.ترجمه ی حسین معصومی همدانی.ص ۱۳-۱۴] . هایزنبرگ که نمی تواند-یا صلاح نمی داند-عینیت اتم  و جهان مادی را یکباره انکار نماید با زمینه چینی خواننده را گام به گام و طی یک فرایند خیالی به این ایده نزدیک می کند[او کتاب جزء و کل را به صورت خاطره و داستانی نوشته و بیشتر دیدگاه های خود را از قول دوستانش نقل می کند] .او می نویسد: «ولفگانگ از من پرسید:راستی تو باور می کنی که مدارهای الکترونی در اتم واقعاً وجود داشته باشند؟ به او گفتم: من در این مورد اشکالاتی می بینم….همه ی این حرفها[استدلال ها]  مرا به این فکر می اندازد که نکند اصلاً تصور مدارهای الکترونی چیز بی معنایی باشد.ولی آیا راه دیگری می شناسیم؟» [ص۳۸]

هایزنبرگ در مناظره ای که با اینشتین در مخالفت با او دارد می گوید:« اینشتین زندگی خود را وقف کاوش در جهان عینی فرایندهای فیزیکی کرده بود که برطبق قوانینی محکم و مستقل از ما راه خود را در فضا و زمان می پیماید. درنظر او نمادهای ریاضی فیزیک نظری، نمادهای این جهان هم بودند و از این حیث دانشمند می توانست به کمک آنها پیش بینی هایی درباره ی رفتار آینده ی جهان بکند و حالا گفته می شد که در مقیاس اتمی این جهان عینی، فضایی و زمانی اصلاً وجود ندارد و نمادهای ریاضی فیزیک نظری هم از امکانات سخن می گویند نه از واقعیات.» [ص ۸۲٫تأکید از من است]

هایزنبرگ معتقد است که قوانین واصول وضع شده ی ذهنی پدیدآورنده واقعیات اند و نه برعکس:« اگر بخواهم دقیق تر باشم باید بگویم:قوانین نیوتون تا آن درجه از دقت که پدیده های مربوط را می توان با این مفاهیم توصیف کرد برقرارند.» به عبارت دیگر یعنی این قوانین اند که پدیده را هستی می بخشند [یا علت برقراری پدیده ها مطابقت آنها با مفاهیم ذهنی -یا همان مقولات از پیشیِ کانتی- می باشد]  و نه آن که خود پدیده[چیز]  پدیدآورنده ی قوانین باشد. هایزنبرگ با نفی عینیت جهان و قوانین مادی به نفی علیت-پیوستگی علت و معلولی- و در نتیجه به نفی دیالکتیک ماتریالیستی-و از آنجا به انکار ماتریالیسم تاریخی می رسد:« مهم ترین معیار بسته بودن یک نظام[او فیزیک نیوتونی را نظام بسته ای می داند.همان کاری که ح.ک.ک هم می کند.] وجود یک دسته اصول موضوع است که به صورت دقیق تنظیم شده و با یکدیگر سازگار باشند و این اصول بر مفاهیم و روابط منطقی میان آنها حکومت کند. میزان تطابق هر نظام اصل موضوعی را با واقعیت فقط با تجربه می توان تعیین کرد…. بر این پایه می توان چهار قلمرو بسته در فیزیک تشخیص داد:مکانیک نیوتونی، ترمودینامیک آماری،نسبیت خاص به اضافه ی الکترودینامیک ماکسولی و چهارم مکانیک کوانتومی جدید.» [ صفحه ۹۹]

منظور هایزنبرگ از نظام بسته-که ان را ظاهراً بسیار پیچیده و دشوار فهم بیان می کنداین است که بگوید:دانش و اساساً‌ هیچ چیزی در جهان پیوسته نیست. همه چیز از جمله دستاوردهای علمی و کشف قوانین ارتباط پیوستاری حتمی و ارگانیک[انداموار]  با یکدیگر ندارند:جهان مجموعه ی پراکنده و جدا از هم است که دانشمندان و متفکران تکه های جدا از هم آن را به یکدیگر وصل می کنند و نظام بسته ای از ایده ها و نظریه ها[اصول]  به وجود می آورندکه هیچ ربطی به جهان متصور ندارد.دانشمندان و متفکران در نظام بسته ی خود جهان را تعریف می کنند و جهان چیزی جز همین تعریف ها و اصولی که نام قوانین فیزیکی بر آنها گذاشته می شود نیست. هایزنبرگ معتقد است از آنجا که در جهان پیوستگی و علیت و قانون مندی وجود ندارد، در علم هم- که سازگار کردن تجربه با جهانی است که واقعیت عینی ندارد،یا واقعیت اش مورد تردید است، پیوستگی و ترتب-نظم و قانون و هماهنگی-وجود ندارد:

«وقتی انسان تلقی عملی[تجربی]  داشته باشد،ناگزیر باید پیشرفت علم را یک فرایند پیوسته و بی پایان بداند که ضمن آن فکر ما خود را با مجموعه روبه رشد معارف تجربی سازگار می کند.بنابراین چیزی که اهمیت دارد شیوه ی سازگارشدن است.»[صفحه ۱۰۲]

ایده آلیسم هایزنبرگ-و دیگر هم فکران وی- گونه ای از ایده آلیسم ذهنی است که برطبق آن طبیعت و جهان عینی ساخته ذهن بشرند یا به بیان دیگر جهانی که ما فکر می کنیم وجود دارد-اگر هم چنین جهانی موجود باشد-یکم: از دسترس ما و علم ما بسیار دور و ناشناختنی است. دوم: آنچه قوانین حاکم بر جهان تصور می کنیم مقولات ذهنی خودمان است که براثر تجربه به ما ثابت شده با اعمال این اصول ذهنی بر طبیعت می توانیم جهان را با شرایط ذهنی خودمان-و برعکس- سازگار نمائیم و هیچ مشکلی هم پیش نخواهدآمد؛زیرا تجربه به ما ثابت کرده که این همسازی و تطابق تاکنون مفید و کارساز بوده و از این پس نیز کارساز خواهدبود. در ضمن برتری دیگر این سازگاری یا آن چیزی که ایده آلیسم جیمز جنیز و ح.ک.ک هم به عنوان وحدت ابژه و سوژه یا وحدتِ تماشاگر،تماشاشونده و تماشا بیان می کنند این است که جهان و پدیده ها را تابع اراده ی ذهنی و تمایلات ما می سازد.زیرا چیزی در بیرون از ما نیست که در مقابل خواست های ما مقاومت کند. به گفته ی هایزنبرگ جهان اصول موضوعه ی ماست پس تابع اراده ی ماست. «اعتقاد من این بود که طبیعت طوری ساخته شده که قابل فهم است یا بهتر بگوئیم اندیشه ی ما طوری شاخته شده که طبیعت را می تواند فهم کند.همانطور که روبرت هنگام گردش دراطراف دریاچه ی اشتارن برگ گفته بود: همان نیروهای سازمان دهنده ای که طبیعت را با همه ی شکل هایش صورت داده اند، ساخت ذهن ما را هم به وجودآورده اند.» [ص۱۰۲]

ایده آلیسم ذهنی، ایده آلیسم فردی است و هر فردی-در این گونه جهان بینی-ذهن مخصوص به خود را دارد و از این رو هرکسی برداشت و تعریف مخصوص به خود را از جهان و طبیعت و دیگر پدیده های متنوع مادی دارد زیرا:«سطح دانش ناظرهای مختلف ممکن است باهم فرق داشته باشد.»[ص۱۰۷]

هایزنبرگ در قانون مندی و حتمیت و یقین و پیوستگی هرچه شک کند، و هرچه را تابع بی نظمی ذهنی قلمداد نماید،در حتمیت عدم حتمیت خویش،در یقین بی یقینی خود، در قانونیت بی قانونی خویش و در پیوستگی اصول موضوعه ی خود-یعنی در درستی تصوراتش-هیچ شک و تردیدی روا نمی دارد و آنها را به همدیگر و به همه ی پدیده های مادی بدون هیچ شک و تردید و احتمالی مرتبط می سازد.در فیزیک کوانتوم او نمی توان آینده ی یک عدد اتم را پیش بینی نمود چراکه:«ما نمی توانیم توضیح دهیم که چرا اتم خاصی در لحظه ی خاصی فروپاشیده می شود و در لحظه ی دیگر نمی شود یا چه عاملی باعث می شود که آن اتم الکترونش را دراین جهت خاص گسیل کند و در جهت دیگری نکند و همین جاست که قانون علیت درهم می ریزد.» [ص۱۲۰]  او می گوید:«اشکال کار ما در اصل این است که اتم و ذرات بنیادی را چیزهای عینی و مادی می پنداریم.این است که از آنها انتظار داریم مانند پدیده ی مادی عاقلانه عمل کنند.» اما درست این است که:« هروقت سعی می کنیم قوانینی از مطالعه ی پدیدارهای اتمی استخراج کنیم[به خاطر داشته باشیم] که کار ما ایجاد روابطی میان فرایندهای عینی که در زمان و مکان رخ می دهند نیست،بلکه فقط وضعیت های مشاهداتی را به هم مربوط می سازیم. قوانین تجربی[ یا همان مقولات پیشا تجربی معروف کانت] را فقط برای این وضعیت ها استخراج می کنیم.[و در چنین حالتی]  به این طریق فقط می توان درباره ی احتمال رویدادی که در آینده رخ می دهد سخن گفت[و نه درباره ی حتمیت آن] .کانت نمی توانسته است از پیش به این امر پی ببرد که اتمها نه شی اند و نه عین.» دوست هایزنبرگ از او پرسیده:« دراین صورت پس اتمها چه هستند؟» هایزنبرگ پاسخ می دهد:«برای نامیدن آنها لفظ مناسبی نداریم.زیرا زبان ما بر تجربه ی روزمره مبتنی است و پایه ی اتمها بر تجربه ی روزمره نیست.» [ص۱۲۴]

جالب و بسیار آموزنده است که همین هایزنبرگ و دیگر ایده آلیست های ذهنی هرکجا لازم بدانند ماتریالیست واقع گرای عینی می شوند.زیرا مجبورند که واقعیت های عینی را برای اثبات نظریه های شان در استدلال شان دخالت دهند.همچون این مثال:«انرژی عظیمی که دائماً از ستارگان ساطع می شود نتیجه ی این فرایند هسته ای است که در درونی ترین بخش های ستارگان صورت می گیرد.» و:« ستارگان کوره های عظیم هسته ای هستند که درست پیش چشم ما انرژی اتمی ساطع می کنند.»[ص۱۶۰ ]

آقای هایزنبرگ و همفکران اش دیگر نمی توانند این کوره های عظیم هسته ای را که پیش چشم هر بیننده ای انرژی ساطع می کنند ذهنی بپندارند و بگویند:« اشکال کار ما در اصل این است که اتم و ذرات بنیادی را چیزهای عینی و مادی می پنداریم.» والبته این را زمانی مطرح می کند که از بحث فلسفی-[ یعنی از ایده آلیسم فلسفی اش- خارج شده و به طور واقعی دارد درباره ی نیروگاه هسته ای که قرار بوده در آلمان ساخته شود اظهارنظر می کند. درواقع او- همچون همه ی ایده آلیست ها-در فلسفه  ایده آلیست و در عمل ماتریالیست است. آنها در عمل و هنگام گرفتن دستمزد از بورژوازی چنان دقیق و واقعگرا، چنان آینده نگر و حساب گر می شوند که هیچ اسکناس و دلاری را واهی نمی پندارند. و حتا از یک سنت دستمزد هم به دلیل کارکرد عینی اش در مناسبات روزمره ی نظامی که هایزنبرگ و شرکای فکری او با تمام هستی واقعی شان وابسته به آن هستند، نخواهند گذشت. متدولوژی هایزنبرگ و شرکای فکری-از جمله سر جیمزجنیز- و ح.ک.ک-چنان است که از مفهوم ذهنی عدم حتمیت خود نتیجه ی ایدئولوژیک-سیاسی بگیرند: ماتریالیسم تاریخی که تعمیم ماتریالیسم دیالکتیک بر جامعه است نادرست است و این ایده را  از سرنوشت یک عدد اتم ذهنی و یا یک مولکول جداافتاده از یک مجموعه ی همگن که معلوم نیست آینده ی اتم ها و الکترون هایش چه خواهدشد نتیجه گرفته اند:« در یک کتری آب نمی شود امید داشت که بتوان به نحوه‌ حرکت تک تک ذرات آب پی برد. پیش از این تصور می کردیم که دست کم از لحاظ نظری می توان رفتار هر مولکولی را برطبق قوانین نیوتون توصیف کرد.به عبارت دیگر فکر می کردیم که طبیعت در هر لحظه یک حالت عینی دارد که از روی آن می توان حالت اش را  در لحظه ی بعدی استنتاج کرد.اما در مکانیک کوانتوم این وضع دیگر برقرار نیست و تأثیرات کوانتومی مشاهده ای که انجام می دهیم خودبه خود مقداری عدم قطعیت در پدیده ای که مشاهده می شود وارد می کند.[این عدم قطعیت[یا حتمی نبودن پیوستگی رویدادها] حتا به مشاهده گر-یعنی انسان-نیز سرایت می کند و نظر مشاهده گر نیز تابع همین عدم قطعیت و نامحتومی وضعیت الکترون ها و مولکول ها می شود:]  ناظرهای مختلف مقادیر متفاوتی برای دما[ ی آبی که مولکول هایش موقعیت ثابت و پایداری ندارند]  قرائت می کنند، چون به هرحال دانش ناظرهای مختلف ممکن است باهم فرق داشته باشد.» [ص۱۰۷ ] .روش شناسی هایزنبرگ و همفکران عدم حتمیتی اش برپایه ی انکار واقعیت های عینی و نفی نقش دانش، شناخت و تئوری در فرایندهای علمی و تاریخی می باشد.در این روش شناسی، دانش همان اندازه اعتبار دارد که بی دانشی، و ارزش و اعتبار دانش را میزان مفید بودن آن در لحظه ی کنونی تعیین می کند و نه عام بودن آن از حیث تاریخی.در این متدولوژی نظریه غیرعلمی و نادرست بتلمیوس درباره ی منظومه‌خورشیدی و کیهان همانقدر معتبر است که نظریه‌ علمی کپرنیک و گالیله:«من کوشیدم تا با نقل یک مثال تاریخی[به دوستان فیزیک دانم] نشان بدهم که پیشگویی صحیح لزوماً نشانه فهم درست نیست. شما می دانید که منجم یونانی آیستارخوس می گفت که خورشید ممکن است در مرکز منظومه‌ سیاره ای ما واقع شده باشد.این نظر را هیپارخوس[ابرخس]  رد کرد و بعد در بوته فراموشی افتاد. بتلمیوس بنیان کار خود را برقبول این نظر نهاد که زمین جسم مرکزی است و مدار سیارات را به صورت افلاک حامل و افلاک تدویر برهم نهاده درنظرگرفت.با این کار او توانست گرفت های خورشید و ماه را با دقت پیشگویی کند[چگونه؟] آنقدر دقیق[؟]  که تا هزارو پانصد سال نظریه ی او پایه نجوم بود.مگر نه این که نیوتون با شناخت قانون لختی و معرفی نیرو به عنوان علت تغییرات اندازه ی حرکت نخستین کسی بود که توضیح مناسبی برای حرکات سیارات برحسب گرانش عرضه کرد؟»[ص۳۳٫نوشته های داخل کروشه از من است.]  در این استدلال نادرست و غیرعلمی، هایزنبرگ مدعی می شود که یک ایده نادرست اگر تصادفاً‌ درست درآمد همان اعتباری را دارد که نظریه و تئوری علمی جهان شمول که بیانگر قانون مندی عام است. به عبارت دیگر از دید هایزنبرگ و شرکا این که ما تصور کنیم زمین مسطح است و خورشید و افلاک مستدیر به دور زمین می گردند همان قدر اعتبار علمی-یعنی حقیقت-دارد که خورشید را مرکز منظومه خورشیدی بدانیم و برپایه‌ آن حرکات زمین و منظومه را پیش بینی نمائیم و این را استدلال های ذهنی و من درآوردی نیز اثبات می کند.

هایزنبرگ در تئوری های ثابت شده علمی شک می کند تا راه را برای باورهای غیرعلمی بازبگذارد:« گمان می کنم که بعضی از زیست شناسان هم تردید دارند که انتخاب داروینی[توجه کنید انتخاب داروینی و نه تکامل تاریخی ماده ی زیست مند]  بتواند پیدایش موجودات زنده‌ پیچیده تر را به صورت شایسته ای توضیح دهد.» [ص۱۱۵]  بعید می دانم که هایزنبرگ با نظریه علمی اپارین درباره «حیات،‌ طبیعت، منشأ و تکامل آن» که همزمان با او نوشته شده و انتشار یافته آشنایی نداشته است. اما از آنجا که برای هایزنبرگ تقدم با ایده و حتا ایده های نادرست است، تئوری های علمی کمترین جایگاهی در متدولوژی شناخت او ندارند. این است که در تئوری علمی شک می کند اما در باورهای عامیانه و ضدعلمی کمترین تردیدی روا نمی دارد.عدم حتمیت او هم بیشتر جنبه تاریخی و جامعه شناختی دارد تا فیزیکی و اتمی. برای او نفی وجود قانون مندی و حتمیت در تاریخ و انکار خود تاریخ چونان روندی تضادآمیز و دیالکتیکی بسیار مهم تر از هر منظور دیگری است و این انکار و نفی را به طرز زیرکانه ای با رد توان پیشگویی-که به معنای هرنوع پیشگویی حتا پیشگویی علمی است-بیان می کند:«اگر تنها معیار صدق قدرت پیشگویی باشد، نجوم نیوتونی بهتر از نجوم بتلمیوسی نیست.[یعنی نه نجوم غیرعلمی بتلمیوسی و نه نجوم علمی نیوتونی اعتبار پیشگویانه ندارند.یا به بیان شکاک توام با تحقیر علم هایزنبرگ:اعتبار پیشگویی علمی نیوتون و پیشگویی غیرعلمی مبتنی برتصادف بتلمیوس یکسان است.زیرا اساساً‌ آینده قابل پیش بینی نیست و حتا اگر پیش بینی درست هم دربیاید، تصادفی و برحسب احتمال است.] » [ص۲۱۳٫نوشته داخل کروشه از من است.]  او با این ترفند، درست و نادرست [علمی و غیرعلمی]  را یکجا عرضه می کند تا هر دو را یکجا بی اعتبار قلمداد نماید و در حقیقت هدف اصلی اش بی اعتبارنمودن علم است.زیرا غیرعلمی،چه او بگوید چه نگوید اعتباری ندارد.هایزنبرگ در بخش پایانی مانیفست ایده آلیسم خود با عنوان«ذرات بنیادی و فلسفه افلاطونی» که جمع بندی مطالب کتاب جزء و کل و چکیده ی باورهای او هم است، جهان را به مثل-یا صورت های عقلی [idea]  ی افلاتونی تشبیه می کند و می نویسد:« با این حرف ها یک راست به فلسفه ی افلاطونی برمی گردیم.ذرات بنیادی ما را می توان به چندوجهی های منظم تیمائوس افلاطون تشبیه کرد.این ذرات الگوهای اصلی و مثل ماده هستند.اسیدنوکلئیک مثال موجود زنده است.اینها نمایندگان نظم کانونی [نظم ماورایی] هستند.»[ص ۲۴۱-۲۴۲ نوشته های درون کروشه و پرانتز از من است.]

و سرانجام با یک استدلال شبه دکارتی «می اندیشم پس هستم»- یا همان تقدم اندیشه و ایده بر هستی- به وحدت سه گانه ی کذایی«مشاهده گر،مشاهده شونده و مشاهده» می رسد. یعنی آن سه گانه ی وارونه ای که ح.ک.ک آن را زیرکانه به مارکس و مارکسیسم نسبت می دهد. هایزنبرگ می نویسد:«همان طور که می دانید عرفای قدیم میان عدد سه و مبدأ الهی رابطه ای می دیدند.اگر هم عرفان را دوست ندارید می توانید سه گانه ی[تریاد]  هگلی تز، آنتی تز و سنتز را درنظر بگیرید. سنتز همیشه آمیزه ی تز و آنتی تز و سازش صرف میان آن دو نیست.بلکه گاهی یعنی وقتی تز و آنتی تز با هم ترکیب شوند و چیزی پدید بیاورند که از لحاظ کیفی تازه باشد بسیار پرثمر است.» [ص ۲۴۶]  و در نهایت:« ما فقط مهمانانی دوروزه یا به قول نیلس بور هم بازیگران و هم تماشاگرانی در نمایش بزرگ زندگی هستیم[یا همان سه گانه ی مشاهده گر،مشاهده شونده و فعل مشاهده].»[ ص ۲۴۸]

من نمونه گیری از سیستم فکری هایزنبرگ را بدان جهت به درازا کشاندم تا تمام ابعاد و زوایای این سیستم را زیر ذره بین دقت قرارداده و نشان دهم این شیوه ی نگاه به جهان-و تفسیر آن-چه نسبت و چه شباهتی با دیدگاه مارکس دارد و ح.ک.ک چه اندازه در گفتارش صداقت دارد.این کار در عین حال نمونه گیری از سیستم فکری و سندرم شناسی بیماری توهم پراکنی خود ح.ک.ک هم هست. می خواستم با مراجعه به هایزنبرگ نشان دهم آن کدام متدولوژی است که ح.ک.ک عوام فریبانه ادعا می کند به متدولوژی مارکس شباهت دارد.

ح.ک.ک می گوید تغییر عنصر اختیار را به پیش می کشد.باید گفت: تغییر پیش از هرچیز وجود دیالکتیک را در واقعیتی که تغییر می کند به پیش می کشد[یا: اثبات می کند] و دیالکتیک-چه در شکل ایده آلیستی و چه در وجه ماتریالیستی اش-کمترین پیوندی با اراده گرایی- واختیار آن هم نامشروط ندارد.تغییر،شدن دیالکتیکی در نتیجه ی درگیری و کشاکش اضداد است.این کشاکش و درگیری در ماده ی غیرارگانیک، خود به خودی[طبیعی]  است و در ماده ی ارگانیک[زیست مند]  در نتیجه ی کنش و واکنش ها و بده بستان های موجود زیست مند با طبیعت و محیط می باشد.در جامعه ی بشری تغییر محصول فرایند حل تضاد انسان با طبیعت از یک سو و تضاد اجتماعی انسان با انسان[تضاد طبقاتی]  از سوی دیگر می باشد. تضاد انسان با طبیعت تضادی مطلق و همیشگی است که با کار و پراتیک انسان- به طور عام- گام به گام اما نه به طور مطلق حل می شود.پیشرفت تکنولوژی و دانش باعث می شود که تضاد انسان با طبیعت به پس زمینه ی تغییر رانده شود و نقش آن در تغییر اجتماعی به جایگاه دوم اهمیت تنزل یابد[رانده شود]  و در مقابل تضاد انسان با انسان در اشکال مبارزه ی طبقاتی به زمینه ی اصلی تغییر تبدیل گردد. با این حال تا زمانی که انسان چونان موجودی آگاه و شعورمند مکانیسم حرکت جامعه و قوانین آن را کشف نکرده، این تغییرات خود به خودی و در عین حال دنباله روی نیروهای تولیدی و تابع درجه ی رشد این نیروها بوده و عمل آگاهانه دخالتی در روند تحولات اجتماعی ندارد. از هنگامی که انسان قوانین حاکم بر حرکت جامعه را کشف و شناسایی می کند، می تواند بر آن ها تأثیر بگذارد و عملکردشان را کند یا تند نماید. هرگز اما نمی تواند قوانین[ضرورت ها]  را نادیده گیرد و به شیوه ی مکانیکی و اراده گرایانه بر آن ها چیره شود.این جاست که پای عنصر آگاه و شرایط ذهنی –علاوه بر شرایط عینی-نیز به میان می آید.جمع شرایط عینی و شرایط ذهنی جمع ساده ی ریاضی به شیوه ای مکانیکی نیست بلکه دقیقاً پیوندی دیالکتیکی و انداموار می باشد.طبقه ی کارگر-عنصر اصلی تغییر-خود تولیدکننده ی آگاهی است. بورژوازی با روش های مختلف مانع بازگشت آگاهی به خود طبقه ی کارگر می شود و آگاهی دروغین را-از طریق رسانه ها و نهادهای گروهی و آموزشی اش-به عنوان آگاهی راستین به خورد او می دهد.این وظیفه بر عهده ی روشنفکر طبقه-مارکسیست ها-می افتد که چونان پرومته آگاهی را از بانک های اطلاعاتی خداوندان سرمایه ربوده و به صاحبان اصلی آن-طبقه ی کارگر-بازپس دهد. اینجا نقش عنصر آگاه-چه در شکل فردی و مستقل و چه در شکل سازمان یافته و تشکیلاتی در ایجاد تغییر آشکار می گردد. در هرصورت تغییر در طبیعت خود  به خودی و محصول اتودینامیسم آن، و در جامعه بسته به شرایط عینی و ذهنی و در هر دو حالت قانون مند و بیرون از کارکرد اراده و اختیار است.اراده و اختیار[آزادی عمل]  مشروط و مقید به شناخت قانون مندی است و تنها می تواند در جهت همراهی آگاهانه و شتاب بخشیدن به فرایند باشد و نه از روی ضرورت و قانون مندی پریدن و نادیده گرفتن حتمیت حاکم بر پدیده ها. به طور کلی: اگر شرایط-یعنی ضرورت های ماتریالیستی-دیالکتیکی تشخیص داده نشوند، هیچ سخنی از اراده و اختیار نمی تواند در میان باشد و زمانی می توان از اراده و اختیار سخن به میان آورد که شناخت کامل و همه جانبه از پدیده ی مشخص موجود باشد و در این صورت آن شناخت همه جانبه است که حدود دخالت[کارآیی]  اراده و اختیار را به طور مشروط و کنکرت تعیین می کند؛یعنی تعیین حد و مرز اراده و اختیار در اختیار خود اراده و اختیار نیست. برخلاف تصور ح.ک.ک اراده و اختیار امری دل بخواهی، ناقانون مند و ترانسندنتال نیست.

تز یازدهم از تزهای یازده گانه ی مارکس درباره ی فویر باخ موجب بدفهمی ها و سوء استفاده های بسیاری از «تغییر» گردیده است.یک نمونه از این سوء استفاده ها-و نه بدفهمی ها-که تعمدی و آگاهانه است تفسیر دل بخواهی، فرصت طلبانه و غیر ماتریالیستی ح.ک.ک از تغییر است.وقتی ح.ک.ک در مقاله ای که عنوان جبر یا اختیار دارد پای تغییر را به میان می کشد و می نویسد:« تغییر عنصر اختیار را به پیش می کشد در حالی که تفسیر عنصر همراهی با تاریخ و یا دنباله روی[از تاریخ] را برجسته می کند. فاصله ی میان ولونتاریسم[اراده گرایی]  با مارکسیسم کجاست؟کجا فرد عنصر فعال در تغییر واقعیت است و کجا یک عنصر پاسیو؟» پیداست که قصد دارد آن را در زمینه ای غیر از آنچه مارکس درنظر داشت مطرح نماید.بحث مارکس در یازده تز اساساً درباره ی شناخت است و مارکس شناخت را موکول و مشروط به پراتیک-یعنی کار تولیدی و عملی انسان ها-می داند. مارکس می گوید:پراتیک مقدم بر شناخت است و هر تئوری و نظریه ای که مبتنی بر پراتیک نباشد و پراتیک درستی آن را در زندگی اثبات نکند کمترین اعتبار و ارزش علمی-چه در شناخت طبیعت و چه در شناخت جامعه- ندارد. به کارگیری شناخت اثبات شده در پراتیک است که موجب تغییر و فرارفت از مرحله ای به مرحله ی دیگر می گردد.یعنی شرط تغییر به کارگیری شناخت علمی[درست:یعنی ماتریالیستی-دیالکتیکی]  است.تفاوت تعبیر [تفسیر] و تغییر در تز یازدهم-و به طور کلی در دیدگاه مارکس- به معنای تفاوت دو دیدگاه ایده آلیستی-متافیزیکی و ماتریالیستی-دیالکتیکی در شیوه ی برخورد به جهان- و شناخت آن- است.یعنی تفاوت دو اردوگاه عمده ی فلسفی که یک اردوگاه بدون شرکت در پراتیک تغییر اثباتی جهان سرگرم فلسفه بافی ، و اردوگاه دیگر با فعالیت در روند دگرگون سازی تئوریک-اثباتی جهان خود را به عامل ذهنی تغییر- در کنارعوامل عینی-ارتقا می دهد.در اینجا هیچ شرطی نه فراموش شده و نه کنار گذاشته می شود.اما ح.ک.ک مساله را به گونه ای مطرح می سازد که گویی مارکس یکم:فرد را عنصر تغییر می داند و دوم: منظور مارکس از تغییر دگرگونی صوری و مکانیکی در یک زمینه ی خاص است.بینش دیالکتیکی مارکس تغییر را به معنای دگرگونی دیالکتیکی و همه جانبه-کلی و فراگیر-درنظر دارد و مهم ترین ویژگی تغییر در متدولوژی مارکس خصلت اجتماعی -و نه فردی- آن است. اگر ح.ک.ک و هر آن کسانی که برداشت سطحی و اندیویدوآلیستی از تز یازدهم دارند-به تزهای پیش از آن-به ویژه تزهای نهم و دهم-توجه کنند به این قضیه پی خواهندبرد:« برترین دستاورد ماتریالیسم تأمل گر، یعنی ماتریالیسمی که حسیت را چونان کنش عملی نمی شناسد،عبارت است از مشاهده ی فرد تنها[فرد جدا از جمع] در «جامعه ی مدنی»[بورژوایی] .»[ تز نهم]  و :«دیدگاه ماتریالیسم پیشین            [ ماتریالیسم غیر دیالکتیک] جامعه ی «مدنی» است.دیدگاه ماتریالیسم نوین [ماتریالیسم دیالکتیک] جامعه ی انسانی یا انسان اجتماعی است.»[تز دهم]  اتفاقاً همین تزها نشان می دهند که دیدگاه ح.ک.ک نه تنها مارکسیستی نیست بلکه همان دیدگاه ماتریالیسم کهنه ی جامعه ی بورژوایی است که امروزه دیگر به آن حتا نمی توان عنوان ماتریالیسم مکانیکی یا متافیزیکی اطلاق کرد؛زیرا بیش از حد کهنه و ارتجاعی است. درباره ی تز یازدهم و اهمیت آن در تئوری شناخت مارکسیستی می توان گفت: سه پایه ی دیالکتیک ماتریالیستی مارکس عبارت اند از:پراتیک،شناخت،تغییر که در آن تغییر به عنوان برایند[سنتز]  فرایند و به دلیل خصلت پراکتیکال و عمل گرای اش تکاملی و فراشدی است. در حا لی که متافیزیک ایده آلیستی اعلام شده ی ح.ک.ک درخصوص وحدت مشاهده گر،مشاهده شونده و مشاهده  بیانگر وحدتی صوری و فرمال[ذهنی]  و از این رو ناکارامد و ایستا می باشد و این خصوصیت فرمال  و ذهنی -و در عین حال سطحی نگر- هنگامی برجسته می شود که ح.ک.ک تغییر را نه در پیوند با پراتیک و تکامل[فرارفت]  اجتماعی بلکه درارتباط با تلاش فردی و اراده ی فرد تعریف می کند. به طور کلی اتمیسم در فیزیک-و جهان شناسی-بازتاب فردگرایی در جامعه و هر دو گرایش گرایشی بورژوایی، ایده آلیستی و متافیزیکی بوده و از این رو هیچگونه همخوانی و شباهتی با جامعه گرایی مارکسیستی ندارند. اتمیست و اندیویدوآلیست ضد قانون-یعنی ضد مجموعه ی قانون محور-است. آنارشیست است و در خود نیازی به پیروی از جمع و قوانین الزام آور مجموعه احساس نمی کند.این ها حتا در «باهم بودن» هم «بی هم بودن» یا در مجموعه فردهای جدا از هم را می بینند. به گمان این ها اراده و اختیار فرد برتر و تعیین کننده تر از اراده ی مجموعه است. این است که مثلاً «تشکیلات ح.ک.ک» با فرد-رهبر و پیشوای حزب- شناخته می شود و نه با تئوری طبقاتی و سمبل های یک طبقه-یعنی مجموعه ی کلان و سازمان یافته ای از انسان های هدفدار همسوی همسود-. به گمان اینان اتم-به مثابه فرد و برعکس- هیچ هدف درازمدتی را پیش رو ندارد. هدف فرد و اتم« هم اینک» و حال است.چون اتم نه گذشته ای دارد و نه آینده ای.پس هم اکنون را باید خوش بود و در اکنون باید زیست.به این دلیل است که ح.ک.ک قبول ندارد«گذشته چراغ راه آینده است» و خود را از به کارگیری تجربیات چپ گذشته به بهانه ی سنتی بودن این چپ بی نیاز می داند. این بینش به دلیل فردگرایی و ایستانگری اش-بی اتکایی به گذشته و انکار آینده معنایش ایستانگری و توقف در اکنون است-سطحی نگر هم هست و از همین رو برای او فرد مهم است و نه سیستم و ایدئولوژی راهنمای فرد. برای او «حکمت» سمبل فردیت و حزبیت متکی به فرد است و نه نماد اندیشه و تئوری یک طبقه برای خود که با تکیه بر نیروی طبقاتی اش باید جهان را تغییر دهد. حزب گرایی در این سیستم فکری گردهم آیی افراد باشگاهی است که در آن هرکس حرف خودش را می زند و الزام و ضرورت و حتمیتی در آن حاکم نیست.در این مجموعه ی بی نظم-یا فاقد نظام مندی- فردیت رهبر و کاریزمای شخصی اوست که افراد را به دورهم گردمی آورد و هیچ ضرورت قانونی[یعنی دیالکتیکی] افراد-یا به عبارتی الکترون ها- را مجبور به تجمع به دور این هسته ی کاریزماتیک نمی کند.

اراده گرایی نامشروط در شرایطی که اراده ی بورژوازی به طور واقعی و فعال بر مقدرات اقتصادی-سیاسی جامعه حاکم است و اراده ی طبقه ی کارگر زیر سلطه ی قهر ضد انقلابی این اراده است معنایی جز خلع سلاح طبقه ی کارگر و وادارکردن او به تمکین در برابر اراده ی غالب معنای دیگری ندارد.درواقع در شرایط حاکمیت بورژوازی-ودر جامعه ی سرمایه داری-نفی قانون مندی از یک سو و تبلیغ آزادی اراده و اختیار از سوی دیگر، در وهله ی نخست ترویج انفراد منشی بورژوایی و روحیه ی فردگرایی در میان طبقه ی کارگر و در وهله ی بعد جاانداختن گرایش آنارشیستی گریز از مرکز در میان تک تک کارگران است تا به سازمان یابی و رفتن به زیر یک پرچم وحدت دهنده ی نظام مند آینده ساز تن ندهند.هدف بورژوازی و گرایش های وابسته به آن از تبلیغ اختیار و اراده ایجاد توهم درباره ی آزادی نامشروط در جامعه ی موجود[سرمایه داری]  است.

مارکسیسم تئوری راهنمای طبقه ای است که می خواهد-و می باید- پیش از هرچیز مناسبات تاکنونی انسان ها را دگرگون[زیرورو]  نماید.درست است که از زمانی که مانیفست نوشته شد،‌ طبقه ی کارگر این وظیفه و هدف را پیش روی خود قرار داده، اما اینکه طبقه ی کارگر بخواهد و تئوری راهنمای او بگوید چه باید بکند کافی نیست: این ها یک جنبه ی قضیه و یک سوی تضادند. خواستن در تضاد دیالکتیکی بسیار با اهمیت و پیچیده ای چون تضاد اجتماعی به تنهایی کارساز نیست: این که بگوئیم از زمانی که مارکس مانیفست را نوشت شرایط برای تحقق سوسیالیسم آماده است، ساده انگاری پدیده ی پیچیده ای با نام جامعه ی انسانی است و هدف این ساده سازی- آن هم در شرایطی که بورژوازی«مارکسیست های مانیفست شناس» خود را دارد و می تواند مانیفست و مارکسیسم را به شیوه ی خود تفسیر نماید و راه تحقق سوسیالیسم را-در عمل-سدنماید،‌ هرچه پیچیده تر کردن موضوع و به تأخیرانداختن تحقق سوسیالیسم است و این خواست بورژوازی است که تاکنون هم تحقق یافته است؛زیرا مقدرات جامعه ی بشری-خواه نا خواه-در این شرایط در اختیار بورژوازی و احزاب و سازمان هایی است که غالباً وابسته به بورژوازی و بعضاً‌تنها نام و عنوان مارکسیستی و کارگری دارند و این جنبه ی تضاد است که پیچیدگی کار را صدچندان می سازد. یک نمونه ی این تفسیرهای دل بخواهی بورژوایی از مارکسیسم نقش حزب در کسب قدرت سیاسی است. مارکس در هیچ جایی نگفته است حزب می تواند به نمایندگی طبقه ی کارگر قدرت سیاسی را به دست گیرد و بدتر از آن دیکتاتوری خود را به جای طبقه اعمال نماید. نقش حزب به مثابه عنصر آگاه، فقط دادن آگاهی طبقاتی به پرولتاریاست و نه هیچ وظیفه ی دیگر.

طبقه با کسب آگاهی،‌ نیروی پراکنده ی خود را سازمان دهی کرده و در تشکیلات واحد طبقاتی اش کانالیزه می کند و آن اگاه خود به قصد تصرف قدرت-به هر طریقی که اگاهی و شناخت کسب شده به او ارائه نماید وارد عمل گردد.در این فرایند قدرت گیری، حزب نباید برای خود هیچ جایی باز بگذارد. اگر پرولتاریا داشتن اگاهی توان کسب قدرت سیاسی را پیدا کرده باشد خود این کار را عملی خواهد کرد و نیازی به نیروی کمکی و یا رهبری ازبیرون نخواهدداشت-او خود در این عصر موتور حرکت جامعه است- و اگر قادر به کسب قدرت سیاسی نباشد، معنای اش این است که یا اگاهی دروغین به او داده شده که پتانسیل انقلابی اش رابه هرز می برد، و یا هنوز به مرحله ای نرسیده که قادر به کسب قدرت باشد. در هر صورت پرولتاریا خود تقدیر خویش راباید تشخیص دهد-و خواهد داد- در ضمن باید به این مساله توجه داشت که این طبقه است که برای حزب خط مشی و راهکار تعیین می کند و آن گاه که قدرت رابه دست گیرد و دموکراسی اش را در جامعه گسترش دهد دیگر نیازی به حزب-به عنوان ابزار اگاهی-ندارد. نه آنکه حزب بر بالای سر طبقه- و جامعه- باقی بماند و به آنها امرونهی نماید. بعد از قدرت گیری پرولتاریا، حزب که همواره نقش یاری رسان در مبارزه ی طبقاتی داشته، باید خود را منحل کند و یا: طبقه او را در ساختار تولیدی جامعه یا شبکه های آموزشی-اجتماعی تحلیل بَرَد. در هرحال نباید افرادی با هر کمیت و کیفیتی با نام«حزب طبقه ی کارگر» یا «حزب کمونیست» بر بالای سر طیقه و جامعه ای که گام در راه سوسیالیسم نهاده-به عنوان شریک قدرت-قرار داشته باشد.از آن به بعد اراده ی طبقه ی در قدرت- یعنی پرولتاریا- است که سرنوشت جامعه و مقدرات آن را رقم می زند و این اراده خود تابع قانون مندی های کلی حرکت جامعه است ونمی تواند از این قوانین سرپیچی کند.