مثل انتظار / فریدون گیلانی

آن گونه نازنین بودی تو که صبح

خجالت می کشید در حضور تو در آید
و آفتاب شرمش می شد که با در آمدن تو
گل بدهد

چشمت چنان طلوع نخستین ستاره ی سحری را حریف بود
که آسمان را در دریا به سر می کشید
مبادا که با طلوع آفتاب
مغلوب نگاه تو شود

آن گونه نازنین بودی تو که با هر قدمت
کوچه ای بسته می شد
و با هر نگاهت
خیابانی قیام می کرد که شهر چراغانی شده است

عهد کرده ام آنقدر کنار بندر بنشینم و سوت کشتی ها را بشمارم
مگر که روزی پرنده ای از عرشه ی چشم های تو برخیزد
وچشمت را به ملوانان نشان بدهد که یعنی ماهی ها
دیریست تا مسیر دریاهای بزرگ را
در حیطه ی روشن ترین چراغ روزگار
پیدا کرده اند

آن گونه نازنین بودی تو که ماهی ها
شبانه با چشم هایت از اقیانوس می گذشتند
و هر روز صبح
سپیده دمانِ ساحل را به نام تو می بوسیدند

من نمی دانم آن همه اجتماع عظیم را
چگونه در این اتاق کوچک مخفی کنم
که پنجره منفجر نشود ؟

مهر ماه ۱۳۹۲