پلخانوف و لنین-دو دیدگاه-بخش دوم

دروغهای لنین و سوسیال-شووینیسم روسی

در نخستین بخش از این گفتارها به دو خط اصلی در جنبش سوسیال-دمکراسی روسیه اشاره کرده و نکته هایی را در مقایسۀ دیدگاههای پلخانوف و لنین بازگو نمودیم. در آنجا به نکتۀ بسیار مهمی اشاره کردیم، که معمولا به فراهم آمدن نگاهی نادرست به پلخانوف انجامیده و دروغی را به خوانندگان تحمیل کرده است، مبنی بر اینکه گویا پلخانوف هوادار و یا نمایندۀ «سوسیال-شووینیسم» در میان سوسیال-دمکراتهای روس بود. این هم یکی از دروغهای لنینی بود. خوانندگان گرامی می توانند نگاهی دوباره به بخش نخست بیاندازند، تا گسست چندانی در همراهی با نگارنده پدید نیاید. در آینده نیز به همین مسالۀ «سوسیال-شووینیسم»، و آنگاه با مدارک بیشتر، خواهیم پرداخت. برای یاداوری نگاه کنید به

http://www.azadi-b.com/G/2013/02/post_460.html

این نوشتار، همانند دیگر نوشتارهای نگارنده، در سایت گرامی روشنگری نیز بازتاب یافته است، اما آدرس آن بسیار طولانی و سخت یاب است، که امید است این اشکال سایت روشنگری برطرف شود.

  بزرگترین دروغ- بلشویسم

 اصولا افشای دروغهای لنین هم بحث ویژه ای است، که یکی از مهمترینشان همان «بلشویک» نامیدن لنین بوده است و ما آنرا با استناد به اعتراف خود لنین در «داستان کنگرۀ دوم» نشان داده ایم و می بایست این توضیح کوتاه را نیز بیافزاییم، که اساس اندیشه ای، که لنین خود را «بلشویک» نامیده بود، بر این پایه استوار بود، که اخراج شدگان در پایان کنگره («بوندیستها» و طرفداران «رابوچه دلو»)، گویا همگی به طرح مارتوف در بارۀ تعریف عضو حزب رای داده بودند. لنین با چرتکه انداختن، به این نتیجه رسیده بود، که پس از اخراج آنها، خودش در اکثریت قرار دارد، گرچه در «یک گام به پیش، دو گام به پس» اعتراف می کند، که رای گیری ها مخفی بوده و روشن نیست چه کسی به چه کسی رای داده است. با توجه به اینکه بوندیستها و رابوچه دلوئی ها از اعضای پایه گذار «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» بودند و در زمان پیش از کنگرۀ دوم با لنین روابط دوستانه ای داشتند، به هیچوجه نمی توانیم ۱۰۰% آنها را مخالف لنین و موافق مارتوف به شمار آوریم. با اینهمه، اساس بحث لنین اینگونه است: اگر تیم لنین یک گل بزند و یکی از بازیکنان مقابل دو گل به تیم لنین بزند و سپس در دقیقۀ ۸۵ از زمین اخراج شود، آن دو گل او نیز نبایست به حساب آورده شوند و تیم لنین با یک گل برنده خواهد بود!!! لنین نمی گوید، که اکنون با اخراج این رفقای قدیمی عضو «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر»، (که کنگرۀ اول را تدارک دیده و لنین هم آنها را در آنروزها تایید می کرد، اینک، که سخن بر سر رای آنهاست)، می بایست رای گیری دوباره ای بر سر تعریف عضو حزب انجام شود. لنین با این چرتکه انداختن، خودش را «بلشویک» نامیده بود. اما دلیل آنکه چرا مارتوف و دیگر اعضای ح س د ک ر در آن روزها به افشای این موضوع نپرداختند، این است، که به گفتۀ وُلسکی در «دیدارهایی با لنین»، «یک گام به پیش، دوگام به پس» مانند «ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم» و «تزهای آوریل» و «دولت و انقلاب» در چنان شرایط بحرانی منتشر شده بود، که نه کسی وقت آنرا داشت به تحلیل و افشایش بپردازد، و نه اصلا اهمیتی می داد، که مسائل مهمی را کنار گذارده و خودش را سرگرم نقد نوشته های لنین نماید. دربارۀ «بلشویک» (اکثریتی) بودن لنین و طرفدارانش در بدنۀ حزب نیز همین اندازه بس است اشاره کنیم، که از ۱۹۰۵ تا آستانۀ انقلاب ۱۹۱۷ «منشویکها» در دوما، شوراها و سندیکاهای کارگری نفوذ بیشتری داشتند و عملا اکثریت سوسیال-دمکراتها را تشکیل می دادند.

اما آیا تنها با استناد به همین «اعترافنامۀ لنین» است، که می توانیم لنین را منشویک واقعی بنامیم؟ آیا منشویک بودن لنین، تنها به همین مورد محدود می شود؟ می دانیم، که چنین نیست، زیرا ۱) لنین نه تنها در رای گیری مورد اشارۀ خودش، در اقلیت قرار داشت، بلکه ۲) لنین در هیات تحریریۀ «ایسکرا» نیز در اقلیت مطلق بود و حتی اخراج شده و مجبور شد «ایسکرای نوین» خودش را منتشر کند- کاری، که امروزه تقریبا به گونه ای «سنت» تبدیل شده است: بارها دیده ایم، که سازمانهای چپ ما انشعاب کرده و هر بخش از آن سازمان، چه در اکثریت باشد، چه در اقلیت باشد، و همچنین، چه با اصول پذیرفته شدۀ سازمان و خط سیاسی پیشین آن همخوانی داشته باشد، چه همخوانی نداشته باشد، همچنان خودش را محق می داند، که ارگان سازمان را با همان نام و همان شعارهای پیشین، منتشر نموده و روی اورتودوکس بودن خودش (وفاداری به همۀ پذیرفته های پیشین) پافشاری نماید. و این بویژه خنده دار و تاسف آور است، هنگامیکه می بینیم علت اساسی انشعاب، همانا پایبند نبودن به ایده های گذشتۀ سازمان بوده است. اما خنده دارتر از همه این است، که هر بخشی خودش را پایبند به موازین سازمانی و ادامه دهندۀ راستین همان سازمان و یا حزب به شمار می آورد. در همین پیوند، با آنکه سخن ما کمی به حاشیه می رود، مجبوریم انصاف را رعایت کرده و به این نکتۀ مهم اشاره داشته باشیم: خوانندگان با نقدهای نگارنده بر مواضع «مبارزۀ مسلحانۀ چریکی جدا از توده» و خط «آنارشیستی فدائیان» حتی در همان روزهای نخست پایه گذاری سازمان و بازتاب یافته در آثار بی پایه و سستی، که بدرستی آنرا «آچار فرانسه» نامیده ام، آشنا هستند. هنوز هم می بایست ضربه های بیشتری بر پیکر این اندیشه وارد آورم و این کار را خواهم کرد، چون بسیار ضروری است، بویژه اینکه ادامه دهندگان خط «چپ اندر قیچی» هنوز بیدار نشده اند و نمی خواهند به نقش ویرانگر خودشان اعتراف نموده و در برابر تاریخ و نسلهای جوان کشورمان و جهان با صداقت رفتار کنند. اما، این دلیلی نمی تواند باشد، که پا روی حق و انصاف بگذاریم. و بایست در همین پیوند، با صدای بلند اعلام کنیم: آهای، شما منشعبین گرویده به خط توده ایسم! چگونه می توانید خود را «سازمان فدائیان خلق» بنامید؟ سازمان واقعی ادامه دهندۀ «چریکهای فدایی» کسان دیگری هستند، که نیش نقد این قلم متوجه آنهاست-هرچند آنها هم امروزه دیگر تنها در حرف «ادامه دهندگان خط فدایی» هستند و تعهد عملی به آن ایده ها را ندارند. و چون این رفقا در واقع، منقدان عملی و حرافان خجالتی همان ایده ها هستند، روی سخن ما با آنان است، نه با شما توده ایهای رنگ ریاکارانه به چهره زده. اما این رفقا همچنان اصرار دارند نام و ارگان سازمانی را، که اصولش را رد کرده اند، برای خودشان حفظ کنند و خودشان را ادامه دهندگانه واقعی همان خط پیشین معرفی نمایند. یعنی صاف و پوستکنده، بدون تعارف، اینان «مرده خور» هستند و با تکیه بر جانباختگان کبیری چون جزنی، احمدزاده، اشرف و … می خواهند برای خودشان اعتبار درست کنند. برای همین است، که نمایندگانشان در کارناوال ۱۹ بهمن شرکت می کنند. نمونه هایش را هم در انشعابات گوناگون سازمان چریکهای فدایی، و هم در گرایشهای گوناگون حکمتیست و … می بینیم. ۳) لنین در کنگرۀ اتحاد هم در اقلیت بود. یعنی این «بلشویکها» (اکثریتی ها) در هر موردی، در اقلیت قرار داشته و «منشویکهای واقعی» بوده اند: الف) رایگیری برای سیاست ارضی، که پیشنهاد لنین در اقلیت بود و پیشنهاد پلخانوف اکثریت را به دست آورد. ب) مسالۀ قیام مسلحانه. پ) مسالۀ تسخیر قدرت. ت) شرکت در دوما (لنین و بلشویکها خواهان تحریم دوما بودند). پس چگونه است، که جناحی، که خودش را «بلشویک» می نامد، در رایگیریهای عمومی حزب، در اقلیت قرار می گیرد؟ ۴) در دوما و شوراها بلشویکها، یا اصلا نماینده نداشتند و یا در اقلیت بودند. تنها در ۱۹۱۷ در شورای سربازان اکثریت داشتند. بنا بر این، «بلشویک» بودن لنین، دروغی بیش نیست. ۵) همچنانکه «منشویک» به شمار آوردن پلخانوف نیز دروغ دیگری است. پلخانوف، نه «منشویک» بود، و نه «بلشویک»، بلکه، بنا بر اعتراف لنین، موضع پلخانوف، موضعی «خود-ویژه» بود. درست است، که پلخانوف در میان طرفداران مارتوف و در جبهۀ مخالف لنین قرار داشت. اما موضع پلخانوف را نمی توان همینطور ساده و بدون بررسی، موضعی «منشویکی» نامید، زیرا پلخانوف دارای موقعیت و موضع خود-ویژه ای بود، که می کوشید نمایندگی هر دو جناح را در انترناسیونال دوم و کنفرانسهای بین المللی داشته باشد. گاه نیز با خط منشویکها به مخالفتی سرسختانه برمی خاست. حتی لنین اعتراف کرده بود، که پلخانوف دارای موضع خود-ویژه ای است.

مقاله های پلخانوف در «ایسکرا»ی منشویکی در شماره های ۵۲-۵۵، ۵۷، ۶۳، ۶۵، ۶۷، ۷۰، ۷۱، ۷۵، ۷۸، ۸۲، ۸۷، ۹۳، ۹۶، ۹۷، ۹۹ به چاپ رسیدند. ۶) دروغ ننگین لنین، مبنی بر اینکه برادر پلخانوف افسر اطلاعاتی رژیم تزاری است و پلخانوف با او ارتباط دارد، در حالیکه اولا، برادر پلخانوف افسر توپخانه بود، نه پلیس؛ و ثانیا او سالها پیش بطرز مشکوکی کشته شده بود. ۷) لنین به دروغ شایع کرده بود، که منشویکها رای خود را به نمایندگان بورژوازی فروخته اند. هنگامیکه لنین را برای توضیحات به دادگاه حزبی فراخوانده بودند، گفته بود: چون ما عملا دو حزب جداگانه و رقیب هستیم، من به خودم حق می دهم بوسیلۀ دروغ هم با شما مبارزه کنم و در آینده هم همینکار را خواهم کرد- به نقل از خاطرات وُلسکی. ۸) اصولا، دروغپردازی دربارۀ لنین را شاید بتوان از لحظه ای پیگیری نمود، که خواهر لنین شایع کرده بود، که لنین پس از اعدام الکساندر (مه ۱۸۸۷) گفته بود: «ما به راهی دیگر خواهیم رفت». یعنی لنین، که در آن زمان نوجوانی ۱۷ ساله بود (زادۀ ۱۲ آوریل ۱۸۷۰)، توانسته بود چنین سخنی بگوید، یعنی الف) خط تروریسم را رد کرده باشد، ب) مارکسیسم را درک کرده باشد؛ لزوم سازماندهی طبقۀ کارگر و برپایی حزب پرولتری را فهمیده باشد! وانگهی، خواهر ۹ سالۀ او هم از حالت چهره و چشمان والودیا، همۀ این چیزها را درک کرده و به یاد داشته باشد و بتواند در خاطرات خودش اینها را بنویسد. آنوقت «تاریخنگاران» هم این جمله را در زندگینامۀ لنین تکرار کرده اند و به خوشان اجازه نداده اند خردشان را به کار انداخته، بسنجند چه می گویند. بت سازی از همینجا آغاز شده است. کیش شخصیت استالین از همین بت سازی بود، که چماقی برای کوبیدن مخالفان درست کرده بود. و متاسفانه، تا امروز هم لنینیستها کوشیده اند خودشان را دارای بهترین درک از لنین وانمود کنند و رفقای خودشان را بکوبند، بدون آنکه به خودشان جرات بدهند در زندگی و آثار لنین پژوهشی مستقلانه انجام دهند. همین حکایت -«نه، ما این راه را انتخاب نخواهیم کرد. این سیاست را ما دنبال نخواهیم نمود»- یکی از نخستین جمله هایی بود، که مرا به تردید دربارۀ لنینیسم واداشت، دقیقا همین گفتاورد دروغین را، که بوی دروغینش از فرسنگها دور مشام را می آزارد، استفان لیندگرن نیز تکرار کرده است و توضیح هم نمی دهد، که منظور از «ما» چه کسانی است. آیا لنین در آنزمان رهبر تشکیلاتی بود؟ آیا اصولا می توانست معنی واژۀ «سیاست» را بفهمد؟ و تازه، این بزرگ کردن لنین به همینجا پایان نمی یابد. ۹) دروغ شاخدار مهمتر این است، که حتی گاوارووخین ادعا کرده بود، که در همان روزهای آشنایی با الکساندر اوولیانوف، لنینیست بود! بله، لنینیست! آنهم در زمانی، که لنین هنوز وارد سیاست نشده و نام «لنین» را هم برای خودش برنگزیده بود! زندگینامه نویسان لنین، کسانی مانند استفان لیندگرن سوئدی، هنوز در همان حال و هوای دوران برژنف زندگی می کنند و اصولا به خودشان اجازه نمی دهند بیرون از این چارچوب فکر کنند. لیندگرن حتی نام گاوارووخین را هم نشنیده و نخوانده است-(گاوارووخین یکی از اعضای اصلی گروه توطئۀ ترور تزار بود، که به پاریس رفت و دستگیر نشد. دوستان نزدیک اینها بودند: گاوارووخین، لوکاشه ویچ، شِویرِف، که با خواندن اثر پلخانوف- «اختلاف نظرهای ما»- و آثار مارکس-انگلس و نارودنیکها، به سیاست گرایش پیدا نموده و الکساندر اوولیانوف را جذب فعالیتهای سیاسی نمودند. اما اینها هنوز مارکسیست نشده بودند. در سال ۱۸۸۷ الکساندر به کمک دوستش و.و. وُدُوُزُف «سالنامۀ آلمانی-فرانسوی» را، که در سال ۱۸۴۴ با سردبیری مارکس و آرنولد روگه و همکاری هاینه و هروگ شاعر منتشر شده بود، به دست آورده و «دیباچه بر نقد فلسفۀ حق هگل» را از آن سالنامه ترجمه نمود. گاواروخین آن ترجمه را در همان سال ۱۸۸۷ به خارج برده و در آنجا بدون ذکر نام مترجم، با پیشگفتار بلندی به قلم پتر لاورُویچ لاوروف در ژنو به چاپ رسانده بود). لیندگرن نیز مانند بسیاری دیگر از تکرار کنندگان تاریخ کم مایه و پر از تحریف، بسیاری از فاکتها و اشخاص را نمی شناسد، تا بتواند قضاوت درستی داشته باشد. این تاریخنگار سوئدی، برای آنکه دقت خود را نشان بدهد، به نکته های ریزی همچون پیروی لنین از برادر بزرگترش در خوردن شیربرنج اشاره می کند، اما به نکتۀ مهم اختلاف دو برادر نوجوان در دیدگاههای اجتماعی نمی پردازد. اینگونه نکته ها را می توان در گفتار ویژه ای بررسی نمود. همچنین، نقد و بررسی کتاب استفان لیندگرن نیز در این گفتار نمی گنجد. اگر زمانی فرصت دست دهد، مایلم به اینگونه زندگینامه نویسان لنین بپردازم.

باری، معمولا طرفداران لنین و همچنین منقدان او، که به بررسی دیدگاههای لنین می پردازند، از دید خودشان لنین را نقد می کنند، و یا چیزی جز تعریف و تحسین لنین ارائه نمی دهند. اما برای بررسی درست و دقیق، ما به سند و مدرک نیازمندیم و باید آنها را پیداکنیم، نه آنکه هرکسی کورمال-کورمال دستی به جایی بکشد و آنرا توصیف نماید. همچنین، اسناد و مدارک را می بایست در مقایسه با خطهای دیگر نگاه کنیم. برای آنکه منصفانه تر بتوانیم خط لنین را بررسی کنیم، می باید آنرا در مقایسه با خط اصلی رقیب او مقایسه نماییم-و این خط، خط پلخانوف است. البته در آینده به بررسی خط مارتوف هم خواهیم پرداخت. مدارک خوبی برای این بررسی در دست داریم. اما، این موضوع، همچنین در بررسی دیدگاههای مارکس-انگلس و دیگران هم به همینگونه می باشد: برای آنکه مارکس-انگلس را بهتر بشناسیم، اگر بتوانیم، می بایست به نقدها و نوشته های مخالفان ایشان نیز دسترسی یافته و آنها را مطالعه کنیم. پس اجازه دهید در چند گفتار به مقایسۀ برخی از مهمترین سیاستهای لنین و پلخانوف در دوران انقلاب ۱۹۰۵ بپردازیم. در این گفتارها به بررسی مقالات و اسناد پرداخته و نیز، اشاره هایی کوتاه به کتابها نیز خواهیم داشت، اما برای بررسی مفصل و دقیقتر، کتابهای لنین و پلخانوف را می بایست در گفتارهای ویژه ای مقایسه کنیم. کتابهایی هستند، که تقریبا از یک موضوع سخن می گویند و می بایست آنها را با یکدیگر مقایسه کنیم. همچنین، به یاد داشته باشیم، که ما هنوز از جزوه ها و کتابهای پلخانوف و لنین، که دوران پیش از ۱۹۰۵ را در بر می گیرند سخنی نگفته ایم. اما بررسی ما از دوران انقلاب ۱۹۰۵ به آمادگی ما برای این بررسی کمک می کند. از این روی، از خوانندۀ هشیار و گرامی خواهش می کنیم، این را نه پرش از روی مراحل تاریخی، بلکه گونه ای «آماده سازی» برای بازگشت دقیقتر به دوران نخست فعالیتهای لنین و پلخانوف (دوران پیش از ۱۹۰۰) بنگرد. نگارنده می کوشد چارچوب موضوعی و تاریخی را رعایت کند، اما همانگونه، که پیداست، هم «چارچوب موضوعی» ما را وادار می کند روند رویدادها را در چند سال جلوتر دنبال نموده، آنگاه به چند سال گذشته بازگردیم، و هم «چارچوب تاریخی» ما را وادار می کند از موضوعاتی سخن برانیم، که در نگاه نخست، از یک جنس نیستند، اما در زنجیره ای پیوسته قرار دارند. و افزون بر این، بسیار هم پیش می آید، که کاوشهای خود را قطع نموده و نتایج را برای بحث دیگر بگذاریم. برای نمونه، و برای آنکه این بخش از سخن خود را به پایان ببریم، به موضوع «پوراژنچستو» و ادامۀ این نگرش می پردازیم، گرچه اسناد و مدارک بسیاری را می بایست برای گفتارهای دیگر نگه داریم-از آن جمله اند مقالات پلخانوف از ۱۹۱۷ تا ۱۹۱۸ و چندین مقاله و نقد بسیار ارزنده و ناشناختۀ او، زیرا به هر روی، مقاله نمی تواند بیش از اندازه بزرگ باشد، چون حوصلۀ خواننده سرمی رود و به انبوه داده ها توجه چندانی نمی کند- دقیقا مانند کار در روزنامه و مقایسۀ آن با سلسله مقالات گاهنامه ها و مقایسۀ این دو با جزوه ها و کتابها.

از «پوراژنچستو» تا «سوسیال-امپریالیسم» لنینی

برخورد لنین و بوخارین

خوانندگان گرامی حتما متوجه شده اند، که از این زنجیره مقالات، بخش یکم و سپس، بخش سوم را تقدیم نموده ام. توضیح اینکه، در آخرین لحظه ها اشتباهی پیش آمد و همۀ نوشتار بخش دوم ناپدید شد و نگارنده مجبور شد این بخش را دوباره نویسی و بازسازی کند. اما، این همانی نیست، که پیشتر نوشته و تنظیم شده بود. سخن ما در اینجا هم به درازا می کشد و چاره ای نیست، زیرا نمی خواهیم گسستی در زنجیرۀ این گفتار پدید آید. برای آنکه بتوانیم به موضوع «پوراژنچستو»ی لنین بپردازیم، اجازه دهید چند سال جلوتر رفته و از مسائل سال ۱۹۱۴ به بعد سخن بگوییم و تا اندازه ای به نتیجۀ دیدگاه لنین بپردازیم. در کوتاه سخن، ایدۀ «پوراژنچستو» در دگردیسی خودش به ایدۀ دقیقا مخالف خودش، که همان «سوسیال-شووینیسم» باشد، فراروییده و بازتاب خود را در «کمینترن» لنینی نشان داده بود. پارادوکسال است؟ بله، اما به یاد داشته باشیم، که پارادوکسها در بر دارندۀ حقیقتی پنهان هستند. از ایدۀ «شکستخواهی» کشور خودی تا ایدۀ «سوسیال-شووینیسم» راه درازی است، اما حلقۀ واسط را در این دگردیسی، همانا ایدۀ «ایالات متحدۀ اروپا» بر عهده دارد.

 

در پاییز ۱۹۱۴ لنین شعاری قدیمی را برای ایجاد جمهوری ایالات متحدۀ اروپا پیش کشیده بود. جنبش همپیوستگی اروپا بر پایۀ دمکراسی در سالهای ۴۰ سدۀ نوزدهم آغاز شده و با نام ویکتور تیوگو، مادزینی، گاریبالدی و همچنین باکونین گره خورده بود. مارکسیستها از جمله انگلس، کائوتسکی، اوتو بائوئر ایدۀ ایالات متحدۀ اروپا را برای سدۀ نوزدهم اتوپی ارزیابی نموده و آنرا در صورت پیروزی انقلاب پرولتری ممکن دانسته بودند. این ایده همزمان از سوی کسان دیگری، خواهان پیمانهایی برای به کار نبردن زور علیه یکدیگر و پیمانهای  همکاری بازرگانی-صنعتی برای رقابت در برابر آمریکا و ژاپن ارزیابی شده بود. بلشویکها این ایده را تا پیش از آغاز جنگ جهانی سرنداده بودند، از همین روی، سردادن این شعار از سوی لنین در پاییز ۱۹۱۴ کاملا نامنتظره بود. لنین حتی تلاش نکرده بود در روزنامۀ بلشویکی «سوسیال-دمکرات»، که در سوئیس به چاپ می رسید، این موضع خود را تشریح کند. لنین تنها می گفت، که ساختمان جمهوری ایالات متحدۀ اروپا می بایست پیش از سرنگونی پادشاهی های روسیه، آلمان و اتریش-مجارستان انجام شود، اما به پرسشهای مشخص دربارۀ چنین ساختمانی نمی پرداخت. بدین ترتیب، بوخارین با پرسشهای ساده دلانۀ خود، که استادش بود، باری دیگر انگشت روی نقطۀ ضعف لنین گذارده و در فوریۀ ۱۹۱۵ از ن.ک.کرووپسکایا پرسیده بود: «هنگامیکه در «سوسیال-دمکرات» سخن از ایالات متحدۀ اروپا می رود، آیا سخن از ایالات متحدۀ سوسیالیستی در میان است، یا از بورژوایی»؟ بدین ترتیب، بوخارین لنین را به پذیرفتن موضعگیری واداشته بود، که بطور ضمنی، اعتراف به ویژگی سوسیالیستی چنین اتحادیه ای به معنی پذیرفتن فاز سوسیالیستی برای انقلاب پیش رو در روسیه می بود. اما روشن بود، که جهش از روی مرحلۀ بورژوا-دمکراتیک برای روسیه ناشدنی است. اینگونه پرسشهای بوخارین، لنین را در تنگنا می گذاردند. اینگونه پرسشها و اختلاف نظرها می توانستند بگونه ای دوستانه فراموش شوند، اما در همین دوران گذار ۱۹۱۴ و ۱۹۱۵ بلشویکها ن.و.کریلنکو و ی.ف.روزمیرُویچ، که در بوژی سوئیس همسایۀ بوخارین بودند، او را به ماجرایی کشاندند: آنها با داشتن امکانات مالی به بوخارین پیشنهاد کردند برنامۀ انتشار روزنامۀ «زوِزدا» (ستاره) را سازماندهی کند، که می بایست همزمان با «سوسیال-دمکرات» لنین انتشار یابد. بوخارین ساده و بی تجربه حتی فکر نمی کرد لنین چنین کاری را بدون اجازۀ کمیتۀ مرکزی حزب به برهم زدن مقرارت حزبی متهم خواهد نمود. این کار برخوردی طولانی همراه با نامه نگاریهای بسیاری را در پی داشت. به هر روی، در شرایط آنروزی، که حزب با کمبود کادرهای نویسنده و منابع مالی و امکانات دیگر برای برخورد متمرکز با مخالفانش رو به رو بود، چنین کاری به نظر لنین مشکوک و برای رقابت بود، نه انجام بخشی از کارهای حزبی، زیرا هم از گزارشگران خودش در روسیه استفاده می کرد، و هم کمی با خط لنین تطابق نداشت. سرانجام بوخارین، کریلنکو و روزمیرویچ انتشار این روزنامه را متوقف کردند. اما این برخورد بسیار روی فراهم آوردن زمینۀ برخورد در کنفرانس بلشویکی برن (۲۷ فوریه-۴ مارس ۱۹۱۵) میان لنین و بوخارین تاثیر گذارد. در این هنگام گ.ل.پیاتاکوف، ی.ب.بوش، که چندی پیش از تبعید سیبری گریخته و از راه ژاپن به آمریکا رفته و «ژاپنی ها» نامیده می شدند، همراه بوخارین و دوستانش خودشان را به روزهای پایانی کنفرانس برن رسانده و به روشهای تمرکز قدرت و غیر دمکراتیک رهبری لنین ایراد وارد می کردند. بوخارین، کریلِنکو و روزمیرُویچ پروژۀ قطعنامۀ خودشان را دربارۀ موضع ضدجنگ به کنفرانس ارائه کردند، که بخشی از آن در نامه های بوخارین به لنین بازتاب یافته بود. پیشنهاد شده بود به جار تبدیل جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی، جار صلح را افزوده و از تبلیغ «پوراژنچستو» چشمپوشی نموده، و فراخوان برای برپایی ایالات متحدۀ اروپا را تنها در پیوند با انقلاب سوسیالیستی ارزیابی نمایند (رساله هایی دربارۀ تاریخ انقلاب اکتبر، مسکو، لنینگراد، ۱۹۲۷، ج ۱، ص ۳۲۸-۳۱۸). به یاد داشته باشیم، که مسالۀ «تسخیر قدرت سیاسی» در کنگرۀ اتحاد نقد و رد شده بود. اما بوخارین گزارشی را در کنفرانس برن خوانده و خواستار شده بود، که در دوران امپریالیسم، دستور روز پرولتاریا می بایست تسخیر قدرت سیاسی باشد. بوخارین به بی ربط بودن این دو فاکتور (دوران امپریالیسم و قدرت سیاسی در هر کشور جداگانه) توجه نداشت. برای نمونه، نمی توان از دوران امپریالیسم نتیجه گیری نمود، که در کشورهایی همچون ایران، حزب طبقۀ کارگر می بایست قدرت سیاسی را در دست گرفته و سوسیالیسم را اعلام نماید، بلکه این موضوع به ساختار اقتصادی-اجتماعی هر کشور ربط دارد، نه به سلطۀ امپریالیسم بر جهان. دراینجا می بایست به بحث ویژۀ خودمان دربارۀ نقش دهقانان در انقلاب ۱۹۰۵ بازگردیم. اما باید کوتاه اشاره کنیم، که از نظر تئوریک این دیدگاه بوخارین (تسخیر قدرت سیاسی) اشتباه بود، زیرا با توجه به شرایط ویژۀ روسیه، در انقلاب ۱۹۰۵ دهقانان عملا به مواضع انقلابی و پیگیر نپیوسته بودند. و با توجه به گسست روند دمکراتیزه شدن کشور و رشد نیروهای اجتماعی تا ۱۹۱۷ نیز همچنان همان وظایف انقلاب ۱۹۰۵ در دستور روز جامعۀ روسیه قرار داشتند. اما لنین همین سخنرانی بوخارین را در یادداشتهای خودش اینگونه بازتاب داده بود: «جنبش انقلابی به بن بست برخورده است: «در همۀ زمینه ها به سوی انقلاب سوسیالیستی حرکت کنیم». هیچ راه دیگری نیست. «نه به شیوۀ گذشته، نه رشد طولانی»، یعنی نه از راه مرحلۀ دمکراتیک، بلکه تنها از راه انقلاب سوسیالیستی، چه در غرب، چه در روسیه.

بوخارین همچنین علیه فراخوان لنین برای به اجرا درآوردن حق ملتها برای تعیین سرنوشت خویش برخاسته و این را پسنشینی در برابر ناسیونالیسم ارزیابی نموده بود، که بازتاب خود را در مقالۀ لنین «دربارۀ غرور ملی ولیکاروسها» به نمایش گذارده بود. در کنفرانس برن بوخارین تنها به نام خودش سخن می گفت، زیرا هیچکدام از دوستانش، چه همسایگان و همکارانش، و چه «ژاپنی ها»، به پشتیبانی آشکار از او برنخاسته بود. با اینهمه لنین بسیار با دقت به سخنان بوخارین گوش داده و پیشنهاد کرد بوخارین را به عضویت کمیسیون بررسی قطعنامۀ کنفرانس بپذیرند. در نتیجه، چندین نکته از قطعنامه تعدیل شدند. از جمله این نظر بوخارین پذیرفته شد، که موقعیت جنگی نمی بایست حزب را به موضع انتظار برای شکست دولت خودی بکشاند و مبارزۀ طبقاتی به فراموشی سپرده شود. و می بایست متذکر شویم، که در آن زمان، رژیم تزاری دیگر نقش سلطه گر سابق را در ارتجاع اروپا و روابط بین الملل بازی نمی کرد. همچنین، در کنفرانس برن لنین موافقت کرده بود، که طبق خواستۀ بوخارین، میان پاسیفیسم تجریدی «بورژوایی» و جار صلح ترکیب شده با فراخوان به انقلاب فرق بگذارد. لنین نظر بوخارین را برای ویرایش قطعنامۀ تبدیل جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی پذیرفته بود، که جنگ داخلی را نمی توان بسادگی ادامۀ نبرد طبقاتی در شرایط نوین نامید، بلکه الف) از میان برداشتن طبقۀ سرمایه داران در کشورهای پیشرفتۀ کاپیتالیستی، ب) برای انقلاب دمکراتیک در روسیه، پ) برپایی جمهوری در کشورهای پادشاهی دیگر تلاش شود. در سایۀ تلاشهای بوخارین در قطعنامۀ کنفرانس برن، دقیقا به فرق میان انقلاب دمکراتیک و سوسیالیستی، کشورهای پیشرفته و واپس مانده تر اشاره شده بود و گفته شده بود، که روسیه در آستانۀ انقلاب دمکراتیک می باشد، نه در آستانۀ انقلاب سوسیالیستی. یعنی لنین نه در دوران انقلاب ۱۹۰۵ و نه در کنفرانس برن ۱۹۱۵ نتوانسته بود انقلاب سوسیالیستی را در دستور روز حزب خودش بگذارد. کنفرانس برن با انتشار روزنامۀ «زوِزدا» مخالفت کرده، اما برای جبران آن بوخارین و «ژاپنی ها» در سال ۱۹۱۵ توافق کمیتۀ برون مرزی حزب را برای انتشار مجلۀ تئوریک «کمونیست» جلب کردند؛ تصمیم گرفته شده بود نه تنها بلشویکها، بلکه همچنین چپهای اروپایی و همچنین تروتسکی را به همکاری فرابخوانند. سرمایۀ «کمونیست» را گروه «ژاپنی ها» فراهم آورده و هیات تحریریه اش از لنین، زینوویف، بوخارین، پیاتیکوف، بُوش تشکیل شده بود. بدین ترتیب، ارگان تئوریک بلشویکی از کادرهای تئوریک و وارد به فلسفه، ماتریالیسم تاریخی و اقتصاد سیاسی برخوردار نبود. در سال ۱۹۱۵ بوخارین، پیاتیکوف، بُوش به استکهلم نقل مکان کردند، زیرا در آن زمان بهترین جا برای ارتباط با روسیه بود. در همین سال بوخارین روی اثر خودش «اقتصاد جهانی و امپریالیسم» برای مجلۀ «کمونیست» متمرکز شده بود. اصطلاح «گسترش» در روند ادغام سرمایه های بانکی و صنعتی به بوخارین تعلق دارد، که از نظر لنین بسیار دقیق می باشد. همچنین نقد بوخارین بر تئوری «اولترا امپریالیسم» کائوتسکی را پسندیده بود. طبق این تئوری، دوران امپریالیسم به انقلاب جهانی پرولتاریا خواهد انجامید.(بوخارین، «مسائل تئوری و پراکتیک سوسیالیسم»، مسکو، ۱۹۸۹، ص ۹۳-۹۲). همانگونه، که می دانیم، زمان نشان داد، که در همۀ این تئوریها می بایست اصلاحاتی انجام شوند.

مجلۀ «کمونیست» با مقالۀ بوخارین در اوت ۱۹۱۵ منتشر شد، اما او تصمیم گرفته بود این بحث را ادامه داده و مقاله را به کتاب تبدیل نماید. در پایان سال ۱۹۱۵ دستنوشتۀ کتاب بوخارین با پیشگفتاری از لنین، که نه نقد و آنالیز، بلکه تنها تحسین بود، در راه روسیه گم شد و تنها در سال ۱۹۱۸ با پیشگفتار کوتاهی از لنین به چاپ رسید.

در آستانۀ کنفرانس تسیمروالد، که در سپتامبر ۱۹۱۵ بدون شرکت بوخارین برپا شده بود، شعار «ایالات متحدۀ اروپا» به تصمیم لنین از دستور روز برداشته شد، زیرا شرایط گوناگونی در کشورهای اروپایی فرمانروا بود و نمی شد انتظار انقلاب سوسیالیستی همزمان را داشت، اما لنین می پنداشت در ضعیف ترین حلقۀ این زنجیر امکان آغاز انقلاب هست. و با همین توهم، بوخارین در پاییز ۱۹۱۵ به لنین نوشته بود: «اکنون- اگر نه امروز، همین فردا-، اگر نه در همۀ جهان، در اروپا آتش سرتاسری خواهیم داشت. اما انقلاب سوسیالیستی باختر مرزهای ملی-کشوری را درهم می شکند. ما باید آنرا در این رابطه پشتیبانی کنیم».
در همین پیوند، پرسش بوخارین از لنین دربارۀ شعار «پوراژنچستو» به مباحثه ای نوین تبدیل شده بود- (در اینجا پرانتزی باز می کنیم و اشاره می کنیم، که بسیاری از تزهای لنین در سالهای واپسین پیش از اکتبر را بلشویکها نمی پذیرفتند. برای نمونه، نخستین نامه از «نامه هایی از دور» را کامنف سردبیر «پراودا» بصورت خلاصه چاپ کرد، دومین نامه را بطور کلی کنار گذارد، سومین نامه اصلا به «پرودا» نرسید، و نامهای بعدی هم فرصت چاپ پیدا نکردند. همچنین، «تزهای آوریل» را نیز بلشویکها مورد انتقاد شدید قرار داده بودند و … این موضوع، گذشته از آنکه بلشویکها در روسیه و خارج از کشور جدا از یکدیگر بودند، و گذشته از اینکه خط لنین برای سوسیال-دمکراسی کاملا پذیرفته شده نبود، همان اختلاف نظرهای با باگدانوف، لوناچارسکی و فدا کردن پایه های فلسفی-ایدئولوژیک برای همکاری حزبی پیامدهای خود را داشت، که به مرز انشعاب درون بلشویکها هم رسیده بود).

لنین بارها پلخانوف و منشویکها را «سوسیال-شووینیست» نامیده بود، اما در عمل، خود لنین شووینیسم روسی را در چارچوبی نوین، در «کمینترن» و رابطۀ خودش با «احزاب برادر» به کار انداخته بود. توجیه لنین، تروتسکی، بوخارین، اوریتسکی، دزرژینسکی، استالین و … بر این پایه استوار بود، که حزب بلشویک پیش از احزاب اروپایی، و حتی پیش از حزب آلمان، انقلاب سوسیالیستی را انجام داده است و بنا بر این، رهبر «کمینترن» نیز می بایست باشد. در این ایده به دمکراسی و استقلال احزاب پیوسته به «کمینترن» بهایی داده نمی شد. احزاب توده ایستی در سرتاسر جهان، عملا استقلال خود را از دست داده بودند، زیرا تئوری نوین بلشویکی به زبان لنین و در اختیار حزب بلشویک بود. اینگونه رابطه را در زمان مارکس-انگلس نمی توانیم در انترناسیونال ببینیم. حتی حزب سوسیال-دمکرات آلمان هم در بیشتر موارد به سیاستها و مباحثات درونی خودش توجه می کرد، و اگر مارکس و انگلس نظر خود را می گفتند-مانند «نقد برنامۀ گوتا»- این هیچگونه تحمیل و اجباری برای اعضای حزب نبود. اما از لنین گرفته تا استالین، خروشچف، برژنف، آندروپوف، گورباچوف، یلتسین و حتی بتازگی، سخنان گنادی زیوگانوف هم برای توده ایها آیه های آسمانی هستند. روسها کمونیست تر و مسلط تر به تئوری هستند و توده ایها باید از آنها پیروی کنند. این همان «شووینیسم روسی» پنهانی است، که می بایست بدان توجه شود. کار شووینیسم روسی بدانجا رسیده بود، که کادرهای مرکزی و دبیر اول حزب کمونیست شوروی از ملیتهایی غیر از روس نمی توانستند باشند-استالین در این میان استثناء بود.