طناب های سفید و اعدام های ممتد !

طناب های سفید و اعدام های ممتد !
درست در ول وله انتخابات بود. یک لحظه بیانه صد و…. از فیلم سازان و هنرمندان در فیس بوک نظرم را جلب کرد. آن را خواندم. شوک ورم داشت. نه از اینکه حالا عده ای از مردم رفته اند به ( اصلاح طلبان ) رای داده اند. نه این عادی بود برای من. همیشه در رژیم های توتالیتر در آخرین لحظات نیز هستند مزدورانی که از آن دفاع میکنند. حتی در این لیست چشمم به بعضی از افراد اکثریتی و توده ای افتاد. این نیز عادی بود. آنها همیشه این روش را داشته اند و مربوط به جمهوری اسلامی و جناح های آن نبوده و نیست. من در آن لیست، رفقایی را دیدم که تمام پروسه زندان را در کنار ما بودند. داغ شدم. نمیتوانستم باور کنم. چون مسئله تک رفیق نبود.
در فیس بود با آنها صحبت کردم. استدلال کردم. تمنا کردم. فحش دادم و فحش خوردم. حس عدم قدرت میکردم. رفقای که در زندان کنار هم بودیم. پشت در پشت هم. با این همه گذشته. مسئله برای من این نبود که صرفا چند رفیق بر سر موضوعی، متفاوت نگاه میکردند. نه. این نبود. آدمی سر مسائلی متفاوت اندیشه میکند که ناشناخته است. پدیده ترکیبی است. تجربه نشده است. حسی داشتم باور نکردنی. حس میکردم ما رو در روی هم هستیم. دیگر یک آرمان نداریم. با تمام باز بودن من و اکراه داشتن ام از ایجاد قضاوت تند. به آنها گفتم رفیق دیروز. و این برایم خیلی سخت آمد. ماه ها بعد از این مشاجره به آن فکر میکردم. امید وار بودم که اشتباه کرده باشم. آرزو میکردم حس من غلط بوده باشد.
خبر اعدام های اخیر را مانند همه شما شنیدم. حس موجی از کشتارهای سال ۶۰ و ۶۷…. آن شب در خیابان ها بودم و مشغول کار. باران میبارید. از خانه ای که بیرون می آمدم تا خانه دیگر بروم گریه میکردم. سالها دور بود که گریه نکرده بودم. نه برای مرگ پدرم. نه برای دوستانم و عموهایم و….. آخربن باری که گریه کردم زمانی بود در اوابل دهه ۶۰ که محسن فرزانیام از اعضای و مسئولین نظامی چریکهای فدایی را برای اعدام بردند… با بردن او بخشی از وجود مرا نیز بردند. حس منفجر شدن از گریه….
به خانه که آمدم تا دیر وقت مانند یک مجروح، یک شبح، یک گم شده جایی نشستم و ظل زدم به پنجره. هیچ نمیدیدم. به روحانی و ریاست جمهوری او فکر میکردم که از زمان کوتاه روی کار آمدنش بیش از صد نفر اعدام شده بودند. و به این اندیشیدم که آن رفقای سابق، که رفتن و به او رای داده اند الان چگونه میا ندیشند؟؟؟!!!
به تصمیم آنها برای رای دادن به این حیوان وحشی میاندشیدم و فکر میکردم که چگونه رفقای من سال ۶۰ و ۶۷ را فراموش کرده اند. آیا آنها آن طناب های سفید را که بر فرغون ها برای اعدام میبرند را فراموش کردند؟ آیا زمانی که یکی از پاسدارها داخل اتاق ( یا دادگاه مرگ) پرید و گفت : لادن را دار زدیم. ولی هنوز زنده است. هنوز نفس میکشد. چه کار باید کرد؟ فرمانده هان و قضات مرگ به گفتند: زمان محدود هست. آنهایی را که زنده هستند همانند باقی خاک کنید. آیا آنها دمپایی رفیق مان منصور نجفی را دم در سالن دار دیگر بیاد نمی آورند؟ چهره مصمم و شجاع زار عباس، حمید ترکه، علیرضا زموردیان، همایون آزادی…… چه شد که آنها رفتند و به قاتلان ما رای دادن. چه شد آنها رفتند به وزیر دادگستری که یکی ار اعضای و مجریان مرگ بود رای دادند؟ آیا دیگران میتوانند جوابی به من بدهد تا کمی آرام گیرم؟
مهرزاد دشتبانی