زندگی نمی آساید … اگر هم بیاید فردایی / دو شعر از ژاله سهند

دو شعر از ژاله سهند

 

زندگی نمی آساید

اعتماد خوشه شنگ انگوری است

در یغمای دست کودکی  بی نیاز

گرسنگان اما ایستاده در صف ، رویای آنرا می پرورانند در سر

در دوقدمی من جهان که همسایه من است

 نه بر سر خود آویزان

برآن تابناک ضلع زمان

پرسه میزند در باریکه ان خوشابه دراز

 و خوشه شنگ انگور  مچاله در دستان  سوداگر تو

خدا را می اورد در یاد

بی نیاز ، رمیده از زمین، آرمیده  بر طاق اسمان

و مریدانش  بر زمین  بذرخون میکارند

و از پنجه های تو آن  خوشه شنگ انگور

خون می گرید، خون…..

رهایی که پرنده خونینی ‌ست ، نشسته بردهلیز قلب من

نفسش تنگ می اید

و خونابه ان خوشه شنگ انگور می ماسد بر فرسوده ترین رگانش

این سکته اولین است…..

اگر هم بیاید فردایی

صدا از باد ترسید

از همهمه باد ترسید

و تکاند با خشم ، در فراسوی امروز

آخرین مبادله حافظه اش را

وانتظار بر وصل تو، چه بیقرار

غاط میخورد  بر این سردی تابیده  برامروز.

 این حکایت ماست:

 ما از درد و ترس از درد ترسیدیم و بر خود لرزیدیم

زمان  هنوز دیروز است

 و انگار که هرگز نیامد فردایی.

دیروز لقمه ناکامی ست در دهان این عسرت!

اگر هم بیاید فردایی….

و ما چه بیقرار می بافیم قافیه های این شعر بی پایان را

به چشمان تو

و آهوان را

 که با پای زمان قهر کرده اند.

آرزوهاهایمان را بر ورقه ها ی سفید ، سرخ می نگاریم

بر تابلوهای سفید رنگ شفق می پاشیم

و حقیقت  بی محابا می گریزد از مرکز ثقل آلام تو.

خیابان آهنگی دراز ست در گوشه کوچه تو

با قافیه های سرودش ایستاده در تردید…

 مبهم در تردید

که کوچه ها را بنوردند اول یا که خیابانها را

و من رمیده از این و آن

 قلب تب کرده ام را بر میدارم از کشتی های دیروز

و می گذارم که نا قهرمانان امروز

 فردا را از شعف کام تو

 قهرمانان  دیروز وام بستانند

وحشت من هم از فراموشی توست

هم فراموشی ازفرایافته های توست…