“امیدی برای فردا”
از: زهره مهرجو
۲۷ اکتبر ۲۰۱۳
“جنگلی تنها،
رؤیایی در دوردست ..
و گامهایی تردیدوار؛
گاهی به پیش –
گاهی فرو مانده در خویش.
آه..! این منم
که دستانم را –
آرزومندانه بسویت افراشته ام؛
باورم کن !
بگذار تا با هم
این سکون بی پایان را –
بر هم زنیم،
این سیاهی ..
و دیوارهای بنا شده از انجماد را؛
خلاء عشق را،
بی وجودی ..
و تکرار بی حاصل را ..!
* * *
بگذار تا غرٌش صدای ما
همچو خنجری –
پرده گلگون افق را پاره کند ..
و خورشید بی دریغ
کبوتر وار –
بسوی هستی اوج گیرد !
دستم را بگیر !
بیا تا قایقی باشیم
بر دریای پر خروش زندگی،
پناهی برای رها شدگان
امیدی برای فرداها..!”