خرداد شصت، ماهی که به خون نشست!

مینا انتظارى

اواخر خرداد سال ۱۳۶۰ بود تهران در تب و تاب پرالتهابی میسوخت. دیو کریه ارتجاع خیز آخر را برای نابودکردن کامل دستاوردهای دمکراتیک انقلاب بهمن ۵۷ و "تمام کُش" کردن نسل انقلاب برداشته بود. تمامی فضای سیاسی-اجتماعی کشور بشدت پولاریزه و قطب بندی شده بود.

در یکسو قطب ارتجاع در رأسش خمینی بهمراه "سه پایه" منحوسش (بهشتی-رفسنجانی-خامنه ایی)، تمام حاکمیت سیاسی و ارکان قدرت را قبضه و تحت سیطره خود داشتند و باندهای سیاه چماقدار و آدمکشان کمیته چی وپاسداران هار در سطح شهرها و البته پایتخت بصورت سواره و پیاده، و مسلح به سلاح سرد و گرم جولان میدادند… ودر طرف مقابل طیف وسیعی از نیروهای سیاسی ملی، مترقی و انقلابی، ولی در موضع اپوزیسیون و محکوم (نه حاکم)، قرار داشتند که نیروی محوری شان در پراتیک و بطور عینی، تشکیلات سراسری مجاهدین خلق بود با پایگاه وسیع اجتماعی و میلیشیاهای آگاه و فداکاری که در آنزمان تنها سلاحشان نشریه ایی چند برگی و یا تعدادی اعلامیه و یا دست آخر هم خون گرمشان بود…

 

در این تقابل دیگر جایی برای قطب میانه موسوم به جناح لیبرال که شامل اولین رئیس جمهور رژیم (بنی صدر) و نخست وزیر سابق (بازرگان) و چند وزیر اسبق و گرایشات وابسته به انان میشد، بطور واقعی متصور نبود و این افراد و جریانات مربوطه، لاجرم به سمت یکی از دو قطب انقلاب و ارتجاع سوق داده شده و یا از صحنه خارج میشدند.

درآن دوران پروسه یکدست کردن حاکمیت ارتجاع در گام آخر خود در رأس رژیم، با حذف رئیس جمهور وقت در حال تکمیل بود و بهمین منوال تاخت و تاز باندهای چماقدار موسوم به حزب الله و بقیه نهادهای رسمی و غیر رسمی سرکوب رژیم، اختناقی تمام عیار و بی عنان را در زیر سایه "جنگ با دشمن بعثی" و "مبارزه با استکبار جهانی و مزدوران داخلیش" تدارک میدیدند.

 

نسل انقلاب، این جوانان آگاه پرشور و بی باک، برای دفاع از آزادیها و حداقل حقوق حقه خلقشان و حفظ آخرین روزنه های فضای تنفسی سیاسی و به تعویق انداختن خط سرخ درگیری و تعارض قهرآمیز، با تمام وجود به صحنه آمده بود و خود را به آب و آتش میزد… تهران بزرگ هر روز شاهد تظاهرات موضعی و متفرق و البته مسالمت آمیز میلیشیاها در گوشه و کنار شهر بود. هزاران هوادار و بچه های تشکیلاتی مجاهدین روزانه با سازماندهی خاص و زمانبندی متناسب در دسته های چند ده نفره در پناه حمایتهای اجتماعی در نقاط مختلف شهر شروع به اعتراض و اقدام به تظاهرات و مقاومت در مقابل دسته های سیّار چماقداران مسلح رژیم میکردند و در این میان سعی در فعال کردن هرچه بیشتر اقشار مختلف اجتماعی در آن لحظات خطیر و سرنوشت ساز نیز داشتند. البته در این میان هر روز تعداد زیادی از بچه ها با چوب و چماق و چاقو زخمی میشدند و یا از پای درمیامدند و تعدادی نیز به ضرب دشنه و ژ- س به خاک میافتادند و صدها تن نیز دستگیر میشدند…

 

من هم که در تشکیلات دانش آموزی شرق تهران بودم روز ۲۴ خرداد ۶۰ در یکی از همین تظاهرات به همراه تعداد زیاد دیگری از بچه ها توسط کمیته چی ها دستگیر وبا چند اتوبوس به مکانی در تهرانپارس که بیشتر شبیه پادگان بود منتقل شدیم. تمام اتاقها و سالنها مملو از دختران و پسران جوانی بود که طی چند روز اخیر دستگیر شده بودند… تا آخرهای شب ما را مورد ضرب و شتم و توهین قرار دادند و نهایتآ بدلیل کثرت دستگیرشدگان و کمبود جا و عدم توانایی در کنترل آنهمه جوان پرشور، ظاهرآ تصمیم گرفته بودند تعدادی از ما را همانشب رها کنند البته نه به این راحتی… نیمه های شب حدودآ ساعت ۲-۳ بامداد بود که مارا با اتوبوس به خیابانهای شرق تهران آوردند و به فاصله هر چند صد متر با یک نیش ترمز یکی از افراد را به پائین پرت میکردند… در همان دقایق نخست با بچه ها قراری گذاشتیم که با توجه به شرایط ناامن شهر در آن وقت شب، به محض اینکه پاسدارها یک نفر را از اتوبوس بیرون میانداختند نزدیکترین فرد به او نیز بدنبال او پائین می پرید که حداقل دو نفری باهم باشیم… به همین ترتیب من هم به دنبال نفر جلویی خودم که به بیرون پرت شد پائین پریدم.

 

بهمراه آن دختر نوجوان در خیابان "تهران نو" در تاریکی نیمه های شب در زیر یک پل هوایی و در پشت یک سطل زباله، با بدنی خسته و کوفته، مخفی و ساعتی را سر کردیم چرا که احتمال میدادیم کمیته چی هایی که با ماشین شخصی در پشت سر آن اتوبوس کمیته در حرکت بودند ممکن است برای آزار و اذیت و یا دستگیری مجدد ما اقدام کنند. خلاصه حوالی ساعت ۵ صبح به محض روشن شدن نسبی هوا متوجه یک مغازه "کله پاچه" فروشی در نزدیکی آن محل شدیم و خودمان را به آنجا رساندیم و وقتی در برابر دیدگان مبهوت و متعجب صاحب مغازه داستان خودمان را به اختصار نقل کردیم آن انسان شریف با مهربانی و محبت تمام ما را به داخل مغازه برد و ضمن مراقبت و پذیرایی کامل، بعد از عادی شدن فضای شهر با دعای خیرش ما را بدرقه و راهی کرد. صبح که با بدنی کبود و سر و وضعی آشفته به خانه رسیدم تازه بایستی ضمن تشریح اتفاقات روز و شب قبل برای پدر و مادر هراسان و مضطرب و بی تابم، آنها را مجاب نیز میکردم که چرا و برای چه و به کجا میروم… وخودم را برای تظاهرات بعدی در همان روز آماده میکردم.

 

روزشمارخرداد سال ۶۰ همراه با بهارخونبارش میرفت که به  انتها برسد. غول ارتجاع از هر سو تنوره میکشید، شحنگان پیر و پاس