معرفی دیگر قلمی در عرصه ی ادب و اندیشه

معرفی دیگر قلمی در عرصه ی ادب و اندیشه

کاک هلمند درنگان، یکی از ادبای خوب وصاحب ذوقی است که سالیان درازدر عرصه ی ادب واندیشه کار کرده وچنانکه درسروده ی« پیکرها آویخته اند هنوز» پیداست، تصاویروواژگان دست در دست هم، پرده ازمسائلی برمی دارند که یکایک مردم سرزمینها به خصوص ایرانیان داخل و خارج نیز با آن دست به گریبانند. این سروده طبق تعریف شاعر، در شرایطی به دنیا آمده که جریان اعدامها و کشتارهای دهه ی شصت، به اوج رسیده بود و هیلمندپس از آزادی از زندان جمهوری اسلامی، خود را درنقطه ای دوراز دسترس عوامل این حکومت ننگین وپرچمدار کشتار، ودردشتهای درنگان سیستان ، نهان ساخته بود واز سویی خبرهای اعدام یارانش، یکایک قلب او را می لرزانده است. هلمند درنگان، این شعر رابرای یارانش سروده وفضای این کارادبی، حاکی ازاندوه وستیز_طناب دار وفریادهای مکرر_وچشمهایی که دوخته اند بر راهی از امید ناپیدا وگنگ؛ با این فهم که فردای آزادی به طور کلی ناممکن نیست وسرهای آویخته بر دارهای قرون وسطایی حکومتی ننگین وخالی از درک انسانی واجتماعی، هنوزپاسخ خود را نیافته اند وبه تکرارمی گویند: کو، کو، کو، کو ، کو؟؟!

به ظاهرپیکرهایشان آویخته وجان از تنشان رخت بربسته، اما زبان این یاران، از طریق پرندگان وحتی در قالب قلمها وچکامه های خون خواهی وحماسی، ودر اشکال دیگر بیانی ونوشتاری، همواره طرح می شوندوخواهان پاسخ از سوی تاریخند، زیرا که در ظاهر پاسخ دهنده ای نیست ومبارزان امروزی به دلایل بسیار، دست از هم بریده وحتی بر علیه همدیگربر طبلی می کوبند که هیچ پدیداری جز، جمهوری اعدام و کشتار، از آن شادان و رقصان نیست. واینگونه است که مادران خاوران وخانواده های اعدامیان دهه های مختلف سی و چند ساله، بیشتر و بیشتر در هاله ی اندوه وپرسش های کو، کو، کو، کو، کو؛ فرو می روند واینگونه است که جنایت های چنین رژیم پست و درنده ای، همچنان ادامه دارد.

آری فضای سروده های هلمند عزیز، حاکی از این مسائل است، چیزهایی تکان دهنده که گویا برای ایرانیان امروزی مدرن! چه در داخل و چه در خارج، عادی شده است. گویا دیگر سنگسار وآویخته شدن سرها، بر دارهای جمهوری متافیزیکی ایران، برای بسیارانی چنان عادی است که چندان خم بر ابرو نمی آورندو عادت کرده اند که نظاره گراین کشتارها وجهل های قرون وسطایی باشند. وپرسش شاعر، دردوبند پایانی روبه آزادی خواهان است ومنتظر پاسخی بایسته و شایسته، ولی هنوز سکوت است و سرهای آویخته و حق خواهی اعدامیان بردارها. اما در همین دو بند پایانی، تمامی فریادها، چونان پتکهایی سنگین، بر سر یک واژه فرو می آیند که ساختار اساسی وریشه ای جمهوری اسلامی است؛ واژه ی « دروغ»! وهمه می دانند که فرهنگ این حکومت وسیستم متافیزیکی، چیزی جز دروغ ونیرنگ نیست وبازیهایی حاکی از همین فرهنگ دروغ وتزویر، که متاسفانه بخش هایی از اپوزیسیون آنرا، مشغول داشته است!! نه این دردها، که این زخمها را به چه کس باید گفت؟

                      پیکرها آویخته اند هنوز

پیکرها رقصنده اند همچنان بردار.

اگرچه سالیان رفته است دشوار.

 دارها افراشته اند چونان جنگل انبوه.

در شمار بیشماران, سدهزاران.

پیکرها بگشوده چشمان, همچنان بیدار.

خیره به دوردستی تاریک در پندار.

چشمها دوخته بر راهی, در امیدی گنگ و ناپیدا.

…………………………………………

پیکرها نه آرمیده اند هنوز در دل خاک.

تیرهای دار و مرگ افراشته اند همچنان,

و سرها در رامش آونگ.

می کشد باد بر ژولیده گیسوانشان هردم چنگ.

خونها هنوز می درخشند در تابش خورشید,

 مست, شورنده و بیتاب,

شب هنگام زیر پرتو آرامنده مهتاب.

مهتاب ز درد شرم,

در اندرون در ستیزاست و در غوغا.

……………………………………….

درندگان خوشنود, پایکوبان, شاد و خندان,

سرفراز و مست از رقص پیکرهای آویزان.

نیایشگر, نماز خوانان,

 به آستان خدای خون آشام.

………………………………………..

پیش خشم جنگل انبوه پیکرها,

پژواک فریاد خشماگین شان,

که می خراشد جان را از دوردستان.

خورشید را دگر یارای ماندن نیست.

فرو می شکند خویش را به زیر شرم.

فرومی برد سر به اندرون آزرم.

باد را دگر بسر توان گستاخی نیست,

تا بروبد خون پاک را از رخسار ترک خورده خاک.

تا که پنهان بدارد ننگ آدمی را چند.

………………………………..

خورشید را چندی است دگر توان دیدن نیست,

در پس توده ابر, چادر به سر می کشد از شرم,

و باد به کنجی می خزد در آزرم.

و باد را دگر توان ۥرفتن نیست.

………………………………………………………

دیرگاهی است,  سالیانی است,

زیر گنبد کبود, زیر بال و پر گیتی,

دایه هستی,

از هر کران بلند است ناله, فریاد.

وز بام خانه ها دود و خشم و فغان.

شیون مادران می شکند جام نازک دل را.

پرندگان, آن جان باختگان بی یاور,

همچنان در آسمان میهن ایران.

بر فراز بامها, خانه ها و کلبه هایشان.

بر کوی و برزن و میدانها,

بر فراز روستاهای آباد و هم ویران,

بر ستیغ کوهساران, دامن دشت و بیابانها.

می سرایند همچنان ترانه خون را.

……………………………………………

پرندگان, آن جانهای بی یاور بر دار,

نالان, مویان, بانگ بر میدارند بلند,

می پرسند پیوسته و هردم,

کوکو کو؟ کوکو کو؟ کوکو کو؟

کو آن دلاور برزو, کو آن جان شیفته پرشور.

کو آن رستم دستان, آن سترگ یاور ایران.

کو آنکه در هنگامه های سهمگین و سخت دشوار.

کو آن جوانمردان شورانگیز, جنگاوران بیهمتا,

کو آن شیرزنان, گردآفرینان بی پروا,

کو آن کوهمردان شیرافکن در رزم با پتیاره اهریمن.

………………………………………….

پرندگان, جان زنده جانباختگان بی یاور,

دیگربار و دیگربار بر میدارند شیون و فریاد,

کوکو کو؟ کوکو کو؟ کوکو کو؟

کو دلیران, بی هراسان, پاکبازان, شیفته جانان,

تا ستانند بازخون از چنگال خون آشام,

آن پتیارگان و دیوخویان.

تا بکارند بذر داد برکشتزاران,

دامن گیتی, سینه در آغشته خون لاله زاران.

……………………………

گوش اورون, جان شیفته هستی,

آن نیا گاو زیستن و جنگل و سبزی.

نعره می کشد با خشم, می پرسد دمادم تلخ,

کو آنکه ستاند باز جانم از چنگال اهریمن,

کو آنان که فریادم را بکارند در سینه هاشان ژرف.

فریادم را فروچکانند در نای و در گلوی چنگ.

فرودمند غرنده در دهان باد,

تا به دوردستان برد خروش و خشمم را.

فرو فشاند بر دامن کوه, بر سینه دشت.

……………………………………..

مرغ جان پیکرها, خروشنده اند و بی تاب,

چونان سروش برمی دارند همواره خروش,

از شامگه خفتن تا بامگه بیداری و رستن,

تا بیاشوبند خواب و خاموشی ننگین را,

تا بیاشوبند خواب بیدردی از چشمانمان.

…………………………………..

پرندگان, آن مرغان داد و آزادی و خون.

می سرایند چکامه اندوه, پیوسته و هرگاه.

پرندگان, آن جان باختگان شوریده را نیست دگر آرام.

در خروشند و سخت بیتاب.

خشماگین می پرسند پیوسته و هرگاه,

هلا هلا! هلا هلا!

خواب تان را بس, هوشیاریتان باید کنون.

……………………………………..

کی رسد آندم که از دار آییم فرود.

جان در آشوبمان سراید ترانه بدرود,

پیکر رقصانمان  بیاساید در سینه خاک.

کی شود آندم, کی فرازآید آن پرشکوه هنگام.

کی شود آندم که دیو, زاده ز زهدان دروغ,

مکیده شیر و جانمایه ز پستان فریب,

شود ناپدید و دود,

ز بن برکنده شود و از بنیاد,

سوخته و نابود شود از سینه یاد.

…………………………………………….

هلمند درنگان

سوئد, گوتنبرگ

۱/۹/۲۰۱۳