“تو تواناتری ..!”

“تو تواناتری ..!”

از: زهره مهرجو

۱۹ اکتبر ۲۰۱۳

“وجودت چون خورشیدی

در آسمان رؤیاها ..

گرمیت نوازشی

بر قلب سودا زده عاشقان ..

و چه بی دریغ

می فشاندی از خویش

نور ..

بر قصه های زندگی !

اینک پس از در نوردیدن

کوره راهها ..

و ساختن حماسه های بسیار،

دستان معجزه گرت

در تندباد کدام پیچش ناگهانی

در کدامین تنش؛

فانوس صبح را شکست ..؟

در کدام گوشه تاریکی

نومیدی دردی سازش ناپذیر

بر تو چیره گشت ..؟!

ای یار !

به سخن گفتن باز آی،

زیرا این آسمان

مرا و تو را

در تنهایی عظیمی –

پیوند می دهد،

زیرا درد ما یکی است.

از آن لحظه که نومیدی بر تو مسلط شد،

افق رؤیاها –

بر کاوش گرانی بیشمار

مسدود گشت ..

و جغدی شوم

بی وقفه در آسمان خاموشی شان

آواز می خواند.

اما هنوز اندک نیستند

کسانی که سخنت را از یاد نبرده اند،

حقیقت مثل روشنی صبح

بر وجودشان می تابد ..

و شجاعانه و با اطمینان

در این تاریکی –

بر آنند که راهی را که تو بر آن گام نهادی

ادامه دهند –

تا قصه این کتاب،

به پایان رسد ..

*   *   *

اما من هنوز نگران توام،

نگران لحظه ها ..

و سرانجامت؛

زیرا می دانم

که نگاه تو .. و دستانت

بزرگتر از آنند که اکتفا می کنی.

مُهره ای در صفحه شطرنج زندگی !

اینچنین سرگرم بازیهای تکرار شدن،

وجودت را ذره ذره می بلعد.

چهره ات را دیگر بار

بسوی خورشید بگردان،

نگاه کن !

تو حس می کنی،

تو می فهمی،

تو تواناتری ..!

رؤیاهایت را دریاب.”