برگی از خاطرات، یک روز تلخ از زندگی , انفال و آواره گی در عراق- فراتر از موضوع یک انشاء

برگی از خاطرات، یک روز تلخ از زندگی

انفال و آواره گی در عراق- فراتر از موضوع یک انشاء  

 در سال ۱۹۸۸ رقمی نزدیک به ۱۸۰۰۰۰ کرد عراقی، که بیشترشان مرد و پسر بودند توسط رژیم جنایتکار بعث بصورت دسته جمعی به قتل رسیدند و در گورهای جمعی نا معلوم به خاک سپرده شدند. دستگیری و بازداشت مردم بی دفاع کردستان عراق یک نسل کشی بود. خیلی از بستگان این قربانیان نزدیک به ۲ دهه خود را قانع نمی کردند که دیگر سر پرست و یا عضو خانواده شان را  نمی بینند، هزاران داغ دیده نیزبا آرزوی وصلت مجدد با دلبندان شان از دنیا رفتند. بعد از سقوط صدام، جستجو در مورد این قربانیان آغاز شد و پس از سالها گورهای دسته جمعی  یافته  شد. ده ها سال، اثرات جنگ و جنایات علیه  زحمت کشان  کردستان سرنوشت میلیونها انسان را رقم زده است. شعر، آواز، ادبیات و داستان، کتابهای کودکانه، نام فرزندان، خاطرات و همچنین موضوع انشا و … همه انعکاسی از این تاریخ است.

 پس از اقامتم در کشورها ی اسکاندیناوی هنگامی که در کلاس آموزش زبان شرکت داشتم، معلممان از ما خواستند که یک روز از خاطرات خود را بصورت انشاء بنویسیم. به دفتر خاطرات خودم مراجعه کردم ، آنرا ورق زدم و باز هم ورق زدم، جرم و جنایات حکومتهای منطقه و زخم هایی که بر پیکرم وارد شده بود و یاد عزیزانی که با شعار سوسیالیسم، برابری، و حکومت کارگری بر زمین افتادند در جلو چشمانم مجسم شد. سرزمینهای سوخته، بی حقوقی و بی حرمتی هر روزه  رژیم های هار منطقه علیه مردم کردستان را بیاد آوردم ، قتل عام ، آوارگی و صدها خاطره تلخ و تراژدی دیگر ،مانع از آن شد که لحظات کوتاه و شاد دورانهایی از زندگیم بتوانم برای  مو ضوع انشاء بهره گیرم . از میان خاطرات تلخ و دلخراش زیاد، داستان مادری و قرار گرفتن وی در یک دو راهی سخت جهت انتخاب مرگ و زندگی برای فرزندانش، خود را به قلمم آویزان نمود. این داستان تلخ  از من خواست که فراموشش نکنم . سرانجام این انشا را از میان خاطرات دردناکم، اینچنین به رشته تحریر درآوردم :

– زمستانی  سرد و سخت در منطقه کوهستانی  کردستان. قله کوه ها به دلیل وزش بادهای تند از برف لخت شده بودند، بادهایی که ازمنطقه جنوب سیبری و کوههای آرارات سر چشمه میگرفت.  چند مدتی از جنگ اول آمریکا و غرب (۱۶ ژانویه ۱۹۹۱) علیه عراق میکذشت. جنگی که رسانه های غربی آنرا” گلف” نام نهادند و میدانی شد برای آزمایش مدرن ترین سلاحهای جنگی آمریکا برای تبلیغ جهت فروش و بازار یابی برای آنها در میان کشورهای منطقه.

طبق منابع خبری  آن زمان، رقمی نزدیک بیش از صد هزار نفر سرباز شکست خورده عراقی که به اجبار به  جبهه ها فرستاده شده بودند  یا قربانیان گوشت دم توپ شدند، یا خود را تسلیم نموده بودند که  توسط  بمبارانهای نیروهای آمریکایی به قتل رسیدند. در واقع نیرویی که خود را تسلیم کرده بودند به جای بازداشت و زندانی کردن، از دم تیغ گذراندند.اما سیستم ارتش به مثابه ماشین ابزار سرگوب از بین نرفت. ارتش شکست خورده ، به مثابه مار زخمی به حال خود رها شد و هم چنان به  جان مردم بیدفاع عراق افتاد. در آن مقطع  مردم کردستان عراق فرصت را غنیمت شمردند و کنترل شهرها را در کردستان به دست گرفتند.

آری ارتش شکست خورده،  برای جبران شکست خود، مجازات مردم کردستان را در برنامه خود  قرار داد. نهایتا ارتش یورش وحشیانه خود را برای سرکوب نیروی پیشمرگه و مردم بی دفاع، آغاز کرد. ارتش به شکل وحشیانه ای  با تانک و توپ های سنگین خانه های گلی مردم را بر سر ساکنین اش در شهر و روستاها ویران کرد. ساکنین غافلگیر شده، خانه و کاشانه خود را رها نمودند و پا به فرار گذاشتند. خانواده هایی که ماشین نداشتند تا از معرکه بگریزند، به کوهستانهای سرد،  پناه آوردند،  خیلی ها والدین مسن بی تحرک خود را بدونه امید به دیدار مجدد، به جا گذاشتند و تعدادی از سرما ی  روزهای اول جان باختند.

دو روز بعد از این حمله، ما(سازمان کردستان حزب کمونیست ایران-کومه له) که در یکی از اردوگاههای نزدیک سلیمانیه بنام زرگویز مستقر شده بودیم، اولین گروه آواره گان را در اردوگاه خود پذیرا شدیم. تمام تشکیلات کومه له برای دخالت فعال و مسئولانه در این امر انسانی به حالت آماده باش درآمد. گروههای مختلف برای انجام کمک درمانی،غذایی ، پوشاکی و غیره سازماندهی شد. جنب وجوش تمامی رفقا، بویژه رفقایی چون ،رحمان غلامی  را فراموش نخواهم کرد. اردوگاه شمایل یک لانه مورچه را بخود گرفته بود که همه در حال تحرک بودند، با این تفاوت همه مورچه ها کارگرند. اما گروه ما، وظیفه اش رفتن به استقبال آواره گانی بود که از راه می رسیدند. همچنین رفتن به مسیر آمدن آن ها برای کمک های فوری و عاجل بود.  بعضی ها از سرما و گرسنگی، در چند صد متری اردوگاه،  نای  جنبیدن نداشتند. وقتی گروهی از این آواره گان را به روابط عمومی وقت رساندم یکی از زنان آواره مرتب گریه میکرد. من در کنارش ماندم  که به حرفش گوش کنم. وی دلیل گریه و زازی خود را این طور بیان نمود:

“من تنها به همراه  فرزندانم در خانه مانده بودم. همسرم توسط نیروهای بعث چند ماه پبش دستگیر شده بود. او را، به زور به جبهه های جنگ در جنوب فرستادند و هنوز از سرنوشت وی خبری نداریم. با حمله نیروهای عراق، جان خود و بچه هایم را در خطر یافتم و نصفه های شب، مردم در حال هزیمت را همراهی کردم. بعد از ساعتها راه رفتن و بغل کردن بچه هایم بصورت نوبتی، به یک غار کوچک رسیدم که در آنجا، آتشی در حال خاموش شدن بود و خاکستر گرمی داشت. حتما گروهی قبل از ما آنرا جا گذاشته بودند. بعد از کمی استراحت کرمای آتش  بجا مانده، موجب شد که بچه هایم در بغل دستم به خواب فرو بروند. کابوس مرگ را در پیشاروی خود احساس میکردم. دوست داشتم بمیرم و از زندگی خلاصی یابم. اما من میبایست زنده میماندم تا بتوانم ، بچه هایم را نجات دهم. اما چگونه؟ من که خود نای راه رفتن را نداشتم و میبایست کاری میکردم.  گاه گاه ،مردم درآن مسیر عبور میکردند. اما هیچ کس از نجات خود اطمینان نداشت. و من نمیتوانستم  درخواست کمک کنم. در دستمال پیچیده ام (بخچه ) که بهمراه داشتم کمی لباس اضافی وچند تکه نان خشک باقی مانده بود. من در یک دوراهی قرار کرفتم و آن اینکه در آنجا بمانم و از سرما و گرسنگی بمیریم و یا این که به راه ادامه دهم. اما بچه هایم و خودم تمام بی تحرک شده بودیم. همسایه ام به من گفت اگر ما با بچه ها بمانیم، کسی به ما کمک نمیکند. بهتر این است که یکی از بچه هایت را که خوابیده اند به جا بگذارید بلکه گروهای بعد از ما که به آن برخورد میکنند به رحم آیند و با خود بیاورند. از حرف زن همسایه ام آزرده شدم. اما چاره ای نداشتم جز پذیرش پیشنهادش. چون میگفتند که تا آبادی و محل سکونت چندین ساعت راه است و من صحت و سقم آنرا نمیدانستم. با این امید که کسی در راه خدا بچه ام را به دنبال ما با خود خواهد آورد، بچه کوچکم را، که حملش آسانتر بود، انتخاب کردم و تمام لباس اضافی را بر روی بچه بزرگتر انداختم ،که بلکه زنده بماند و یک” بابوله نان” در کنارش گذاشتم و حالا در انتظارم که بلکه یکی وی را به اینجا برساند. اما اگر اینطور نشد من چکار کنم؟ و به کریه اش ادامه میداد”.

خاطر نشان کنم که یک دختر بچه ۱۰ ساله به نام گولاله از والیدینش جدا شده بود و جمع آواره گان را همراهی نموده بود و با کمک مردم به اردوکاه ما آمد. انتخابی برای ادامه راه نداشت و با مسئول روابط عموی صحبت کردم که وی را در خانه خود نگه داریم. به خاطر روابط ما با عراق، اجازه نداشتیم که افراد عراقی در اردوگاههای ما مانده گار شوند. ولی برای این امر زیاد کنکاش نمی خواست و گلاله را به خانه بردم. شریک زندگیم، وی را کمک نمود که خود را به شیوه سنتی بشوید( از بشکه  کوچک  در راهرو خانه چادرمان، که با یک« والر» کوچگ گرم میشد و با سرد و گرم کردن آب در کاسه، وی را حمام داد). سرفه های بی وقفه شب هنگام گلاله و رنک زرد وی، از مریضی «ت ب ث» حکایت داشت. فقط از وی سئوال کردم که آیا خیلی وقت است که سرفه میکند ؟ در جواب گفت آری، دیگر ادامه ندادم و بیشتر به امید اینکه بزودی خانواده اش را خواهد یافت او را دلداری دادیم .گیسوان خرمایی مایل به زرد اما آویزان او، مثل تارهای ابریشم ته به کمرش میرسید. عروسک های باربی را در ذهن آدمی مجسم میکرد و انگار پیازچه های موی سرش از ضعیفی گولا له، سوء استفاده کرده بودند که تمام رمق وی را بگیرند. و یا شاید این موها میخواستند که، سر بی پوشش و تن نحیفش را از سرما بپوشانند.  بی تردید گولاله، آرزوهای زیادی داشت که هیچ کدام به تحقق نرسیده بودند. اما در میان آن همه آرزوهای به دست نیامده، گیسوانش را دارد که به او دلداری می دهند. اگر چه مریض است و ممکن است از کام مرگ رها نشود. ورود آواره گان به اردوگاه،همچنان ادامه داشت . روز بعد درحوالی ظهر؛ پدر گلاله پیدایش شد.مردم در ادامه مسیر خود به طرف مرز ایران، به همدیگر رسیده بودند و کسی به پدر گلاله خبر داده بود که دخترش در اردوگاه ما باقی مانده است. شاهد لحظه شیرین دیدار آنها و اشک شادیشان بودیم، که ما هم بی بهره نشدیم.

در ادامه کمک رسانی با یک ماشین لاند کروزر و مقداری غذا و خشکبار ، به جهت مسیر آمدن آواره گان به طرف منطقه «قراخ» حرکت کریم. ضمن دادن کمی نان و یا مواد خوراکی به آواره گان، به مسیر خود ادامه میدادیم که به ناگاه چند نفر در کنار جاده برای ما سنگر گرفتند و میخواستند که ما را هدف تیر اندازی قرار دهند. ما از دور صدا زدم که کومه له هستیم و برای کمک آمدیم. آنها گفتند که فکر میکردیم که مجاهدین هستید و هر آنچه که بعث با ما نکرد مجاهدین کرد. من زیاد متوجه حرف او نشدم و عمق همکاری مجاهدین را با رژم بعث تا این حد را درک نمیکردم. سازمان مجاهدین به ابزاری در دست یکی از هارترین رژیمهای تاریخ، یعنی رژیم بعث در ایام زمامداری صدام حسین تبدیل شد. این اعمال در اذهان میماند و مردم کردستان بویژه انانکه به نحوی از انحا قربانیان این جنایات بودند، نه فراموش میکنند و نه میبخشند.

این خاطره یک روز من بود برای انشا مدرسه ام. اما همانطور که گفتم هد ف من بیان عمق فجایعی است که بر مردم کردستان رفته است. بحث در مورد سیاستهای مجاهدین و دیگر احزاب هم پیمان آنها وبخصوص اینکه، چه  احزابی در کردستان در مورد مجاهدین توهم آفرینی کردند ، در این نوشته نمیگنجد.

اما خانواده این قربانیان  که سنگر اصلی مقاومت در برابر رژیمهای هار منطقه بودند چه سرنوشتی یافتند؟  در جبران جرم و جنایت که بر دوش مردم کارگر و زحمتکش و اقشار پایین جامعه بود، چه نصیب آنها شد؟ آیا این قربانیان اصلی مورد توجه دولت خودگردان کردستان قرار گرفتند؟، این مردم رنج کشیده ، تا چه اندازه مورد عنایت و عطوفت دولت خود گردان کردستان قرار گرفتند؟. در کنار این سوالهای پاسخ نگرفته، هر روزه شاهد برملا شدن به جیب زدن ثروتهای افسانه ای توسط قشر کوچکی از جامعه کردستان هستیم. مردم بیدارند و دیگر فریب این را نخواهند خورد که تحت نام دولت خودی، زبان خود ی و لباس کردی، ثروتهای جامعه شان این طور نا عادلانه تقسیم شود. امروز ثروتهای افسانه ای در کردستان عراق در دست اقلیتی متمرکز شده و فرعونهایی از گور بپا خواسته اند که با سرمایه های تجاری و گمرکات و پول نفت و کمکهای خارجی نمیدانند که کجا  ورق، دفتر وکتابهایشان( ورق، دفتر، کتاب نامی مستعار است برای ۱۰۰،۱۰۰۰، و میلیون دلار است) را قایم کنند. گروهی که  چمدانهای پول را با پرچم کردستان تزئین مینمایند و به بانکهای سویس و دیگر کشورهای اروپایی سرازیر  میکنند.

 من خودم از خانواده ۱۸۰۰۰۰ قربانیان انفال نیستم، از قربانیان بمباران شیمیایی حلبجه نیستم، از خانواده قربانیان هزاران دهات بمباران شده کردستان در ترکیه نیستم، جزو خانواده اعدامیهای کردستان ایران پس از یورش ۲۸ مرداد نیستم ، از خانواده قربانیان اعدامها ۵۹ نفره مهاباد  و قتل عام روستا های قارنا و قلاتان نیستم.از قربانیان بمباران کاروانچیان در آلوده ره در استان «سرناک »در جنوب  شرقی ترکیه(  ۳۵ نفر جان باختند ) نیستم، اما با این وجود، زندگی خود و تمامی خانواده ام با تک تک این قربانیان به هم بافته شده است  و رقم خورده است. مانند یک خانواده بزرگ و هم سرنوشت در گنار هم قرار گرفته ایم.

رهبری و سرنوشت مردم را باید کارگران و همان کسانی به عهده بگیرند که بشترین سختیها را به دوش کشیدند.رفع بیکاری، فقر، نابرابری، بی درمانی، بی سوادی، زن ستیزی و دیگر میراثهای کهنه پرستی و حکومتهای منطقه باید اولین گامهایی باشد برای التیام زخمهای ده ها ساله مردم این منطقه. این خوستها و دیگر خواستهای انسانی باید فورا در اولویت قرار گیرد که مردم کردستان عراق آزادی  و رهایی را از  قدرت خود تجربه کنند نه از کمکهای آمریکا.

 به خود باورد داشته باشیم که آینده از آن ماست!

ابراهیم رستمی ۱۶اکتبر ۲۰۱۳