لنین و لنینیسم(بخش ١٣)

در پاسخ چند کامنت :

زبان و اندیشه ، یا زبان – اندیشه که در قالب ِ واژگان بیان می گردد ، این خصوصیت را دارد که به انسان این توانایی را می دهد تا خود را همانگونه که می خواهد بنمایاند ، حتا اگر آنچه به آن تظاهر می کند نباشد ، یا به آنچه می گوید اعتقادی نداشته باشد .

این دوگانه گی و ناهمخوانی ِ ظاهر و باطن یا نمود و ماهیت در دوران ِ ما که هم زبان – اندیشه به دلیل ِ رشد و توسعه ی تکنولوژی و گسترش سواد و رسانه های نوشتاری عمومیت و جهانروایی پیدا کرده ، و هم همستیزی ِ طبقاتی میان ِ پرولتاریا و بورژوازی در شکل های سیاسی ، فرهنگی و ایدئولوژیک حدت و شدت یافته است ، بیش از هر زمان و دورانی کارکرد یافته و به چشم و نظر می آید .

به همان نسبت که تضاد میان دو طبقه ی اصلی ِ جامعه ی انسانی ، یعنی بورژوازی و پرولتاریا تشدید گردیده ، مغایرت نمود و ماهیت ( خصلت ) به ویژه در شکل ِ نوشتاری و خصوصن بیان ِ فلسفی که پیچیده ترین و تجریدی ترین فرم ِ اندیشه – زبان و امروزه کارآمدترین روش ِ اشاعه و پیش برد ِ ایدئولوژی است نیز روایی و عمومیت پیدا کرده است.

این مغایرت و ناهمخوانی را ما به ویژه در نوشته ها و ادعاهای خودمارکسیست نامان ِ رویزیونیست به فراوانی مشاهده می کنیم . یعنی در نظروری های کسانی که با چیرگی بر زبان – اندیشه ( آموزه های ) مارکسیستی آن را به خدمت گرفته تا ایده های بورژوایی خود را تبلیغ و ترویج نمایند .

به بیان ِ دیگر ، رویزیونیست ها با به کارگیری ِ زبان – اندیشه ( آموزه های ) مارکسیستی و تحریف آنها توانسته اند بخشی از کارگران و کنشگران گرایش دار و علاقه مند به مارکسیسم را به سمت ِ ایده ها و نظریه های تجدیدنظر شده ی مارکسیستی در سیاست و جهان بینی بکشانند .

اگر می شد تنها به حرف و ادعا و به صرف ِ گفتار و نوشتار بسنده کرد بی آنکه محک ِ تجربه و پراتیک به میان آید ، صحت و سقم ِ هیچ گفتار و نوشتاری هرگز آشکار نمی شد و در آن صورت انسان قادر به تنظیم مناسبات ِ اجتماعی خود ، چه در بُعد ِ فردی چه در بُعد اجتماعی ( طبقاتی ) نمی گردید .

اما خوشبختانه خود ِ سازوکارهای جامعه و مناسبات ِ اجتماعی در اشکال متنوع مادی ( اقتصادی ) و فکری ( ایدئولوژیک ) آن ، هم در سطح ملی و هم بین المللی به گونه ای و در راستایی تکامل یافته ، که همواره حرف ها و ادعاها در عمل ِ اجتماعی و کنش و واکنش های سیاسی محک می خورند و راست و دروغ ، حقیقی و غیرحقیقی – یعنی همانچه به آن ماهیت و نمود می گوییم – به زودی برای همگان آشکار و بازشناخته می شوند .

نمی شود تا ابد گنجشک را رنگ کرد و به جای قناری به دیگران فروخت . بالاخره تقلب رو می شود و متقلب بی آبرو .

نمی شود تا ابد در آموزه های مارکس دست برد ، آنها را تحریف و باژگونه نمود و به عنوان آخرین دستاوردهای ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی به پرولتاریا و بشریت قالب کرد .

تمام آنچه لنین و لنینیست ها به ویژه در عمل کرده و می کنند ، نه تنها هیچ بهره ای از اندیشه ی علمی و انقلابی مارکس – انگلس ندارد ، بلکه درست در جهت ِ مخالف و علیه این اندیشه است ، هرچند در نظر هم با یکی به نعل و یکی به میخ زدن و ضد و نقیض گویی حرف های خلاف مارکس – انگلس بسیار زده و می زنند .

لنین با تقسیم خودخواسته ی یک دوران به دودوران راه ِ برون رفت از دوران را بست ، و با عمده کردن دوران ِ دوم هیچ راهی برای برون رفت از دوران ِ اصلی باز نگذاشت .

سرمایه داری از تقریبن دویست سال پیش یک دوران است ، و تا زمانی که بر سازمان اقتصادی – اجتماعی جهان حاکم است ، همان یک دوران با تضادهای خود ویژه و راه حل های خودویژه ی آن خواهد بود .

لنین این دوران یا پدیده ی واحد ِ تاریخی را به دو دوران تقسیم نمود ، و با این کار اولن تضاد اصلی آن را به تضادهای غیراصلی و غیرواقعی فرو کاست ، و ثانین راه انقلاب و رهایی ِ پرولتاریا را دست کم برای ده ها سال مسدود نمود .

لنین و لنینیست ها با به خدمت گرفتن زبان – اندیشه و ترمینولوژی مارکسیستی و در همان حال تحریف آموزه های مارکس – انگلس بزرگ ترین خدمت را با نام ِ بی مسمای مارکسیسم به نظام سرمایه داری کرده و می کنند .

یاری رسانی های تاریخی ِ لنین و لنینیست ها به سرمایه داری جهانی :

١.اعلام ِ پایان عصر مارکسیسم و ورود به عصر لنینیسم ، و از این رو ، اعلام ِ ناکارآمدی ِ آموزه های مارکس و انگلس در عرصه ی سوسیالیسم علمی .

٢.با اعلام ِ انتقال انقلاب ِ پرولتاریایی از کشورهای پیشرفته ی صنعتی ( امپریالیستی ) به کشورهای عقب مانده – یا زیر سلطه ی امپریالیسم – ، لنین بزرگ ترین ضربه را به جنبش سوسیالیستی در کشورهای پیشرفته ، یعنی همان جایی که باید انقلاب سوسیالیستی انجام می گرفت ، وارد آورد . به طوری که هنوز هم این جنبش در آن کشورها در حالت کما و انفعالی به سر می برد .

٣.لنین و لنینیست ها با سهیم نمودن ِ دهقانان ، یعنی واپس مانده ترین بخش بورژوازی که به گفته ی مارکس همواره خواهان بازگرداندن ِ چرخ تاریخ به عقب است در انقلاب و دولت پرولتاریایی ، مارکسیسم را یک گام بزرگ به عقب به ماقبل ِ سوسیالیسم ِ علمی برده و از این جهت خدمت ِ بزرگی به بورژوازی و ضد انقلاب ِ جهانی نموده اند .

۴.لنینیست ها با حمایت از دولت های عقب مانده ی سرکوبگری که در حرف و ادعا خود را ضد امپریالیست می نامند ، و مخالفت علنی با آزادی های سیاسی و از جمله مهم ترین این آزادی ها ، آزادی بیان و مطبوعات ، به طور آشکار با مهم ترین و اصلی ترین مطالبه ی مارکسیست ها و کارگران ِ پیشرو در این کشورها مخالفت نموده ، از این طریق نه تنها به استبداد حاکم یاری می رسانند ، بلکه در صورت وجود موقعیت خود نیز به یک عامل ِ اختناق و سرکوب تبدیل شده و می شوند .

۵.با آنکه روسیه در معادلات و معاملات ِ جهانی یک پایه و ستون ِ اصلی و مهم بلوک های سرمایه داری و همچون دیگر کشورهای « امپریالیستی » از حامیان ِ دولت های سرکوبگر است ، لنینیست ها این کشور را ضد امپریالیست و مترقی و حامی ِ « خلق های ستمدیده » می دانند . از این جهت ، و با توجه به اینکه روسیه بخشی – و بخش ِ کارآمدی – از سرمایه داری جهانی و اقتصاد ِ گلوبالیزه ی آن است ، لنینیست ها به طور مستقیم و آشکارا به سود سرمایه داران و علیه کارگران ِ همه ی کشورها اعلام موضع نموده اند .

اینها عمده خدمات آشکار لنین و لنینیست ها به سرمایه داری جهانی در عرصه ی سیاسی است.  بازهم : چه خدمتی بهتر و مهم تر از اینکه ، مارکسیست ها یعنی دشمنان واقعی نظام سرمایه داری را نوکر امپریالیسم معرفی کنی ، یعنی با تردستی جای شاکی و متهم را عوض کنی و خود را شاکی جا بزنی .

این لنینیست ها هستند که با به خدمت بورژوازی در آوردن آموزه های مارکس و انگلس و به تاخیر انداختن آگاهانه ی سوسیالیسم باید از مارکسیست ها و طبقه ی  کارگر و تمام ِ بشریت عذرخواهی کنند ، نه آنکه طلبکار آنها هم باشند !

٭٭٭

لنین هیچگاه تعریف ِ دقیق و مشخصی از دیکتاتوری نکرد . دموکراسی هم هیچوقت در گفتمان ِ یکسویه ی او مجال و جایگاه ِ اعتنا و اهمیت پیدا ننمود ! طبق معمول در این مورد هم مطابق ِ شرایط و اوضاع و احوال ِ موجود بارها نظر خود را تغییر داد ، و به ضد و نقیض گویی پرداخت .

در آوریل ١٩١٧ در بحث از « شرایط ِ مشخص ِ لحظه ی تاریخی که فعلا ً روسیه می گذراند » معتقد بود که دو قدرت و دو دیکتاتوری در این لحظه بر روسیه حاکم است . یکی دیکتاتوری ِ طبقه ای که قدرت را در دست دارد که قدرت و دیکتاتوری ِ بورژوازی ( کادت ها ) است ، و دیگری که در حاشیه یا در سایه ی آن قرار دارد و دیکتاتوری ِ پرولتاریا و دهقانان ، یعنی شوراهای نمایندگان ِ کارگران و دهقانان است . لنین می گوید : این قدرت و دیکتاتوری ِ دوگانه ، سرانجام باید جای خود را به یک دیکتاتوری ، که همانا دیکتاتوری ِ خالص ِ پرولتاریا و دهقانان است بسپارد : « جای کوچک ترین شکی نیست که این درآمیختگی نمی تواند مدت مدیدی دوام یابد . وجود ِ دو قدرت در یک کشور امکان پذیر نیست . یکی از آنها باید نابود شود . قدرت دوگانه فقط نموداری از یک لحظه ی انتقالی در جریان ِ تکامل ِ انقلاب است که در آن انقلاب از حدود ِ یک انقلاب ِ عادی ِ بورژوا – دموکراتیک فراتر رفته ولی هنوز به دیکتاتوری ِ خالص ِ پرولتاریا و دهقانان نرسیده است . » ( مجموعه آثار . جلد سوم . ص. ١۵۵٢ . تاٴکید از من است ) . مجری ِ این دیکتاتوری ِ خالص ( ! ) هم دولتی است که از افراد عامی – رک و راست یعنی لومپن ها ! – تشکیل شده است : « یکی از مشخصات عمده علمی و عملی – سیاسی ِ هر انقلاب ِ واقعی عبارت از افزایش ِ فوق العاده سریع و یک باره و ناگهانی ِ تعداد ِ افراد ِ عامی است که به شرکت ِ فعالانه ی مستقل و عملی در زندگی ِ سیاسی و به تشکیل دولت می پردازند . این موضوع در مورد روسیه کاملا ً صدق می کند . » ( همان جا . همان صفحه ) . آن دیکتاتوری که افراد عامی بر جامعه اعمال می کنند ، تصورش برای ما دور از ذهن نیست ! بسیار هم ملموس است !

این دیکتاتوری ِ خالص چند طبقه ، یک سال بعد ، در بحث ِ نظری با کائوتسکی تبدیل به دیکتاتوری ِ خالص ِ پرولتاریایی می شود ، البته برای ساکت کردن ِ کائوتسکی ، وگرنه لنین هرگز از دیکتاتوری ِ کارگر – دهقان یا همان دیکتاتوری ِ به گفته ی او عوام کوتاه نیامد .

در « انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد » به کائوتسکی ایراد می گیرد که چرا از دیکتاتوری و دموکراسی ِ خالص یا غیر طبقاتی ، یعنی غیر پرولتاریایی سخن می گوید : « مارکس و انگلس چه قبل و چه بعد از کمون بارها از دیکتاتوری ِ پرولتاریا سخن گفته اند . این تحریف ِ دهشتناک ِ مارکسیسم را که توسط ِ کائوتسکی ، این ملانقطی در مارکسیسم انجام گرفته به چه چیزباید تعبیر کرد جز التقاط گرایی و سفسطه جویی . » ( همان . جلد دوم . ص. ١٢۵٩ –  ١٢۵٨ ) .

اما ، لنینی که این چنین کائوتسکی را به رگبار کلمات می بندد ، و متهم به تحریف ِ مارکسیسم و التقاط گرایی و سفسطه جویی می کند ، دو سال بعد در پاسخ به کمونیست های انشعابی آلمان از حزب ِ کمونیست طرفدار بلشویک هایی که دیکتاتوری ِ حزبی را معادل ِ دیکتاتوری ِ پرولتاریا می دانست ، نوشت : « در این مورد که دیکتاتوری ِ توده ها و دیکتاتوری ِ پیشوایان به طور کلی در نقطه ی مقابل یکدیگر قرار دارند نابخردی و سفاهت خنده آوری است . » ( جلد سوم . ص. ١٧٢٩ ) . لنین ، این جا ، اولا ً میان ِ دعوای انشعاب کنندگان با حزب کمونیست آلمان بر سر دیکتاتوری ِ پرولتاریا ، نرخ تعیین کرده و دیکتاتوری توده ها یا همان دیکتاتوری ناخالص را به جای دیکتاتوری ِ خالص ِ پرولتاریایی جا می زند ، ثانیا ً همان را هم به دیکتاتوری ِ رهبران – و البته یک رهبر ! – تقلیل می دهد !

طبیعی است که برای کسی که معتقد بود سرمایه داری ِ خالصی که بتواند به سوسیالیسم ِ خالصی انتقال یابد در هیچ جای جهان وجود ندارد – آنهم در عصر امپریالیسم ، یعنی عالی ترین مرحله ی سرمایه داری ! – دیکتاتوری ِ خالصی هم که دولت ِ خالص و یکدست طبقاتی را ایجاب نماید هرگز وجود ندارد !

بالاخره باید دست به دامن ِ چه کسی شد تا فهمید در عصر ِ امپریالیسم چه دولتی ، با چه نوع دیکتاتوری باید جایگزین ِ دولت و دیکتاتوری ِ بورژوایی شود ؟

 لنین اگرچه در نظر قاطعیت و ثبات ِ عقیده ندارد ، اما در عمل قاطع و پیگیر است : دیکتاتوری از نگاه او چیزی جز سرکوب نیست ، و سرکوب شونده هم هر آن کسی است که مخالف ِ عقاید ِ او باشد . به عنوان ِ نمونه « انقلاب پرولتری و کائوتسکی ِ مرتد » را بخوانید تا سرکوب را در پوشش خشم ، تهمت و ناسزاگویی ببینید . وای به آنکه به جای کائوتسکی یکی از متفکران روسی با لنین در قدرت مخالفت می کرد . چنین پیداست که حساب اش با کرام الکاتبین بود !

لنین ، با نادیده گرفتن ِ قوانین ِ حاکم بر تکامل ِ اجتماعی ، گمان می کند با لشکرکشی ِ شهرها به روستاها و با زور اسلحه می توان تضاد شهر و روستا را از بین برد ، بی آنکه شرایط ِ مادی ِ چنین اقدام ِ تاریخی ِ مهمی – یعنی نیروهای مولده ی بسیار پیشرفته – در سراسر ِ روسیه از پیش فراهم شده باشد : « ما جنگ ِ داخلی را در ده  وارد می سازیم و دسته های کارگران ِ مسلح به ده اعزام می داریم که آشکارا اعلام می دارند که دیکتاتوری پرولتاریا و دهقانان تهیدست را عملی می سازند ، تا به این دهقانان کمک نمایند که مازاد غله ای را که محتکرین و دهقانان ِ غنی به تخطی از قانون ِ انحصار ِ غله پنهان داشته اند ضبط کنند . » ( همان ترجمه . جلد دوم . ص. ١٣٢۶ ) .

آیا این چنین عملی ، یعنی ضبط و مصادره ی غله ی دهقانان ِ ثروتمند برای رفع ِ گرسنگی قحطی زدگان با زور اسلحه یک اقدام ِ پرولتاریایی و سوسیالیستی است یا اقدام ِ نظامی و راهزنانه ؟ سوسیالیسم و رفع تضاد شهر و روستا یعنی این ، یا آنچه انگلس در آنتی دورینگ می گوید ، تا به امثال دورینگ مفهوم ِ این تضاد و شیوه ی علمی ِ حل آن را بفهماند ؟ : « اگرچه نیروی آب ضرورتا ً مختص ِ مناطق ِ روستایی است ، اما ، نیروی بخار ضرورتا ً مختص ُ مناطق ِ شهری نیست . این در حقیقت استفاده ی سرمایه دارانه از نیروی بخار است که آن را عمدتا ً در شهرها متمرکز کرده و دهکده های صنعتی را به شهرهای صنعتی تبدیل می کند . اما شهر صنعتی تمام آب ها را به گندابی متعفن مبدل می سازد . از این رو ، به همان اندازه که صنعت بزرگ از این طریق که مدام از شهر به روستا پناه می برد ، به همان نسبت هم شهرهای بزرگ به وجود می آورد . از بین بردن ِ این دور ِ باطل ، یعنی حل این تضاد که دائما ً توسط صنعت مدرن ایجاد می گردد ، به نوبه ی خود مشروط به از بین بردن ِ خصلت ِ سرمایه دارانه ی صنعت ِ مدرن است . فقط جامعه ای که تنها مطابق ِ برنامه ، نیروهای مولده اش را به نحوی موزون در پیوند با یکدیگر قرار داده می تواند به صنعت این امکان را بدهد تا خود را با چنان وسعتی در سطح ِ تمام کشور مستقر سازد که کاملا ً متناسب با تکامل خود و نیز متناسب با توسعه ی دیگر عوامل ِ تولید باشد . پس ، حل تضاد شهر و روستا نه تنها ممکن است ، بلکه حتا به ضرورت ِ تولید ِ صنعتی مبدل شده ، همچنان که به ضرورت تولید ِ کشاورزی و نیز ضرورت ِ بهداشت ِ عمومی تبدیل گردیده است . تنها از طریق ادغام شهر و روستا می توان آلودگی هوا و آب و زمین را از بین برد . تنها با چنین ادغامی است که می توان توده های سرازیر شده به شهرها را به جایی برد که فضولات شان به جای ایجاد بیماری ها برای تولید گیاهان به کار رود . بنابراین ، رفع ِ جدایی ِ شهر و روستا حتا از این نظر که لازمه اش توزیع کاملا ً یکنواخت صنعت در سراسر ِ کشور است به هیچوجه خیالبافی نیست . آقای دورینگ گمان می کند جامعه می تواند مجموعه ی ابزار ِ تولید را به تصرف درآورد ، بی آنکه نوع ِ تولید ِ گذشته از اساس دگرگون شده ، و به خصوص بدون آنکه تقسیم ِ کار ِ گذشته نابود گردیده باشد . » ( انگلس . آنتی دورینگ . با بهره گیری ویرایش شده از ترجمه ی فارسی ) .

حال باید پرسید ، کدام راه ِ حل همسو با سوسیالیسم علمی ، و تاٴمین کننده ی منافع ِ راهبردی ِ اکثریت جامعه است : حل ِ قطعی و یک بار برای همیشه ی تضاد ِ شهر و روستا آنچنان که انگلس گفت ، یا راهکار ِ نظامی و زورمندانه ی لنینی که مبتنی است بر جنگ ِ شهرها و روستاها از یک سو ، و جنگ ِ روستاییان ِ تهیدست و ثروتمند با یکدیگر از سوی دیگر ؟ راه حلی که هدف اش بردن ِ پیشرفت های صنعتی از شهر به روستاست ، یا راه حلی که نخستین اقدام پرولتاریایی اش در روستا کاربرد ِ اسلحه به مثابه صنعت آدمکش است و بیزار کردن روستاییان از هرچه صنعت و هرچه پرولتاریاست ؟ راه حلی که هدف اش از میان برداشتن ِ قطعی ِ تقسیم کار است میان ِ شهرها و روستاها ، یا راه حلی که به رسمیت شناختن ِ این تقسیم کار است با موظف کردن ِ روستاها به تولید یک محصول ( غله ) و دادن با مابه ازا یا بی مابه ازای آن به شهرها ؟

افزون بر این ها ، در کجای گفتار ِ انگلس سخن از حمله ی مسلحانه ی پرولتاریا به روستاهاست برای تحمیل ِ خواست های خود به روستاییان با نام ِ « دیکتاتوری ِ پرولتاریا » ؟

اکنون این پرسش ِ بسیار مهم هم مطرح می شود که کدام یک از اقدامات ِ بلشویک ها پس از کسب ِ قدرت ِ سیاسی این ادعای لنین را ثابت کرد که در عصر ِ امپریالیسم کانون انقلاب های پرولتاریایی از کشورهای پیشرفته به کشورهای عقب مانده انتقال یافته ، مگر آنکه اراده ی لنین و بلشویک ها برای توجیه این جا به جایی نا به جا کافی دانسته شود . آیا اگر هر حزبی در کشور عقب مانده ای مثلا ً بورکینافاسو ، خود را مارکسیست نامید و ادعا نمود چون عصر عصر ِ امپریالیسم است پس می توان در اینجا انقلاب کرد و سوسیالیسم را بدون ِ پشتوانه ی مادی لازم برقرار نمود مارکسیست ها باید آن را باور کنند ؟

تمام ِ شواهد و عملکردها نشان از نادرست بودن ادعای برپایی ِ سوسیالیسم در روسیه ی عقب مانده است .

 حرکت و ابزار و شیوه ی حرکت ، بیانگر و تعیین کننده ی فرجام ( غایت ) حرکت است . به بیان ِ دیگر ، فرجام ِ هر حرکتی در مقدمات مادی ِ ضروری و شیوه یا طرز ِ رفتار ِ آن حرکت نهفته است .

حرکتی که بلشویک ها در اکتبر ١٩١٧ در روسیه آغاز کردند ، به دلیل ِ فقدان ابزار ِ لازم برای تحقق غایتی که در حرف وعده اش را می دادند ، و نیز شیوه ی حرکت ( رفتار ) کاملا ً مغایر و متضاد با تحقق آن غایت ( هدف ) از همان ابتدا نشان داد غایتی غیر از آنچه ادعا می شود در انتظار آن است . آن دولتی که جدا از سازمان ِ مادی و علنی ِ کار ، در مخفی گاه های محفل های کتابخوانان شکل گرفت ، و از فراز ِ سر ِ طبقه ی کارگر قدرت سیاسی را تصاحب کرد ، آن دولت ِ خودویژه ی پرولتاریایی نبود که با کرد و کارهای خودویژه و خودسازمانده اش می بایست خود را از طبقه ی در خود به طبقه ی برای خود ، و کل ِ جامعه را از جامعه ی درخود به جامعه ی برای خود فرا ببرد ، تا بتواند تاریخ را آگاهانه و آماج مند به طرزی که خود می خواهد بسازد .

دولت ِ لنینی ( بلشویکی ) بر خلاف ِ ادعاهای اش ، آن دولت ِ تراز ِ نوینی نبود که هم بر نهاد ، هم برابر نهاد و هم همنهاد ِ خود باشد . یعنی دولتی که با کرد و کارهای آگاهانه و دموکراتیک اش در مسیری حرکت کند که سرانجام ، خود خود را زائد و زایل سازد .

دولت ِ اقلیتی ِ لنینی و دیکتاتوری ِ معطوف به سرکوب و اختناق ِ آن ، درست نقطه ی مقابل دولت ِ اکثریتی ِ پرولتاریا و دیکتاتوری ِ معطوف به دموکراسی ِ آن بود ، و از این رو ، هرچه پیش تر می رفت ، بیش تر گرفتار تناقض ِ حرف و عمل می شد . تناقضی که ناگزیر به رویگردانی از حرف و شعار ، و انصراف از وعده های داده شده ، و رویکرد به خلف ِ وعده می گردید . این بود که هرچه را در حرف و شعار با یک دست تعارف کرده بود ، در عمل با دست ِ دیگر پس گرفت . یعنی آنچه گفت نکرد ، و انچه نگفت کرد .

پس گرفتن ِ وعده ی قدرت به شوراها :

در « دوران ِ تدارک و انجام ِ انقلاب ِ سوسیالیستی اکتبر » و « اندرزهای کناره نشین » نگارش یافته در اکتبر ١٩١٧ می نویسد : « تمام ِ قدرت در کشور باید بر اساس ِ برنامه ی معینی منحصرا ً به نمایندگان ِ شوراهای نمایندگان ِ کارگران ، سربازان و دهقانان واگذار گردد » ، و « این که تمام ِ قدرت باید به دست ِ شوراها بیفتد موضوعی است واضح . » ( جلد دوم . ص. ١۶٩۴ – ١۶٨٧ . تاٴکیدها از من است ) .

این وعده ها را لنین زمانی داد که در تبعید به سر می برد و هنوز به قدرت نرسیده بود . عین ِ این وعده های پس گرفته و عمل نشده را جامعه ی ما هم در ١٣۵٧ داشته است ، زمانی که « رهبر انقلاب » در تبعید بودند .

پس از آنکه طعم ِ قدرت چشیده شد ، نه تنها تمام قدرت منحصرا ً به دست شوراها نیفتاد ، بلکه به بهانه های مختلف دست شان از هرچه قدرت بود کوتاه شد ، و « سیاستمدار حرفه ای » و دیکتاتوری ِ فردی جای شوراها و دیکتاتوری پرولتاریا را گرفت.

در کنگره ی هفتم حزب در ١٩١٨ ، یک سال پس از پیروزی ِ یلشویک ها ، لنین در پاسخ به منتقدانی که به گفته ی او : « از ما دموکراتیسمی عالی تر از دموکراتیسم بورژوایی طلب می کنند و می گویند دیکتاتوری ِ فردی با دموکراتیسم ِ بلشویکی ، یعنی نه بورژوایی بلکه سوسیالیستی و شورایی مطلقا ً همساز نیست » برای توجیه دیکتاتوری فردی خود ، و جا زدن ِ آن به عنوان ِ دیکتاتوری طبقه ی کارگر می نویسد : « این که دیکتاتوری ِ افراد ِ جداگانه در موارد بسیار زیادی در تاریخ ِ جنبش های انقلابی مظهر و حامل و ناقل ِ دیکتاتوری ِ طبقات ِ انقلابی بوده است موضوعی است که تجربه ی بی چون و چرای تاریخ بر آن گواهی می دهد . اگر ما آنارشیست نیستیم ، باید ضرورت ِ دولت اجبار را برای انتقال از سرمایه داری به سوسیالیسم بپذیریم . میان دموکراتیسم ِ شوروی ، یعنی سوسیالیستی و به کار بردن ِ قدرت ِ دیکتاتورمنشانه ی افراد ِ جداگانه مطلقا ً هیچ گونه تضاد اصولی وجود ندارد . در باره ی اهمیت ِ قدرت ِ دیکتاتوری ِ شخص واحد از نقطه نظر ِ وظایف ِ خاص ِ لحظه ی حاضر ، باید گفت که هر نوع صناعت ماشینی  ِ بزرگ ، یعنی همانا منبع و بنیان ِ مادی و تولیدی سوسیالیسم ، وحدت ِ اراده ی بلاشرط و کاملا ً مؤکدی را ایجاب می کند که کار مشترک ِ صدها ، هزارها و ده ها هزار نفر را هدایت می کند . ولی مؤکدترین وحدت ِ اراده را چگونه می توان تاٴمین نمود ؟ از راه ِ اطاعت ِ اراده ی هزاران نفر از اراده ی یک فرد . امروز انقلاب ، همانا به منظور تکامل و استحکام خود یعنی به نفع ِ سوسیالیسم ، خواستار اطاعت ِ بی قید و شرط ِ توده ها از اراده ی واحد ِ رهبران ی پروسه ی کار است . » ( جلد سوم . ص. ١٩٨۵ – ١٩٨۴ ) .

یکم : همه ی دیکتاتورهای زنده ی دنیا که با سوار شدن بر امواج ِ خیزش توده ای به قدرت رسیده و به بهانه ی رهبری انقلاب توده ها را قلع و قمع کرده و می کنند ، گواه زنده ی صحت ِ این مدعای لنین اند !

دوم : همه ی دیکتاتورهای مرده ای که با کودتای نظامی بر مسند قدرت تکیه زدند ، خود را انقلابی و حکومت خود را سوسیالیستی نامگذاری کردند ، و با همین عناوین هزاران نفر را به بهانه ی ضد انقلابی بودن روانه ی شکنجه گاه ها و چوبه های دار و اعدام نمودند ، و از جمله ژنرال عبدالکریم قاسم و ژنرال اسد که از طریق کودتای نظامی به قدرت رسیده و دو حزب ِ دولتی موسوم به بعث ِ سوسیالیستی را پایه گذاری نمودند ، شاهدان ِ نمونه وار ِ این ادعای لنین هستند .

سوم : از این فاکت های مقدماتی که بگذریم ، این که هر دیکتاتوری فردی ، در عین حال یک دیکتاتوری طبقاتی هم هست ، تنها نیمی از حقیقت و صرفا ً به قصد ِ لوث کردن ِ تمام حقیقت است . فرد ِ دیکتاتور عضوی از یک طبقه ی اجتماعی ِ معین ، و از این رو ، دیکتاتوری او در راستای دیکتاتوری آن طبقه است . اما ، از این واقعیت نباید این نتیجه ی نادرست را گرفت که پس هر دیکتاتوری ِ فردی را می توان به هر طبقه ی دلخواهی نسبت داد . نمونه های بالا می تواند مثال ِ خوبی برای فهم ِ این موضوع باشد .

چهارم : هیچ دیکتاتوری ِ فردی دیکتاتوری ِ انقلابی نیست ، برعکس ، هر دیکتاتوری فردی بیانگر ِ خصلت ِ ضد انقلابی ِ آن طبقه ای است که فرد دیکتاتور متعلق به آن است ، اما از وابستگی خود به آن طبقه یا آگاهی ندارد ، یا وابستگی خود به آن را عمدا ً کتمان می کند . چرا که : انقلاب نه خصوصیت ِ فردی ، بلکه ماهیت اجتماعی دارد ، و از این رو ، با هرگونه عمل و دیکتاتوری فردی در تضاد است . کسی نمی تواند ادعا کند هم انقلابی است و هم دیکتاتور ، یعنی هم خواهان ِ نابودی نظام ِ ستمگر ِ حاکم بر جامعه است  و هم معتقد به ، یا خواهان ِ برقراری ِ دیکتاتوری ِ فردی بر جامعه . این یعنی جامعه را از چاله ی یک دیکتاتوری ِ نظام مند ِ طبقاتی درآوردن ، و به چاه ِ دیکتاتوری ِ غیر نظام مند ِ فردی – طبقاتی انداختن .

پنجم : برداشت ِ لنین از دیکتاتوری ، نتیجه ی تعریف نادرستی است که از انقلاب دارد و پیش تر هم به آن پرداخته ایم . او انقلاب را نتیجه ی نخواستن پایینی ها و نتوانستن ِ بالایی ها می داند ، یا به عبارت ِ دیگر ، موکول به اراده ای می کند که بالایی ها از دست داده اند و پایینی ها به فراوانی دارند ، و در نهایت نبرد اراده ها به آنجا ختم می شود که اراده ی برتر و مسلط ِ یک فرد ِ زیرک و عاقل و موقع شناس همه ی اراده های فاقد قدرت تشخیص ، یا ناتوان از تشخیص ِ راه و چاه را زیر کنترل و فرمانبری خود در بیاورد و همگی را مطیع خود سازد . این است که دیکتاتوری ِ مورد نظر لنین ، دیکتاتوری اراده ی توانا ، بر بسیاری اراده ی ناتوان و فرمانبردار است .

ششم : دیکتاتوری ِ افراد ِ جداگانه – که عنوان ِ زیرکانه ی دیکتاتوری ِ فردی است – زمانی و در جایی ضرورت پیدا می کند که اولا ً ، حاکمیت قادر به پاسخگویی به نیازهای اولیه ی جامعه نیست ، و ثانیا ً ، سطح ِ مطالبات ِ جامعه از نیازهای اولیه ( معیشتی ) بالاتر است و به نیازهای عالی تر ، به خصوص آزادی های سیاسی فرا می رود . از این رو ،این نوع دیکتاتوری مختص ِ کشورهای عقب مانده ای است که حکومت ها هم فقر ِ اقتصادی ، و هم همزاد ناگزیر آن یعنی اختناق و سرکوب ِ سیاسی را به اکثریت ِ افراد جامعه تحمیل می کنند . حال  آنکه ، در هیچ کشور سرمایه داری ِ پیشرفته ای دیکتاتوری ِ فردی نه وجود دارد ، و نه مجال و موقعیت ِ اظهار وجود پیدا می کند . در سرمایه داری های پیشرفته ، دیکتاتوری یک طبقه ( بورژوازی ) علیه یک طبقه ( پرولتاریا ) با ابزار و سازوکارهای پیشرفته ی موجود ِ آن کشورها اعمال می گردد . در واقع آنچه در کشورهای عقب مانده با عنوان های بی مسما و رد گم کننده ای مانند ِ « جمهوری دموکراتیک » و « جمهوری خلق » اعمال می گردد ، کاریکاتوری از نظام بورژوایی در کشورهای پیشرفته است . یعنی اگر در کشورهای سرمایه داری ِ پیشرفته احزابی وجود دارند که هر چند سال یک بار حزبی از طریق آرای عمومی حزب های مخالف را به کنار می زند و خود قدرت را به دست می گیرد ، در کشورهای عقب مانده حزب ِ قدرت مندی که پشتوانه ی نظامی دارد این کار را یکبار برای همیشه انجام می دهد ، و هر حزب مخالفی را از صحنه ی رقابت های سیاسی خارج کرده و حکومت خود را – تا زمانی که قدرت سرکوب دارد – بیمه می کند . ضمن آنکه در درون ِ حزب ِ در قدرت نیز فرد ِ قدرت مند ِ دارای کاریزما ، رقبای خود را تا زمانی که زنده است زیر ِ نظر و کنترل دارد .

هفتم : برخلاف ِ نظر ِ آنارشیست ها ، پرولتاریای در قدرت نیازمند ِ دولت ِ طبقاتی ِ خویش است . اما ، برخلاف ِ نظر ِ لنین و بلانکیست ها هم ، این دولت ، دولت ، طبقه ی کارگر ِ در قدرت است نه حزب یا افرادی که به شیوه ی بوناپارتی قدرت رااز بالای سر ِ طبقه ی کارگر قاپیده و « دیکتاتوری ِ افراد ِ جداگانه » را بر جامعه و کارگران تحمیل می کنند .

دولت ِ تراز ِنوین ِ پرولتاریایی که لنین در حرف وعده ی آن را می داد ، یکی از تفاوت های بنیادین اش  با دولت های تاکنونی این است که حکومت ِ اکثریت است بر اقلیت ، نه آنکه همان اقلیت ِ سرمایه دار ِ در قدرت هم تبدیل شود به افراد جداگانه ی فرمانبردار ِ یک فرد ِ همه کاره .

مارکس در نامه به جان باپتیست شوایتزر در رد هرگونه ریاست طلبی و فرقه گرایی – که شامل ِ حزب گرایی و شخصیت گرایی ِ شبه مذهبی می شود – نوشت : « شما شخصا ً تضاد ِ میان جنبش ِ یک فرقه [ لاسالی ، پرودونیستی ، بلانکیستی ، … ] و جنبش ِ یک طبقه را تجربه کرده اید . فرقه علت وجودی و اهمیت ِ خود را نه در مشترکات اش با طبقه ، بلکه در خودویژگی که آن را از جنبش ِ طبقه متمایز می سازد می بیند .

در کشوری که زندگی کارگران از کودکی توسط ِ بوروکراسی تنظیم میشود و کارگران مجبور به پذیرش سلطه گری و خودکامه گی ِ کسانی می شوند که گویی برای رهبری آنان خلق شده اند ، قبل از هرچیز باید بیاموزند که که روی پای خود بایستند [ نه روی پای چوبین ِ فرقه ها ، حزب ها و افراد جداگانه ] . در ضمن باید به شما بگویم که لاسال با پذیرفتن ریاست – بر تشکل کارگری – مرتکب اشتباه بزرگی شده است . شما به زودی خواهید فهمید که این ریاست به دیکتاتوری ختم خواهد شد . به شما قول می دهم هر زمان که منافع ِ طبقه ی کارگر ایجاب نماید ، آشکارا خرافه های لاسالی را [ در مورد رهبری فرد ] مورد انتقاد قرار دهم . درست همان کاری که در مورد خرافه های پرودونی – در فقر فلسفه – انجام دادم . » ( برگرفته و ویرایش شده از : درباره ی تکامل ِ مادی تاریخ . مارکس . انگلس . ترجمه ی : خسرو پارسا . ص. ١٢٠ – ١١٨ . درون کروشه از من است . ) .

با اینهمه ، لنین اصرار دارد بر خلاف ِ مارکس بگوید : « میان ِ دموکراتیسم ِ سوسیالیستی و به کار بردن قدرت ِ دیکتاتورمنشانه ی فردی مطلقا ً هیچ گونه تضادی وجود ندارد . » و خود را مارکسیست هم بداند . یا با آنکه کاپیتال را خوانده و نقطه نظرهای مارکس در خصوص ِ مدیریت ِ مستبدانه ی سرمایه داران را در فرایند ِ تولید صنعت ِ بزرگ می دانست ، اصرار داشته باشد در تقابل با آن نقطه نظرها بنویسد : « درباره ی اهمیت ِ قدرت ِ دیکتاتوری ِ شخص ِ واحد باید گفت که هر نوع صناعت ِ ماشینی بزرگ ، وحدت ِ اراده بی قید و شرط و کاملا ً مؤکدی را ایجاب می کند که کار ِ مشترک صدها ، هزاران و ده ها نفر را هدایت می نماید . این مؤکدترین و حدت اراده را چگونه می توان تاٴمین نمود جز از راه ِ اطاعت ِ بی چون و چرای اراده ی هزاران نفر از اراده ی یک فرد . » . گویی این مارکس نبود که که در همین باره علیه این نظر نوشت : « مدیریت ِ سرمایه داری به دلیل ِ  سرشت ِ دوگانه ی فرایند ِ خود ِ تولید دو جنبه دارد که از یک سو فرایندی اجتماعی برای تولید ارزش های مصرفی است و از سوی دیگر فرایندی برای خلق ِ ارزش های مازاد به شکلی مستبدانه است . همین که همکاری ( تولید ) مقیاس ِ خود را گسترش می دهد ، استبداد هم شکل های خاصی به خود می گیرد . در این هنگام است که او – یعنی سرمایه دار – کار ِ مستقیم و نظارت ِ دائمی ِ فرد ِ کارگر و گروه های کارگران را به نوع خاصی از کارگر ِ مزدی تحویل می دهد . ارتشی صنعتی از کارگران زیر ِ فرماندهی ِ یک سرمایه دار ، مانند ارتشی واقعی به افسران ( یا مدیران ) و درجه داران ( متصدیان ، سرکارگران ) نیاز دارد که از طرف ِ سرمایه دار فرایند کار را رهبری می کنند . کار ِ مراقبت به تدریج وظیفه ی تثبیت شده ی آنها و انحصاری می شود . مدیریت ِ صنعت یک خصیصه ی سرمایه است ، درست به همان گونه که در دوران فئودالی نقش های سرداری و قاضی از خصایص مالکیت ارضی بودن . » . مارکس در ادامه می نویسد : « از سوی دیگر ، این کار ِ مراقبت و سرپرستی در تمامی شیوه های تولیدی یی لازم می آید که بر تضاد آشتی ناپذیر میان ِ کارگر به مثابه تولید کننده ی مستقیم و مالک ِ ابزار تولید استوار است . هرچه این تضاد بیش تر باشد نقش مراقبت ( پایش ) هم مهم تر است . از این رو مراقبت در یک نظام بردگی به حداکثر خود می رسد . اما در شیوه ی تولید سرمایه داری نیز امری گریزناپذیر است . به همین سان ، در دولت های استبدادی کار ِ مراقبت و سرپرستی هم از مداخله ی عمومی دولت برای انجام ِ امور جامعه به وجود می آید و هم از وظایف خاصی که از تضاد حکومت و توده ی مردم بر می خیزد . » ( برگرفته از : گزیده ی نوشته های کارل مارکس . به نقل از : سرمایه . ترجمه ی : پرویز بابایی . ص. ١٨٩ – ١٨٨ ) .

مارکس گفت : « کار ِ مدیریت و مراقبت نه به مثابه وظیفه ای که از طبیعت ِ تمامی ِ کارهای اجتماعی تعاونی نتیجه می شود ، بلکه به مثابه برآیندی است از تضاد میان صاحب ّ ابزار تولید و صاحب ِ نیروی کار . کار ِ مراقبت و مدیریت ناشی از خصلت ِ دشمنانه و حاکمیت ِ سرمایه بر کار است . »( همانجا . ص. ١٩١ – ١٩٠ ) .

لنین گفت : « اطاعت ِ بی چون و چرا از اراده ی واحد برای پیشرفت ِ مراحل ِ مختلف ِ کاری که همانند ِ صناعت ِ ماشینی ِ بزرگ به آن سازمان داده شده باشد ضرورت ِ مسلم دارد . امروز انقلاب به منظور ِ تکامل و استحکام خود ، یعنی به نفع سوسیالسم ، خواستار ِ اطاعت ِ بی قید و شرط ِ توده ها از اراده ی واحد ِ رهبران ِ پروسه ی کار است . » ( مجموعه آثار . جلد سوم . ص. ١٩٨۵ ) .

                                                                         ادامه دارد …