تداوم

توضیحی کوتاه

دودهه پیش از این در سال ١٣٧٠با یاری برخی دوستان دفتری از شعرهایم را که محصول دهه شصت بودند منتشر کردم. این دفتر “تداوم” نام داشت و بدون نام شاعر منتشر گردیده بود. شعرهای این دفتر بارها و بارها در محافل گوناگون خوانده و یا چاپ و منتشر شده اما به شکل دفتر شعر و بصورت همان شکل اولین انتشار این نخستین بار میباشد. در اینجا باید اضافه کنم که بدلائل نوع زندگی و مسائل و مشکلاتی که زندگی در سایه ارتجاع در پی دارد ،دفتر فوق و بسیاری مدارک دیگر طعمه اتفاقات ناشی از نوع زندگی ام شده بود. برای مدتی طولانی هیچگونه دسترسی به این شعرها و دفتر منتشر شده نداشتم. این اواخر با محبت وافر دوستی و محبت دوستانی که سالها دفتر فوق را حفظ کرده بودند، نسخه ای از دفتر فوق بدستم رسید . شعر ها تصویری از اوضاع دهه شصت را ارائه میدهند و از قضا پرتوی هستند به دورانی که امروزه برخی “طلائی” اش میخوانند. در این دفتر پرچم عاملان جنایت،سرکوب، و کشتار “سبز” است و این رنگ موَید ارتجاع و اختناق است. من هیچگونه تغییری در شعرها و یا شکل دفتر نداده ام و آن را به همانگونه حفظ کرده ام تنها بر روی جلد نامم را درج کرده ام.
پیروز و موفق باشید.

تــــــداوم

از مجموعه سروده های انقلابی
داریوش سلحشور

به مادران و پدران رنجدیده و انقلابی که در سوگ فرزندان سرخشان، برای بهاران انقلاب و نبرد رهائی لهیب آتش خشم کارگران و زحمتکشان را در دل سیاهترین شبها، با ترنم درس نبرد به یادگارهای فرزندان بر خاک و خون تپیده اشان، همچنان برافروخته نگه داشته اند.
به فرزندان سرخ بازمانده از هزاران انقلابی و کمونیست سرفراز و جان باخته !
به پدران و مادرانی که همگام با فرزندان دربندشان درفش مقاومت خلق انقلابی را در مقابله با ارتجاع و امپریالیسم برافراشته نگه داشته اند.

تداوم
اینسان زیستن!
-کمونیست!
اینسان مرگی را پذیرا گشتن:
آوای سرودتان را تنها حقیقت!
زنده می سازد.
***
جنگیدن!
تا لحظۀ رگبار کار و رنج
” تنها ”
نشان بودن است به افتخار!
آنگاه حضورتان اعلام می گردد،
در فرمان آتش:
حزب !
***
اینگونه مرگی را گزیدن
اینگونه حضوری را سزاست.

پند بیاد ولادیمیر ایلیچ (لنین)
آنچه که انجام نگرفته
به نظر درست می رسد.
می گوئیم:
باید به انجام می رسید
اما پیش از آنکه انجام کار را بیابیم،
باید از آغاز دانست،
راه فتح را.
-این را لنین می گوید.
بر رهگذار باد نشستن
و تباهی را نظاره کردن
بی آنکه بیندیشیم
رستگاری چیست.
و از کدام سوی دشت،
باید به قله رفت!
رسالت ما
خیالی خام می گردد!
-این را لنین می گوید.
بر درخت بنگر،
و بدان که:
دانه هرگز بی آب و زمین
قد نمی کشد!
و انقلاب بدون حزب کارگران!
انجام فتح ندارد.
-این را لنین می گوید.
بخوان و بیاموز!
اندیشه کن:
بر شکستها!
و تداوم بخش!
پیروزی هایت را!
و بدان:
تنها قدرت کار است
که اعلام می کند،
فنای هر چه ویرانی را،
-این را لنین می گوید.
آنکه آموخت:
خواندن می دانسته!
آنکه آموخت:
نوشتن می دانسته!
بخوان و بنویس!
با هر رنجی که هست
تا زندگی را بیاموزیم
در درس های لنین:
-این را شاعر می گوید.
میهن من
اینجا میهن من است:
با نامی هماره خونین در تاریخ!
اینجا میهن من است:
در اقتدار یک جمهوری سیاه
جمهوری دار و تازیانه!
جمهوری جهل و خرافه!
جمهوری خدا بر تخت سرمایه
جمهوری چماق با شعار آزادی
و تاراج با شعار استقلال
اینجا میهن من است:
با نامی هماره خونین در تاریخ!
سری همیشه بر دار،
و خروشی خموش گشته
در کشتارهای جانیان.
اینجا “دار” آبادی است
با تازیانه ای بر گرده هزار،
هزار،
تاریخش!
اینجا میهن من است:
با نامی هماره خونین در تاریخ!
پیکاری هماره زنده بر قله های غرورش!
و شعاری که رنگ می گیرد
در هر صبحگاه:
از خون عزیزانش!
اینجا میهن من است:
با پیکاری هماره زنده بر قله های غرورش!
و شعاری هماره خونین،
که فریاد می کند:
زنده باد آزادی!

یادگاری بر درفش کار (برای به خون خفتگان کمونیست)
آواز می دهد ستاره ای که بنام توست،
مرا!
اینک:
نه تازگی تاریکی است
و نه،
سپیده صبح،
آواز ستاره:
در اقتدار شب است.
بی هیچ هراسی،
در خانه های شهر،
و در کومه های خاموش دشت،
سر می کشد.
و سر می دهد،
سرودی را که بنام:
ماست.
در کوچه ها چه کس را پروای عبور است،
آنگاه که گزمگان سبز!
-سبزِ تُند –
به انتظار عابری خیره سر!
ناخن می جوند!
و موشها یاوران پلید ایشانند!
هرگز کسی عبور نمی کند!
جز،
-ژولیده فکری عجول!
که با قلبش می اندیشد،
بر “حسرت” سکوت کوچه!-
بی آنکه بداند:
آواز نه در کوچه ای خموش
-که مکان خروش است.-
که در خانه های-
-به انتظار-
بسته-
در.
و مردمانی
-به انتظار-
بسته:
لب.
پرواز می گیرد.
آواز می دهد ستاره ای که بنام توست،
مرا!
بی هیچ روی!
گزمگانِ سبزِِ تُند را،
این بی نشانی،
می آزارد.
و یاورانشان را به جویدن
آثار ما وا می دارد.
بگذار،
بجوند و بسوزانند!
بگذار،
بکشند!
سوختن لهیب آتش را دَم می دهد.
و کشتن ما
آواز سرخ ترا!
بخوان!
در آتش بخوان،
بخوان،
در خون بخوان!
-ستاره درفش کمونیست-
آوازت بلند است!
بخوان،
به بلندای شب،
که می نشیند حتی:
بر دیوارهای اوین
-این بلندترین حصارهای مرگ-
آواز می دهد ستاره ای که بنام توست،
مرا!
وقتی که نامت را،
به رمز می جویم،
در خاطره ای گنگ.
از یک قرارِ خیابانی،
و حس می کنم!
آواز سرخ توست
که از حصار مرگ
بر یک قرارِ دیگر
حضور می یابد!
بخوان!
در آتش بخوان!
بخوان!
در خون بخوان!
که یادگارت بر درفش کار،
به بالای نشان ما!
سرفراز!
ایستاده است!

راستی
قافله از دشت گذشت:
یک، دو، سه، چهار،
و هزار-
اما کو؟ کجاست؟
مادرم.
کجاست و بر کدامین فرزند مویه می کند؟
آیا دوباره سینه چاک، چاک:
پریشان
بر آستان خانه ای دگر
بر هزار رفته می گرید؟
کو؟ کجاست؟
مادرم.
پیامبران سیاهی می گویند:
“خشکیده است سینه هایش
به اتهام: زادن مزدک.”
من در میان دشت،
فریاد می زنم:
“مزدک فرزند مادرم بود
و من:
همزاد اویم.”
پیامبران سیاهی می گویند:
“به اتهام زادن مزدک
خدا فرمان داد:
خشکی بر دامان البرز بنشیند.”
فریاد می زنم:
هرگز اینگونه نخواهد شد
سیاهی فرمان رسولان را
بر سینه های مادرم بسته اند
با غل و زنجیر
اینجا:
مزدک میان بند و
مادر زنده به مدفن است.
***
قافله از دشت گذشت،
یک، دو، سه، چهار
و هزار
با گام، گام، متین قافله می روم
آنجا:
در تلاقی میان دشت و
آسمان سیاه رسولان
گلبوته های سرخ
به نام می خوانند مرا!
مادر در آن تلاقی است.
آنجا که هزاران هزار سرخ
در زیر چادر سیاه شب
بنرمی می خوانند:
پیام رهایی را.
قافله بدانسوی می رود.
آنجا که می شکافد:
آوای گلبوته های سرخ
فرمان خدای رسولان را.
آنجا که در جدال سرخی نبرد
البرز سرفراز:
در دامان مادرم:
به سبزی نشسته است.
راستی:
در آن تلاقی است.
آنجا که فرمان مرگ رسولان را
آوای سرخ رفیقان:
پاسخ می گوید.

آشنای روزهای خوشی
وقتی که بودن با ما،
ترا به عرش می رساند:
بی آنکه جانت را طلب کند!
ماندی!
و بی آنکه بخواهی،
خواندی:
به پیش، به پیش
بسوی سوسیالیسم!
وقتی که بودن با ما،
هنوز:
آشکار نمی ساخت اعلام جنگ،
ما را،
با نوادگان،
دزدان چهارصد ساله!
ماندی!
-و از سر وظیفه-
خواندی:
به پیش، به پیش
بسوی سوسیالیسم!
اینک:
که وجود هر ردی از ما،
یعنی که اعلام شلیک
از سوی خصم
اینک:
که تنها داشتن یک نام “رمز”
یعنی:
پذیرش مرگ!
اینک که مرگ قانون زندگی شده!
و فتوی می دهند!
بر “حلالیت” خون ما!
و باید خواند:
در دوستی سرنیزه و خنجر!
گریختی!
اینسان گریز!
ای آشنای روزهای خوشی!
همواره بوده!
در هر نبرد تاریخی!
و ما آموخته ایم:
در این نبرد،
بی هیچ تأسفی،
بر رفتن شما!
باید دلیر بود:
در
مردانه ماندن!
ادعانامۀ یک “دوزخی”
من دیده ام “بهشت” را
-اینجا-
در روبروی تو.
با جویهای پاک و آبهای روان
درختان!
و حوریانی شاداب
آنسان که “اوراد” گفته اند.
من دیده ام “بهشت” را
-اینجا-
بر پهنۀ زمین،
-این جایگاه و پایگاه من-
بی آنکه هیچ “رسولی”
وعده داده باشد.
من دیده ام آن را،
بدانگونه که “آیات” در آسمان
وعده کرده اند.
با زنان زیبا
و
حوریانی “لپ” قرمز
به رنگ خون!
خون سرخ
دوزخیان.
من دیده ام بهشت را
-اینجا-
در روبروی تو!
بدانسان که “رسولان” وعده داده اند،
بی هیچ نیازی به “کار”
هر انچه که می خواهند!
مهیاست.
اینجا “بهشت” است،
بنا گشته بر استخوان های ما،
و در امتداد زیبائیش:
“خدا”
با آمیزه ای از تمسخر و فریب،
به قهقهه!!
رسولانش را واداشته
که ما را –
به وعدگاهی “آسمانی” ببرند.
تا مردمان”عزیزش”
بر پهنۀ زمین:
بی هیچ “رنجی”
آرام،
شاداب،
و از سر تفنن:
بر سوختن ما نظاره کنند.
اما
اینجا:
در روبروی من،
آهن،
فولاد،
زندان،
زنجیر،
درد و ضجه های “نان”
اینجا “دوزخ” است.
بر پهنۀ زمین همواره این چنین
“دوزخیان”
با “شیپوری” که به “کار”میخواندشان،
“بهشت” را بی “نیاز” ساخته اند.
“شیپوری”که می سوزاند جسمم را،
و خاکستر می سازد:
روحم را،
تا “لپ” حوریان بهشت “قرمز” بماند.
اینجا:
در روبروی من
“دوزخ” است.
بدانسان که “رسولان” وعده کرده اند،
-آتش!
-رنج!
-گرسنگی!
شعله وری این آتش را،
-آتش دوزخ را می گویم-
هر آنگاه که ما بشوریم
“بهشت” فرمان می دهد.
-در “آیات” چنین است
و
در پهنۀ زمین نیز-
ای دوزخیان!
ای گرسنگان!
فریفته اند ما را،
به وعدگاه آسمانی،
تا زمین شان،
تا بهشت شان،
تا خدای سوداگرشان:
آسوده باشد،
بر پهنۀ زمین.
ای دوزخیان
که هر روز به فرمان “بهشت”
در آهن گداخته،
می سوزید.
فریفته اند ما را.
“بهشت” در آنسوی تر است،
آنسوی “آهن ها”!
آنجا که “خدا” بر تخت “سرمایه”
“رسولان” مالکش را،
به عشرت فراخوانده است.
فریفته اند ما را:
که “آیات” دوزخ را،
ملک همیشگی “نافرمانان” می دانند.
ای دوزخیان!
ای گرسنگان!
بشورید بر “بهشت”
که تمامی رحمتش بر ما،
“سوزاندن” ماست.
که بی هیچ “رنجی”
بهشتی پدیدار نخواهد شد
و این بهشت را بر پهنۀ زمین
رنج ما
و
کار ما
بر پا ساخته است.
از اینسوی:
-از دوزخ-
یورش بریم!
بر آنسوی:
تا “کار” قدرت یابد.
و گرسنگان:
حاکم گردند.
ای دوزخیان
به پیش!
ما را وعده داده اند:
-بر آسمان-
بر دروغ و فریب
به پیش:
تا حاکم بشویم.
و “نان” و “کار” را
“پیمانه” نهیم!
و “نیاز” را بر “کار” بنا کنیم!
بشورید!
ای همه سوختگان زمین!
که “آسمان” پناهگاه رسولان باد.
و زمین جایگاه ما.

من و مرگ
من مرگ را دیدم
هزار بار
در لحظه لحظه های هر قرار.
من مرگ را دیدم
هزار بار
بر نقش هر دیوار،
با چهره ای عبوس
و
موی سفید:
وقتی سلام می داد
زندگان را
در امتداد یک شب سرد زمستانی!
من مرگ را دیدم
وقتی غزال غزل هایم
در امتداد خط خون
خفت:
بر بستر برف.
و من
بی آنکه شماره کنم نفس ها را
با بوسه ای
بر نی نی چشمان غزالم
خنکای بسترش را
نوشیدم.
من مرگ را دیدم
و
بی آنکه شماره کنم نفس ها را
نقبی زدم به زایش:
غزال!
با خنده ای به لب
در اجرای هر قرار.

بغض و خشم
میان سینه ام بغضی است
میان سینه ام بغضی:
اینجا در روبروی من
دریادلانی خفته اند
و مادرانی که در سوگ فرزندان مویه می کنند
در زیر سرنیزه جلاد!
و کودکانی که می جویند
از خاک:
-خاک آرام و پر عاطفه-
لبخند و محبت را.
میان سینه ام بغضی است
از خشمی که گل نداد در باغچه خانۀ ما،
و هرزه گلی که فریفت
این خلق تکه پاره را.
میان سینه ام خشمی است
و من اینجا
در روبروی این همه خونین کفنان
بی اشک می گریم
تا روز انتقام!

رویشی دگر
آماس سینه هایش
در عطش زایشی نوین،
پرواز رویش
بر فراز پیکرش-
این چنین:
با خاطر گل داده عزیزان
به جشن رویش دوباره می رود:
این زمین!
به لب سرود رهائی
به تن غریو خروش
پاک و هماره پرتوان،
در آستان زایشی دگر
به خود می خواند:
از هر کران خونینش
یاد هزاران عزیز خفته را،
در رویش نوین!

آن که فرو خفت
گل خنده اش به لب بود:
آرام و سربلند
در پیشگاه خلق
جوشان و پرخروش در روبروی خصم!
گل خنده اش به لب بود:
وقتی که دسته دسته
بر سینه های یاران گل می نشست خونین
در جای جای میهن.
گل خنده اش به لب بود:
وقتی که تیر دشمن
بشکافت سینه اش را
تا راز ناشنوده از سینه اش بجوید،
غافل که خون سرخش
بر خاک سرد میهن
نقبی بزد به رزمی
در روز خشم و طوفان.

جرم
جرم من این است:
حقیقت گفتن،
و برآشفتن بر خصم و
بدان نه گفتن.
جرم من:
یاری محرومان است
در ره سرخ
خروش میهن.
و بدین جرم اگر در غل و زنجیر شوم،
یا اگر جان بدهم،
چه شکوهی دارد
لحظه مرگ به راه یاران
با لبانی خونین:
بوسه زدن.

تصویر روستا
ده در خش و خش گرسنگی
تشییع می کند:
جنازه کودکان را
در هر آفتاب
و به مویه می نشیند
جنازه زندگی را
در چشمه خون بر پیکر:
زمین.

تصویر مقاومت (به یاد جان باختگان آرمان سوسیالیسم)
زنجیر بر دستانش!
شلاق کف کرده ای مست
بر استخوانش!
به دوره می خواندند او را
خنیاگران مرگ
-هر کس یکی ضربه ای ز خشم-
پیچان تنش به دوره مستان
در ضرب و ناسزا.
آرام و پرصلابت
تن کرده او رها.
لب را گشوده کن
با ما سخن بگو!
با درد و پر ز شوق
در دل به خنده گفت:
-باشد به یاد یاران
این سرخ جامه من
پاداشی از غرور!-
گویی میان بند رسته
با یاد رزم یاران،
مستان به انتظار
لب بر سخن نگشود
طوفان بیقرار.

خروش در اعماق
این خفته بر گذر کیست؟
که انگار بر او
زنان قامت بلند ما
هزار هزار گیسو بریده اند؟
کیست؟
که انگار در اعماق سکوتش
هنوز نیز
از بلندای آخرین سرود
نبرد را زمزمه می کند
تا
هرزه سواران سوداگر
از نفرین آتش سلاحش
در امان نباشند؟
این خفته بر گذر کیست؟
که تنها در یک سحر
آوای سرود سرخش را شنیدیم
و آنگاه در زیر سم ستوران
با:
هزار هزار گیس بریده
و هزار هزار جوان به خون تپیده
او را:
به خاک سپردند!
تا بر غریو خفته اش
هرزه سواران جنایت
فرمان برانند.
این خفته بر گذر؟
می پرسم از شما
که آیا:
بر نام او سرود خوانده اید؟
می پرسم از شما
که آیا:
بر نام او سرود خوانده اید؟
می پرسم از شما
که آیا:
با نام او خاطر کودکان را
از چشمه به مرداب برده اید؟
می پرسم از شما
که آیا:
تف داده اید سلاحتان
تا روز انتقام؟
آنگاه که او
از نفرین آتش سلاح ما
سر بر کشد:
ز گور!
می پرسم از شما
که آیا:
می بینید او را
در رزم هر اعتصاب
و آیا
در بطن هر خروش!؟
این خفته بر گذر کیست؟
که انگار در اعماق سکوتش
ره توشه می برد.
تا روز انتقام!

تصمیم
زنگار ز آینه بزدا
مردان حادثه هیچگاه
از خنجری که گلوگاهشان را می درد،
نمی هراسند.
فریاد کن و آنان را بخوان
تا لخته لخته حیات
گم گشتگان شان را
بر پیکر زمین نظاره کنند.
زنگار ز آینه بزدا
تاریکترین شبها هم می میرند،
این را کورسوی ماه
در تندباد تاریکی و مرگ:
نوید می دهد:
پس به انگشت اشارتی ماه را
به شهادت صداقت صبح
بخوان.
فریاد کن:
مردان حادثه هیچگاه
از خنجری که گلوگاهشان را می درد،
نمی هراسند.

پدر
زنان پریشان و گیسو بریده
اسبان بی سوار
و جنازه های رها گشته در امتداد دشت،
این نغمۀ مغموم میراث ماست.
او با چنین میراثی،
ایستاده در امتداد خون افق
و بی هیچ شتابی:
زمزمه سرود سوگش را
به باد می سپارد تا بگرداند در شهر.
قامت شکسته و دلتنگ
با هاله خونین ماه بر گرد سرش
درفش غرور البرز را
بر شانه اش گرفته
و آتش زبانه می کشد از سینه ملتهبش.
اینگونه پاس داشت
این بازمانده میراث خون:
-با آتش و غرور-
خاطره سوگ عزیزانش را.

مرگ پیک
بی محابا می آیم
بی محابا:
با خنجری به سینه
و قلبی در دست
و کلامی که می چکد:
از زخم پیکرم!
فریاد می زنم:
این سوغات شقایق هاست!
آنگاه:
آرام خواهم مُرد.

انتقام
بر دشت انتقام
گُل داده بذر کین
آنسان که بشکفد
بذر از دل زمین.
برخیز و پرتوان
آواز کین بخوان
که آن موج ناله ها
شد غرش نوین.

سبز پوشان سیه دل در شهر
طعمه ای می جویند تا
به دارش بکشند!
گویی آنان کفنی بافته اند
به فراخی همه میهن من.

فروردین ماه ۱۳۷۰