بهانه های غروب … سایه های شما … ( شعر )

بهانه های غروب 

فریدون گیلانی

gilani@f-gilani.com

www.f-gilani.com

با توام که هیچ کس نمی داند کیستی  

با کدام پروازی رفته ای
در کدام توفانی گم شده ای

و چگونه در تنهائی

آنقدر گریسته ای

که فصل ها چنین دلتنگ شده اند 

با توام که هیچ کس نمی داند کیستی

اما به نام تو در زاینده رود جان می گیرد

با تو به دریاچه ها می ریزد

به نام تو از مرزهای می گذرد

با تو در چهره های گرفته گل می دهد

و آن همه غبار مکدر را

از روی بوسه هایت پاک می کند 

با توام که در تجن می شکفی

و در کارون

چنان دل انگیز غروب می کنی

که سپید رود

ماهی هایش را سینه خیز به خزر بریزد

و تندی هوا

عاشقان دو سمت اندوه را وسوسه کند 

با توام که هیچ کس نمی داند کیستی

اما به نام تو منتظر است کسی در بزند

و گلدانی تازه به این خانه بیاورد

با توام که جوانی های شورانگیز

با قدمت می خرامند

و هر روز چشم هایت را

مخفیانه به گردش می برند 

شب از برق نگاهت می گریزد

و جاده ها

به نام تو از سال ها می گذرند 

باور نمی کنم که دل به غریبه داده باشی

و خنده هایت را

از من دریغ کرده باشی 

می دانم که دوباره در دست هایم می نشینی

و تمام تنم را

پراز گیاه معطر می کنی

من به کدام چراغی دل ببندم

وقتی غرور آمدن تو

جاده ها را روشن می کند 

با توام که هیچ کس نمی داند کیستی

اما به نام تو با من به سفر می رود

من همیشه در آن ایستگاهی به قطار نگاه می کنم

که از پشت پنجره اش

برایم دست تکان می دادی

و هیچ وقت گلی را که از باران چیده بودی

در بهانه های غروب

جا نمی گذاشتی . 

خرداد ۱۳۷۸


سایه های شما …

فریدون گیلانی

gilani@f-gilani.com

www.f-gilani.com

شاخه ام را شکستید

پله را برداشتم

آنقدر در زمین شما گل سرخ کاشتم

که بهار صدایم را بشنود

و دیوار بفهمد

که نباید فریب سایه اش را بخورد 

بهار را گرفتند

پله ها را گذاشتم

که از برج های دیده بانی بگذرم

و آدمیان را خبر کنم که حبابی

در آب ترکیده است 

وقتی که پروانه چنین دلنواز

پرواز می کند

رنگ های من به گرد بال هایش نمی رسد

جزتو معجزه ای نیست که راهم را بگشاید

و مرا در پیشگاه پروانه شرمنده نکند 

دستم را بستید

به صبح نامه نوشتم

قلم ام را شکستید

از آستانه ی خود گذشتم

هرچه تیر داشتید

به بال هایم باریدید

و غنچه هایم را ندیدید

که برشانه ی شکسته جوانی می کنند

و یادشان نرفته است که عشق

هنوز آخرین عابر کوچه هاست 

اگر این باغ را هم بسوزانید

خانه از آن حریق پهناور می گذرد

و قفس های خالی را

در مساحتی به وسعت عاشقانه ترین غزل ها

به استقبال شهر می فرستد 

من به خانه ام بر می گردم

تو به خانه ات برمی گردی

ما به خانه مان بر می گردیم

و دو باره در بلند ترین شاخه آشیانه می سازیم 

یادم باشد که دست بهار را بگیرم

و بازهم

در پیچ رودخانه با تو قرار بگذارم 

چین و شکن سایه های شما

آفتاب را پشیمان نمی کند . 

خرداد ۱۳۸۷