داستان کوتاه … مرد پول دار!

داستان کوتاه
مرد پول دار!
مردی بود که به پول و پول جمع کردن علاقه ی خاصی داشت.
هر چه پول دار تر می شد، خسیس تر می شد و روابط اش با اطرافیان اش بدتر می شد. با مادرش بخاطر اینکه به او گفته بود که او برده ی پول شده ، دعوا کرده بود. با پدرش بخاطر اینکه از او مقداری پول خواسته بود دعوا کرده بود. با برادرش که به او گفته بود مقداری پول به او قرض بدهد دعوا کرده بود. با خواهرش که از او پرسیده بود که چرا او آنقدر به پول جمع کردن علاقه دارد، دعوا کرده بود.
دوستانی داشت که مثل خود او پول پرست بودند، ولی کم کم با آنها هم روابط اش را قطع کرد. چون می گفت که آنها می خواهند به او کلک بزنند، یا اینکه از او پول قرض کرده بودند ولی پول او را پس نداده بودند.
خلاصه در عرض چند سال مرد پولدار بسیار ثروتمند شد، ولی در عرض همان چند سال بخاطر اینکه به همه مشکوک بود که بخاطر پول های اش او را دوست دارند، و در رفتار های اش این را نشان میداد، دور و برش حسابی خالی شد.
پیش می آمد که کسی بهش می گفت که بابا، پول که همه چیز آدم نمی شود. او در جواب می گفت که برای او می شود. یا کسی می گفت پول که شادی و خوشبختی نمی آورد، او در جواب می گفت که برای او می آورد. کس دیگری می گفت که پول که آرامش نمی آورد، او در جواب می گفت که برای او می آورد.
خلاصه اوضاع به همین شکل پیش می رفت. مرد با پول اش غذا می خورد، با پول اش می خوابید، با پول اش حمام می کرد، با پول اش قدم می زد و…
یک روز در خیابان همراه پول اش در حال قدم زدن بود. یکدفعه احساس کرد که سرش گیج می رود. به پول گفت که حالش خوب نیست. پول در جواب گفت که چیز مهمی نیست و زیاد به روی خودش نیاورد. مرد پولدار خودش را به پارکی رساند. روی نیمکتی نشست. دید حالش دقیقه به دقیقه بدتر می شود. فکر کرد که بهتر است از مردمی که در پارک قدم می زنند کمک بخواهد. به یک نفر گفت که او را به بیمارستان برساند و از بابت این کار به او پول خواهد داد. ولی آن یک نفر هیچ اعتنایی به مرد پول دار نکرد. دلیل اش این بود که مرد پولدار در عرض آن چند سال بخاطر پول های اش با زمین و زمان دعوا کرده بود و همه او را می شناختند. در همان پارک او بارها مردم گرسنه و بیمار را دیده بود ولی هیچوقت حاضر نشده بود که به آنها کمکی بکند. یا اینکه مردم را متهم کرده بود که می خواهند پول های او را بدزدند. این بود که مردم می ترسیدند او بعدا آنها را متهم به دزدی بکند.
شروع کرد به التماس کردن از مردم. عاقبت یک نفر گفت که بهتر است او را به بیمارستان برسانند. او را به بیمارستان رساندند. بعد از نیم ساعتی دکتر معاینه اش کرد و گفت که به یک مریضی مشکوک است، اما بهتر است آزمایشات لازم را به عمل آورند و از او عکس برداری کنند و بعد با اطمینان به مرد پولدار خواهد گفت که چه مریضی دارد.
روز بعد دکتر با جواب آزمایشات و عکس ها نزد مرد پولدار رفت و به او گفت که سرطان دارد و چون خیلی دیر به دکتر مراجعه کرده است، آنها نمی توانند هیچ کمکی به او بکنند. مرد پولدار در جواب به دکتر گفت که او خیلی پولدار است و حاضر است تمام هزینه ها ی معالجه را پرداخت کند به شرط اینکه او از مریضی سرطان نجات پیدا کند. اما دکتر در جواب گفت که اصلا امکان هیچ کمکی نیست و شاید پول حلال مشکلات فراوانی باشد ولی در این مورد پول حلال نیست. بعد گفت که باید برای ملاقات مریض دیگری برود و از بابت مریضی لاعلاج مرد پولدار و اینکه کاری از دست او بر نمیآید متأسّف است. مرد شروع کرد به داد و بیداد کردن و گریه و زاری. بعد به پولش گفت:
« ای بی غیرت، تموم عمر از تو مراقبت کردم برای روز مبادا، حالا که اون روز رسیده تو نمی تونی هیچ کاری برای من انجام بدی. تف به روت. بخاطر تو از همه گذشتم، بخاطر تو با همه دعوا کردم، ولی هیچی نیستی، هیچ ارزشی نداری».
بعد شروع کرد به مشت زدن به پول.
پول در جواب گفت:
« نزن بابا، آخه چیه یه دفعه اینجوری دیوونه شدی! تا حالا دیدی که یه نفر پول رو کتک بزنه؟! خوب من چکار کنم؟! تو خودت از من یه بت ساخته بودی. هی بهم سکه می دادی که بزرگ بشم. مدام مراقبم بودی که کسی چپ چپ نگام نکنه. بخاطر من با همه سر دعوا داشتی. بابا جون، مگه من بهت قول داده بودم که اگه مریض بشی خوبت کنم؟! من تو دست تو بودم، یا تو، تو دست من؟!».
مرد پولدار در جواب گفت: « بدبختی من همونه، من تو دست تو بودم، من…».
پول در جواب گفت:
« حالا منم آواره شدم. اگه تو بمیری، نمی دونم کی صاحب من می شه؟!».
در این میان یک پرستار مهربان به پول نزدیک شد و به آرامی به او گفت: « تو خودت رو نگران نکن. من و تو با هم می ریم. اصلا نمیزارم تو خونه حبس بشی. کاری می کنم که مرتب مسافرت بری».
رنگ و روی پول عوض شد و از جای خود اش بلند شد و به سوی پرستار رفت. مرد که صورت اش مثل گچ سفید شده بود ، با تمام توانی که در بدن داشت داد زد:« نرو، حالا که من تموم عمرم بهت خدمت کردم و دارم می میرم، تو هم باید همراه من به گور بیای».
پول یک لحظه ایستاد و سرش را به طرف مرد برگرداند و گفت: «عجب آدم بدبختی هستی؟ فکر می کنی من حاضرم با تو بیام گور؟ تازه اگه منم بخوام، فکر می کنی مردم ولم می کنن؟! آخه بیچاره، من چکار کنم که تو خودت رو برده ی من کرده بودی و مرتب قربون صدقه ام می رفتی و می گفتی پدرم، مادرم، همه کسم تویی؟ هر بلایی سرت میاد حق ته. اگه بخاطر من اون همه دعوا نکرده بودی، حالا یکی دو نفر از نزدیکان ات اینجا بودن و ازت مراقبت می کردن. ولی حالا دیگه باید با تنهایی خودت بسوزی و بسازی». بعد رو به پرستار کرد و گفت: « از این اتاق بریم بیرون که حالم داره بهم می خوره».
مرد از شنیدن حرف های پول و دیدن صحنه ی خارج شدن او به همراه پرستار از اتاق حالش رو به وخامت گذاشت. او از همه چیز و همه کس بخاطر پول گذشته بود و حالا یک نفر هم نبود که در لحظه های آخر زندگی دست اش را در دستان اش بگذارد و زندگی را بدرود بگوید. می دانست لحظه ی مرگش فرا رسیده. زنگ زد و در عرض چند ثانیه پرستارها به اتاق آمدند. مرد به زحمت به آنها گفت:
« روی سنگ قبرم بنویسید پول روباه مکاری بیش نیست، خودتان را به دامش نیندازید. دل ها را بخاطر این روباه نرنجانید….».
ناهید وفائی
۰۱٫۰۹٫۲۰۱۳