بکارت / علی رسولی

بکارت

مادرم درد سینه اش را
به چکاوک ها می گفت
و چکاوک ها
پای هر ساقه ی گندم
می گریستند.
نفس های شور گندم
در زلال چشمانش
درد آخرین زایمان می شد
نان چقدر سخت است
و هر زایمان زیباست.

پدرم راز خوشه های گندم را
در بکارت دخترش می بیند
پدرم با چکمه های خونین
میان کشتزارها پرسه می زند
پدرم با داس ها و خنجر ها
لبان مادرم و گندم را
درو می کند.

مادرم با چکاوک ها می نشیند
پدرم میان تاس ها و دانه های تسبیح
خواهرم را می بازد.

“علی رسولی”