بحثی دربارۀ آگاهی: مباحثات فیسبوکی

از میلیتانت شماره ۶۲

با سپاس فراوان از دوست گرامی بابت این نقل قول که بهانه ای را برای بحث های بیشتر و جدی تر ایجاد می کند و با تشکر از دخالتگری حمید در این بحث.

این گفتۀ گرامشی که «کسی از طریق آموزش سوسیالیست نمی شود، بلکه این ضروریات زندگی واقعی تحمیل شده از طرف طبقۀ فرد است که او را سوسیالیست می کند»، عناصری از حقیقت را در خود دارد، ولی این جمله به تنهایی نمی تواند چندان راهگشا باشد و در واقع مسائل بسیار مهمی را در همین رابطه مسکوت می گذارد که جا دارد مورد بحث قرار بگیرد. به علاوه، یکی از دوستان در ذیل همین مطلب اشاره می کند که در «شرایط فقر و بدبختی»، تفکرات سوسیالیستی به جوامع «تحمیل» می شود، ولی اگر این تفکرات، «خوب» بود، باید در شرایط «خوشبختی» به جامعه «تحمیل» می شد (؟!). دیدگاهی که هرچند به اندازه کافی گنگ و ناروشن هست، ولی سعی می کنم در طول متن به آن هم بپردازم.

آگاهی

بنا به یک اصل مهم ماتریالیزم تاریخی، آگاهی انسان در تحلیل نهایی محافظه کار است، یعنی در مقابل هر تغییر و تحول جدید تا مدتی مقاومت می کند و بنابراین نسبت به تغییر شرایط عینی، کمی تأخیر دارد. منتها این اصل درست، برخی از تئوریسین ها را به این نتیجه رساند که آگاهی در مجموع یک مقولۀ ایستا و غیرقابل تغییر است؛ جریان به اصطلاح «مارکسیزم اتریشی»، یعنی فلسفۀ رودولف هیلفردینگ و اوتو باوئر (هرچند مشابه ایده های این دو از سوی رهبرانی دیگر، نظیر کائوتسکی در آلمان حمایت می شد)، در واقع بر پایۀ یک نتیجه گیری نادرست، این بحث را پیش می کشید که که انسان باید از همان ایام کودکی تعلیم ببیند و تربیت شود تا به بلوغ کافی برای سوسیالیزم برسد، و همین مفهوم تئوریک بود که سال ها بر انترناسیونال دوم هم تسلط داشت. حتی جالب است که امروز بسیاری از «نئو-گرامشیست»ها هم گمان می کنند که اول باید دانشگاه ها و رسانه های جمعی را تسخیر کرد تا بعد بتوان جامعه را به گردش به چپ قادر ساخت. به این ترتیب ناگهان مبارزه برای سوسیالیزم، به مبارزه برای کسب «هژمونی» تقلیل پیدا می کند، به این معنا که افراد را باید یک به یک به ضرورت سوسیالیزم متقاعد ساخت تا به این ترتیب یک «عقیدۀ عمومی» در جامعه شکل بگیرد.

در واقعیت اما آگاهی نه به شکل خطی، تدریجی و آهسته، بلکه در شرایط بروز دگرگونی های تند و قابل ملاحظه در وضعیت عینی (مثل بحران های سرمایه داری، جنگ و غیره)، به شکل جهش وار توسعه و تکامل پیدا می کند (مثلاً این که امروز ده ها سال تبلیغات نئولیبرالی با وقوع یک بحران به یک باره دود و شد و به هوا رفت، و در تمامی کشورها اعتراضات ضدّ سرمایه داری با پشتوانۀ نیرومند مادی در قالب جنبش های مختلف شکل گرفته، یکی از نمونه های تغییر آگاهی به دنبال تغییرات اساسی شرایط عینی است. یا تغییر شکل اعتراضات در ایران از تظاهرات «سکوت» تا درگیری های رودرروی خشن با عوامل حکومتی در خیابان ها در طول وقایع پس از ۲۲ خرداد ۸۸؛ به همین ترتیب شکست های مفتصحانۀ روسیۀ تزاری در جنگ با ژاپن در سال ۱۹۰۴، که به همراه نارضایتی از سلطنت مطلقه و ویرانی ها، به یکی از عوامل تسریع کنندۀ انقلاب ۱۹۰۵ مبدل شد).

تکامل آگاهی می تواند مدت های مدیدی در زیر سطح پنهان باشد، ولی قطعاً به قول مارکس مثل یک موش کور مشغول نقب زدن خواهد بود تا جایی خود را متجلی کند و نشان دهد. کارگران در خلال همان تجربیات روزمرۀ خود است که دید روشن تری نسبت به موقعیت حقیقی در جامعه پیدا می کنند، اما مسأله این است که بلافاصله راهی برای ابراز این خشم و آگاهی در جامعۀ موجود پیدا نمی کنند؛ توهم خود را نسبت به ایدئولوژی های کهنه از دست می دهند، اما اشتیاقشان برای تغییر، هیچ ظرف و مجرای حاضر و آماده و موجودی برای بیان شدن پیدا نمی کند (به این موضوع در ادامه بازخواهم گشت).

اما از طرف دیگر برهه هایی وجود دارد که آگاهی به روشنی یک جهش رو به جلو را تجربه می کند. آن آگاهی که مدت ها در زیر سطح درحال تکامل بوده، ناگهان بیرون می زند. و همین موضوع بسیاری را که سال ها از «نبود آگاهی» و «پایین بودن آگاهی توده ها» صحبت می کرده اند (به خصوص رفرمیست ها و مدافعان اولویت «کار فرهنگی» و «فرهنگ سازی»)، به شدت متعحب می سازد.

آگاهی سوسیالیستی

بحث آگاهی سوسیالیستی، اتفاقاً بحث فوق العاده مهمی است، و دقیقا پی بردن به منشأ این آگاهی و مهم تر از آن چگونگی حفظ، تداوم و ارتقا آن به تئوری انقلابی، ما را بلاواسطه وارد یک سطح عمیق تر از پرسش می کند و آن این که اولاً کدام ابزار مادی می تواند این آگاهی را تا سرنگونی نظام سرمایه داری کانالیزه و هدایت کند؟ و ثانیاً اگر آگاهی سوسیالیستی محصول مبارزۀ طبقاتی علیه شرایطی است که نظام سرمایه داری به بخشی از جامعه، یعنی اکثریت آن، تحمیل می کند، پس چرا تاکنون- به جز مورد انقلاب اکتبر ۱۹۱۷- به هدفِ انقلاب، تسخیر قدرت و ایجاد یک حکومت کارگری منجر نشده است؟ به بیان دیگر می توان پرسید که آیا این آگاهی سوسیالیستی، که به قول گرامشی از «ضروریات زندگی واقعی» در جامعۀ سرمایه داری در درون طبقۀ کارگر شکل می گیرد، به تنهایی برای هدفی که اشاره شد کفایت می کند؟

آگاهی سوسیالیستی، در اصل از دل طبقۀ کارگر و از متن مبارزه علیه شرایط تحمیلی از طرف نظام سرمایه داری شکل می گیرد (تا این جا شاید به نظر برسد با یک اصل تاریخی «بدیهی» رو به رو هستیم که نیاز به تکرار ندارد، ولی اتفاقاً نشان خواهم داد که چه طور اگر این موضوع مناقشه انگیز درست درک نشود، ضرباتی را متوجه خودِ جنبش های کارگری و انقلابی خواهد کرد). به همین خاطر است که مارکس اولین جمله از «مانیفست کمونیست» را با این جمله آغاز می کند که «شبحی در اروپا درحال گشت و گذار است: شبح کمونیزم» و چند خط پایین تر تأکید می کند که «تمام قدرت های اروپا هم اکنون پذیرفته اند که کمونیزم خود یک قدرت است». همۀ این ها یعنی جنبش سوسیالیستی و کمونیستی در واقع خود پیش از مارکس و انگلس وجود داشته و به هیچ وجه «ابداع» آن ها نبوده است.

حتی جالب است که اصطلاح «کمونیزم» را اولین بار «اتیین کابه»، حقوقدان فرانسوی، به عنوان یک آموزه (یا رژیم) اقتصادی، و عقاید سیاسیِ معرف این آموزه، در اواخر دهۀ ۱۸۳۰ به کار برد. در همین دوره بود که کتاب معروف او، «ایکاریا» در بین کارگران پاریس تا پیش از انقلاب ۱۸۴۸ به محبوبیت وسیعی دست یافت و حتی «مهمانی های کمونیستی»- شکل رایج اعتراض در دوره سلطنت ژوئیه- برگزار می شد. گسترش این اصطلاح تا آن حد بود که مارکس نخستین مقالۀ سیاسی اش را به تاریخ ۱۶ اکتبر ۱۸۴۲ در این مورد نوشت و در همان جا «کمونیزم» را جنبش جهانی دانست که نقداً وجود دارد و خود را در بریتانیا، آلمان و همین طور فرانسه متجلی می کند و ریشه هایش به افلاطون بازمی گردد…

این آگاهی سوسیالیستی و این جنبش کمونیستی حتی پیش از مارکس و انگلس نقداً وجود داشت؛ اما امتیاز تاریخی و دوران ساز مارکس و انگلس در این است که نخستین فرمولبندی علمی از سوسیالیزم را تدوین کردند که علت استفاده از پسوند «علمی» در تقابل و مرزبندی با سایر جریان های موجود بماند برای فرصتی دیگر. منشأ این آگاهی هم دقیقاً در شرایط عینی وضعیت طبقۀ کارگر قرار داشته و هنوز هم دارد.

فقط برای این که تصویری روشن، هرچند کوچک و ناتمام از آن مقطع در دست داشته باشیم کافی است به گزارش تحقیقی «اشلی» دربارۀ شرایط کار زنان و کودکان در معادن زغال سنگ انگلستان رجوع کنیم که در سال ۱۸۴۲ منتشر شد. بر اساس این گزارش، ساعات کار روزانۀ زنان و کودکان در معادن و قعر چاه ها به دوازده تا شانزده ساعت می رسید. کودکان از سن شش سالگی کار در معادن را آغاز می کردند. ابتدا مسئولیت باز و بسته کردن در های نقب معادن را عهده دار می شدند و سپس در سن ده تا دوازده سالگی اسب های ارابه های زغال سنگ را روزانه ۱۰ تا ۱۲ فرسخ پیاده هدایت می کردند و غیره. ابعاد این وضعیت اسف بار تا حدی بود که لاژوژی، به عنوان یکی از تئوریسین های اقتصاد سرمایه داری، این گزارش کمیسیون تحقیقاتی اشلی را «ننگ یک کشور متمدن» معرفی کرده بود (ژوزف لاژوژی، نظام های اقتصادی، ترجمۀ شجاع الدین ضیائیان، ص.۴۱).

مثالی که در بالا اشاره شد، ممکن است «امروزه» کمی اغراق آمیز به نظر برسد، ولی متأسفانه شرایط فعلی برای اکثریت مطلق مردم جهان هنوز به همین شکل است. این که به دنبال بدترین بحران جهانی سرمایه داری از اواخر سال ۲۰۰۷، در قیاس با بحران بزرگ دهۀ ۱۹۳۰، در تمامی کشورها، از ایالات متحده تا اروپا و خاورمیانه، توده های مردم به خیابان ها ریخته اند، این که حتی در استبدادی ترین کشور منطقه خاورمیانه، یعنی ایران، هر روز شاهد اعتصاب، بستن جاده، اشغال محوطۀ کارخانه، فشار به کارفرما و مدیر مراکز تولیدی برای پرداخت حقوق معوقه و غیره هستیم، به آن معناست که شرایط اجتناب ناپذیر سیستم سرمایه داری، به قول مارکس «گورکنان» خودش را هم در آن واحد خلق می کند. این آگاهی سوسیالیستی، محصول یک وضع عینی و مشخص است. به بیان مارکس، «شیوۀ تولید زندگی مادی است که فرایند زندگی اجتماعی، سیاسی و روشنفکرانه را تعیین می کند. این آگاهی انسان ها نیست که هستی آنان را تعیین می کند، بلکه بر عکس، هستی اجتماعی آن هاست که آگاهی شان را تعیین می نماید».

آگاهی «از درون» یا «از بیرون»؟

بنابراین همان طور که مختصراً اشاره شد، آگاهی سوسیالیستی از درون جنبش کارگری به وجود می آید، و این یعنی که سوسیالیزم را عده ای روشنفکر پرمطالعه به درون طبقۀ کارگر نمی برند. خلاف این دیدگاه را می توان در نظریات ویکتور آدلر در برنامۀ هاینفلد سوسیال دمکراسی اتریش و بعدها کارل کائوتسکی دید که مفهوم اساسی نظریۀ سازماندهی در بین الملل دوم بود. مثلاً کائوتسکی استدلال می کرد که:

«پرولتاریا نمی تواند نزد خود سوسیالیزم زنده ای بسازد. این سوسیالیزم باید به وسیلۀ اندیشمندانی که مجهز به کلیۀ ابزار علمی بورژوایی، نقطه نظری پرولتری اتخاذ می کنند و از این نقطه نظر بینش اجتماعی پرولتری نوین را گسترش می دهند، برای این طبقه آورده شود.»

نتیجۀ این دیدگاه این بود که بسیاری از همین «روشنفکران» به اسم طبقۀ کارگر، خروارها سازمان و «حزب» ایجاد کردند که حتی اگر نگوییم در موارد بسیاری مانع پیش روی جنبش بوده اند، ولی دست کم در بهترین حالت بی ارتباط به متن جنبش و حاشیه ای بوده اند.

اما تأکید بر روی ایجاد آگاه سوسیالیستی از درون، نیمه ای از موضوع است؛ همان طور که تأکید صرف روی آگاهی «از بیرون» به انحراف «قیم مآبی» و مبارزه به جای طبقۀ کارگر می انجامد، تأکید صرف روی آگاهی از درون هم به انحراف گرایش به اصطلاح «کارگر-کارگری» می انجامد که هر کارگر را الزاماً مترقی و حامل آگاهی انقلابی می پندارد.

مسأله این است که به موازات آگاهی «از درون»، ما شاهد ایدئولوژی طبقۀ حاکم و تزریق ضدّ آگاهی یا آگاهی وارونه هم هم هستیم که آن را خنثی می کند (معمولاً وقتی این آگاهی اکتسابی از میان می رود، عده ای آن را با تئوری «فقدان حافظۀ تاریخی» توجیه می کنند، درحالی که این «تئوری» توضیح دقیقی از مکانیزم این مسأله، علل و طریقۀ مقابله با آن به دست نمی دهد). در واقع طبقۀ حاکم، به عنوان نیروی مادی حاکم بر جامعه، نیروی فکری آن هم هست. همان طور که مارکس می گوید، طبقه ای که ابزار تولید مادی جامعه را در دست دارد، در آن واحد ابزار تولید فکری و ذهنی آن را هم در اختیار دارد. همین آگاهی کاذب است که می تواند آگاهی ضدّ سرمایه داری یا سوسیالیستی ایجاد شده را خنثی کند و به عقب براند، و این طبقه را به انواع انحرافات- از فردگرایی گرفته تا خصلت های خرده بورژوایی، از اکونومیسم گرفته تا گرایش های آنارشیستی و غیره- آلوده کند. بنابراین هرچند آگاهی از درون مبارزات طبقۀ کارگر شکل می گیرد، ولی نمی تواند در خلأ باقی بماند و خود را در مقابل انحرافات نظری و تبلیغات ایدئولوژیک حفظ کند. برای حفظ آن، برای تبدیل چکیدۀ عمل توده ها به تئوری انقلابی، برای جهت دادن و کانالیزه کردن این آگاهی نیاز به یک «ظرف مشخص» وجود دارد. در این جا علاوه بر نقش کارگران پیشرو، نقش روشنفکران انقلابی هم برجسته می شود. چرا که برای مجهز کردن کارگران و مردمی که به آگاهی ضدّ سرمایه داری و سوسیالیستی رسیده اند در مقابل ایدئولوژی بورژوایی، نیاز به استفاده از و جمع بندی تجارب تاریخی جنبش کارگری در سطح بین المللی نیز هست.

کارگرانی که در جریان مبارزات به آگاهی سوسیالیستی دست یافته اند، یعنی بخش پیشرو طبقۀ کارگر که می توان «کارگران روشنفکر» نامید کسانی هستند که در واقع روشنفکرانِ طبقۀ خود هستند؛ کارگرانی که قادر به مطالعه (حتی کتب تئوریک) و قلم زدن هستند، کسانی که در کفِ کارخانه و محل کار حضور دارند، و به همان میزان دیگران کار می کنند، این ها هستند که به رهبران عملی طبقۀ کارگر تبدیل می شوند و در همین ایران نیز شمارشان کم نیست.

از سوی دیگر ما روشنفکرانی را داریم که عموماً از پیشینۀ دانشجویی و خاستگاه طبقۀ متوسط می آیند، کسانی که در قیاس با دیگران زمان بیشتری برای مطالعه و نوشتن داشته و در نتیجه از قابلیت های ذهنی بالاتری برخوردارند، ولی با این وجود در عمل به اثبات رسانده اند که قابل اعتمادند و به سوی طبقۀ کارگر تمایل دارند، در درون طبقۀ کارگر شناخته شده اند و مورد پذیرش رهبران عملی طبقۀ کارگر هستند؛ این گروه را «روشنفکرانِ کارگری» بنامیم، می توانیم بگوییم که بنابراین ترکیب این دو گروه در جامعه به معنای آغاز به ایجاد همان «ظرف مشخصی» است که در بالا شد، یعنی حزب پیشتاز انقلابی. اگر این حزب وجود نداشته باشد، و چنان چه یک حزب بدون روشنفکران کارگری، بدون مداخله در درون طبقۀ کارگر و جذب رهبران عملی آن (و نه هر کارگری) شکل بگیرد، در آن صورت چنین حزبی انحطاط پیدا می کند، به حزبی بوروکراتیک مبدل می شود، به حزبِ روشنفکران (هرچند که هنوز خود را حزب لنینیستی بنامد) که نمونه هایشان بسیار است. حزب پیشتاز باید به طور اکید ارتباط و پیوندی نزدیک و ارگانیک با کارگران روشنفکر، یعنی رهبران عملی جنبش کارگری، داشته و در مرکز توجه آن ها باشد. به دلیل فقدان چنین ارگانی است که می توان دید در شرایط کنونی با وجود حضور ده ها و ده ها مورد از سازمان ها و احزاب خودخواندۀ طبقۀ کارگر، درست در بزنگاه های تاریخی که توده های مردم در ترکیه، برزیل، مصر و غیره بیرون آمده اند، از کوچکترین درجۀ تأثیرگذاری برخوردار نیستند و جنبش را بدون رهبری تنها گذاشته و دو دستی به خود بورژوازی تقدیم می کنند.

۲۷ تیر ۱۳۹۲