ی. صفایی
چشمانت را در بندخانه قصر دیدم،
چشمانی که
شراره "عشق" را در من برانگیخت!
وبا تو،
با اندیشههای تو،
همراه شدم
تا در دریای نیلگون صلح شناور باشم.
زندگی در پیچ و خم زمان گذشت
و تو
با قامتی استوار
دگر بار و دگربار
به بند کشیده شدی
و هر بار
از تو
نقشی و کلامی
بر ستونهای بتونی حک شد.
ولی افسوس
آنجا که
اقیانوس عشق
در تلاطم موجهایش
رقص آزادی را به تصویر می کشید،
این دژخیمان
تن مشبک تو را در صبح تیرباران
رمز بقای خویش پنداشتند.
اما ……….
ترانه های تو
در سینه عاشقان تا انتهای نفسها
به طوفان،
آواز داده شد
تا نام تو
و نام خاوران
در سینه تاریخ زنگدار بماند!
۶ یونی ۲۰۰۸