لنین و لنینیسم(بخش ٩)

بر خلاف ِ تصور ِ لنین « آن درک ِ ساده و دانش آموزی که تاریخ را به مثابه خطی مستقیم در نظر می گیرد که به تدریج و به طور یکنواخت رو به صعود است و به موجب آن ابتدا باید نوبت بورژوازی بزرگ باشد و … » نه یک درک ِ ساده ، و نه درکی دانش آموزی است . شاید امروز که معما حل شده است ساده و دانش آموزی به نظر برسد ، اما تا پیش از مارکس و انگلس معمایی بود که بزرگ ترین فیلسوفان و جامعه شناسان نیز از حل آن ناتوان بودند . لنین ، درک ِ مادی ِ تاریخ را که به موجب ّ آن تاریخ ِ جامعه بخشی جدایی ناپذیر از تاریخ ِ طبیعت است ، و هر دو ، شکل های معینی از حرکت ِ ماده ، یا ماده ی در حرکت اند که در طول ِ زمان ، یعنی در فرایند ِ حرکت ِ « تدریجی ، یکنواخت و رو به صعود » ماده ی خود سازمانده ، تعین و قانون مندی ِ خود ویژه یافته ، درکی ساده و دانش آموزی می داند !

مفهوم ِ علمی و فلسفی این تحولات ِ دراز مدت ِ واقعی و عینی که در زمان و مکان روی می دهد ، تکامل است . تکامل روندی است که بر زمینه ای مستقیم ، یکسویه و خطی در جهت ِ حرکت ِ زمان یا به زبان ساده در جهت ِ حرکت ِ تقویم – نه ایستا ، و نه برگشت پذیر ؛ یعنی صعودی – روی می دهد .

لنین از این بحث غیر علمی ( غیر دیالکتیکی- ماتریالیستی ) می خواهد چنین نتیجه بگیرد که پس : این نظریه که می گوید تحولات اجتماعی ضرورتا ً به دنبال ِ هم ، مرحله به مرحله و نوبتی باید اتفاق بیفتند . نظریه ای نادرست و درکی ساده و ابتدایی است !

به این ترتیب او بر یک اصل ِ مهم ِ دیگر ِ ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی یعنی فرارفت و تکامل ِ پدیده ها از پست به عالی و از ساده به پیچیده مُهر ابطال می زند .

انگلس درباره ی چنین درک ِ غیر ِ علمی ( موسوم به ماتریالیسم مکانیکی ) از تاریخ بود که نوشت : « محدودیت ِ خاص ِ این ماده گرایی ، ناتوانی اش برای درک ِ جهان به صورت یک فرایند ، به منزله ی ماده ی دستخوش ِ تکامل ِ تاریخی ِ بی وقفه است . نگرشی غیر تاریخی که در حوزه ی تاریخ ( تحولات جامعه ) نیز متداول است . » ( لودویک فویرباخ وپایان فلسفه ی کلاسیک آلمانی . ترجمه ی : پرویز بابایی . ص. ٢٣ – ٢٢ ) .

مارکس ، تئوری ِ مراحل ، یا نوبتی بودن ِ فرماسیون های اجتماعی – اقتصادی و انقلاب ها یعنی همان نظریه ای که لنین آن را درک ِ ساده و دانش آموزی از تاریخ می داند – را در مرحله و دوران ِ سرمایه داری به علمی ترین و استادانه ترین بیانی اینگونه تشریح می کند : « جامعه ی بورژوایی توسعه یافته ترین و پیچیده ترین سازمان ِ تاریخی ِ تولید است . مقوله هایی که بیانگر ِ نوع ِ مناسبات و جامعیت ِ ساخت ِ این جامعه اند ، امکان ِ درک ِ ساخت و مناسبات ِ تولیدی ِ همه ی صورت بندی های اجتماعی ِ گذشته را که جامعه ی بورژوایی بر اساس ِ مواد و مصالح ِ بازمانده از آنها بنا شده است نیز به ما می دهند … تشریح بدن انسان کلیدی برای تشریح ِ بدن میمون است . خصوصیات ِ بالقوه ی تحول ِ عالی تر در میان ِ انواع حیوانات پست تر را تنها پس از شناخت تاریخی ِ تحول ِ عالی تر می توان فهمید . تکامل تاریخی به این معناست که آخرین شکل ِ جامعه ، صورت نهایی جوامع گذشته است که همه مراحل مقدماتی آن بوده اند و از این روست که : جامعه های گذشته همواره جامعه های یکسویه [ خطی و تکاملی از پست به عالی و از ساده به پیچیده ] تلقی می شوند . » ( گروندریسه . ترجمه ی : باقر پرهام و احمد تدین . جلد اول . ص. ٣٣ – ٣٢ ، علامت ها و درون کروشه از من است . ) .

لنین ، نه تنها اندیشه ی مارکس و سوسیالیسم علمی را ارتقا نمی دهد ، بلکه آنها را به چالش می گیرد وقتی نوبتی بودن و خطی ( یکسویه ) بودن ِ مرحله های انقلاب و فرماسیون های اجتماعی را رد می کند و درک ِ ساده و دانش آموزی از تاریخ می داند .

این که دانش آموزی به مارکس و انگلس – یعنی آموزگاران سوسیالیسم علمی – بگوید درک تان از تاریخ ساده و دانش آموزی است ! تکامل دادن ِ اندیشه ی آنان نیست ، بلکه تخطئه و انکار ِ علمی بودن ِ اندیشه ی آنان ، و اهانت به درک ِ علمی از تاریخ است .

این که دانش آموزی که ادعای مارکسیست بودن هم دارد ، اصرار داشته باشد به جامعه ی روسیه و بدتر از آن به جامعه ی جهانی ثابت کند که غوره نشده می توان مویز شد ، یعنی مراحل ِ رشد و تکامل را میان بر زد و از روی یک مرحله ی مهم و ضروری ِ اقتصادی جهش کرد ، و با این ادعا خود و بشریت را ده ها سال درگیر این ادعای واهی و اثبات غیر ممکن ِ آن نماید ، ارتقای اندیشه ی مارکس نیست ، بلکه دقیقا ً فروکاستن و بازگرداندن ِ ان به دوران ِ ماقبل ِ مارکس و مارکسیسم ، یعنی به دوران ِ سوسیالیسم غیر علمی و تخیلی است .

در واقع رد ِ تئوری ِ مراحل ، به قصد توجیه « انقلاب دهقانی » و « جهش » از فرماسیون ِ نیمه فئودالی به سوسیالیسم بود . قصد و نیتی که ناگزیر باید با سوسیالیسم علمی ، و مارکس و انگلس در می افتاد  و خود و پیروان اش را درگیر پلمیک و جدل ِ توانفرسای دهها ساله با مارکسیست های مدافع ِ تئوری مراحل و زایمان ِ طبیعی ِ جامعه از راه رشد سرمایه داری می کرد . پلمیک توانفرسایی که تنها و تنها به سود ِ بقای غیر طبیعی و بیش از معمول حاکمیت سرمایه و بورژوازی تمام شده است .

لنین و لنینیست ها ، تا بخواهید بر مارکسیست های مخالف ِ خود ، انگ ِ مزدوری و نوکری امپریالیسم را  زده و می زنند ، در حالی که خود بیش از هر نیروی نظامی به بقای « امپریالیسم به مثابه آخرین مرحله ی سرمایه داری » یاری رسانده و می رسانند . چرای آن را که در تز ِ غیر مارکسیستی ِ راه رشد ِ غیر سرمایه داری و انتقال انقلاب از کشورهای پیشرفته به کشورهای عقب مانده ، یا نیمه فئودالی نهفته است ، در ادامه ی این جستار پیگیری خواهیم کرد .

فقط اینجا همین قدر بدانیم که : چه مژده ای برای امپریالیست ها ، یا همان کشورهای پیشرفته ی سرمایه داری ِ در معرض ِ انقلاب ّ پرولتاریایی بهتر از این که کسی پیدا شود ، خود را مارکسیست بنامد و به پلخانف ، یعنی نماینده ی تئوری ِ مارکسیستی ِ مراحل ، با فحش و ناسزا بقبولاند که دوران ِ انقلاب در کشورهای سرمایه داری ِ پیشرفته به سر رسیده ، و عصر ، عصر ِ لنینیسم و انقلاب در کشورهای نیمه مستعمره – نیمه فئودال است ، و پلخانف و اندیشه اش را خانه نشین و دق مرگ نماید .

لنین ، با مطرح کردن ِ راه ِ رشد ِ غیر سرمایه داری و انتقال کانون ِ انقلاب به کشورهای عقب مانده و نیمه فئودالی ضربه ی سختی بر وحدت ِ طبقاتی ِ پرولتاریای ِ جهانی و انترناسیونالیسم پرولتاریایی وارد آورده ، و با این کار شکافی عمیق در جنبش ِ کمونیستی ایجاد نمود .

« کارگران میهن ندارند » : این تنها یک شعار بی مصداق در دوران ِ ما و در جهان امروز نیست . روی ِ این هشدار بیش و پیش از آنکه با کارگران باشد با مارکسیست هاست . بی میهنی کارگران ، القا کننده ی انترناسیونالیسم و جهان میهنی ِ پرولتاریا به مارکسیست هاست برای آنکه خود را به بیماری ِ میهن پرستی و ملی گرایی مبتلا نسازند .

مارکسیست ها مدافع و سخنگوی پرولتاریای جهانی اند و از جمله پرولتاریای کشوری که در آن زندگی می کنند . آنهاعلم ِ رهایی ( دانش و آگاهی مارکسیستی ) را به پرولتاریای جهانی و ، و مقدم بر همه ، به پرولتاریای کشورهایی که همه ی شرایط برای رهایی شان از مالکیت خصوصی ِ سرمایه داری فراهم است آموزش می دهند .

محدود کردن مارکسیسم به یک کشور ، آنهم یک کشور عقب مانده ، و امتیاز دادن به بخش یا بخش هایی از بورژوازی با توجیه دروغین « ضد امپریالیست » بودن آنها ، به مثابه دستیار ویاور پرولتاریا در انقلاب ، یعنی تقسیم بورژوازی به غیر ملی و ملی ، یا وابسته به امپریالیسم ( ارتجاعی ) و غیر وابسته ( مترقی و پیشرو ) ، به معنای زیر پا نهادن تمام اصول ِ مارکسیسم و سوسیالیسم علمی ، و پشت پا زدن به منافع پرولتاریای جهانی ِ بی میهن ، و انترناسیونالیسم پرولتاریایی است . سویه ی دیگر و تکمیل کننده ی کارگران میهن ندارند ، « کارگران جهان متحد شوید » است ، که فراخوان به کارگران جهان برای یکپارچگی ِ طبقاتی در برابر نظام ِ سرمایه و بورژوازی ِ یکپارچه متحد و ضد انقلابی است .

فراموش نکنیم که این هر دو هشدار ( تقدم انترناسیونالیسم بر ملی گرایی و یکپارچگی و اتحاد کارگران جهان ) را مارکس و انگلس در ١٨۴٨ – در مانیفست – به مارکسیست ها دادند ، یعنی زمانی که نه نظام سرمایه داری و نه مارکسیسم هنوز گستره ی جهانشمول نیافته بودند . لنین در ١٩١٧ ، هفتاد سال پس از مانیفست ، به اصول ِ کمونیستی – انترناسیونالیستی ِ مانیفست پشت می کند ، و شعار ِ وحدت خواهانه ی مارکس – انگلس را به شعار تجزیه طلبانه و محدودکننده ی « کارگران و دهقانان  متحد شوید » ، و « کارگران میهن دارند ، ومیهن شان روسیه – ی عقب مانده – است  » تبدیل می کند .

وقتی لنین اندیشه ی صریحا ً اعلام شده ی مارکس و انگلس را در خصوص مرحله ی انقلاب در دوران ِ سلطه ی سرمایه داری ، دولت تراز نوین پرولتاریایی و سوسیالیسم خالص ، آشکارا تحریف و دگرگونه می کند ، و هر مارکسیستی را که با تحریفات ِ او مخالفت ورزد نوکر و مزدور امپریالیسم بنامد ، غیر از این نیست که خشت ِ اول سکتاریسم در جنبش ِ مارکسیستی و کمونیستی ، و پراکندگی در جنبش ِ پرولتاریایی را در عمل بنا نهاده است .

ظاهرا ً لنین شرایط ِ مشخص ِ روسیه در عصر امپریالیسم را در نظر داشت که از انقلاب و دولت ِ دموکراتیک ِ دهقانی – کارگری سخن گفت . اما ، هیچ شرایط ِ مشخص ( خاصی ) نیست که تابع شرایط ِ جهانی ( عام ) نباشد ، و این شرایط ِ خاص و مشخص است که همواره تابع ِ شرایط ِ عام و جهانی است .

به بیان ِ دیگر : قوانین عام ِ حاکم بر یک پروسه ( وحدت ِ سیستمی ) اند که اولا ً قوانین خاص ِ حاکم بر یک جزء ( مرحله ی ) پروسه را پدید می آورند ، ثانیا ً هر جزیی که خارج از پروسه ( وحدت ِ سیستمی ) و قوانین آن قرار گیرد ، محکوم به آن است که سرانجام یا خود را با قوانین عام وفق دهد ، یا به کلی از حوزه ی وحدت ِ سیستمی کنار رود .

جامعه ی انسانی به طور تاریخی و به ضرورت ، وحدتی سیستمی از ابتدا تا انتهای پروسه ی حیات ِ اجتماعی ِ خویش است . روسیه جزیی از این وحدت ِ سیستمی و پروسه ی تاریخی است . همچنان که امپریالیسم نیز جزیی از این وحدت و به گفته ی لنین عالی ترین و تکامل یافته ترین حد ِ پروسه ی تاریخ در عصر سرمایه داری است . میان ِ روسیه ی عقب مانده و امپریالیسم ِ پیشرفته در زمان ِ لنین اگرچه به دلیل وحدت ِ سیستمی و دورانی شان تفاوتی نیست ، اما ، تفاوت ِ تعیین کننده ی پیشرفته گی و عقب ماندگی ِ نیروهای مولده به حدی است که تقدم ِ انقلاب سوسیالیستی را به امپریالیسم ( پیشرفته ترین کشورهای صنعتی جهان ) می دهد ، تا روسیه و دیگر کشورهای کم بنیه را به دنبال خود به دوران ِ سوسیالیسم فرا ببرند . در عصر ما صنعت و پرولتاریای پیشرفته ترین کشورها هستند که نقش لکوموتیو تاریخ را برای جلو بردن ِ جامعه ی انسانی ( تاریخ ) به مرحله ی سوسیالیسم بر عهده دارند . در حالی که کشورهای عقب مانده متناسب با پیشرفته گی شان ، به دنبال این لکوموتیو روان اند . اگر تقدم نه به لکوموتیو ، بلکه به واگن های عقب قطار فرایند داده شود ، آنگاه حرکت ِ چرخ ِ تاریخ به کندی گراییده ، و این کندی موجب خواهد شد که روند ِ تحولات اجتماعی ، ده ها سال دچار اختلال و تاٴخیر شود . همچنان که انقلاب نا به جا و بی مسمای « سوسیالیستی » روسیه ، جامعه ی جهانی را دچار چنین تاٴخیری در پروسه ی تحقق ِ سوسیالیسم وکمونیسم نموده است .

هدف ِ لنین از از مطرح نمودن ِ عصر امپریالیسم و خودویژگی های آن ، وارد نمودن یک عنصر و عامل جدید در راهبرد انقلاب در این عصر است . او ، با جایگزین کردن ِ « حزب ِ پیشرو » به جای نیروهای مولده ی پیشرفته و پرولتاریای پیشرو ، نقش ِ راهبردی انقلاب ِ پیروزمند و سپس دیکتاتوری ِ پرولتاریا ( دولت  پرولتاریایی ) را به حزب واگذار نمود .

بر طبق ِ این نظر ، حزب ِ پیشرو ( بلشویک ها ) قدرت سیاسی را کسب کرده ، و با استقرار « جمهوری ِ دموکراتیک ِ کارگران و دهقانان » زمینه را برای رشد و توسعه ی مادی جامعه فراهم می سازد . زمینه ی ِ عینی برای چنین برداشت ِ ذهنی از انقلاب و پیامدهای آن ، همان فرمول معروف ِ « نخواستن ِ پایینی ها و نتوانستن ِ بالایی ها » ست .

یکم : ما هم در ١٣۵٧ نمونه ی چنین « نخواستن » و « نتوانستنی »را از سوی پایینی ها و بالایی ها داشتیم ، که اتفاقا ً نمونه ی درس آموز مناسبی برای فهم ِ تفاوت ِ انقلاب اجتماعی ِ دگرگون ساز ، و جنبش ِ براندازانه ی سیاسی و تغییر قدرت از بالای سر ِ جامعه است . ( صرفا ً در این مورد مشابه ، باید گفت : در مثل مناقشه نیست ! ) .

جنبش ِ عمومی و سراسری ِ سال ١٣۵٧ ما ثابت کرد وقتی پایینی ها نخواهند و بالایی ها نتوانند ، آن فرقه و گروه و تشکیلات ِ از پیش سازمانیافته ی حاضر و اماده ای که سال ها علیه رژیم حاکم فعالیت علنی و غیر علنی داشته ، و به خصوص وعد و وعیدهایی داده که اتفاقا ً در راستای مطالبات اکثریت ِ مردم بوده است ، در به دست گرفتن ِ سرنوشت ِ جنبش دست ِ بالا را دارد ، و هم آن تشکیلات و رهبر ِ کاریزماتیک آن است که مورد قبول « ملت » یا « خلق » قرار گرفته و قدرت سیاسی را به حق یا به ناحق قبضه خواهد کرد .

خیزش عمومی ِ ١٣۵٧ ما ، که به دلیل ِ ضعف ِ تاریخی و تشکیلاتی طبقه ی کارگر – یعنی تنها طبقه ی انقلابی این دوران و عنصر مهم نیروهای مولده – نتوانست در کسوت ِ انقلاب اجتماعی ظاهر شود و از این رو در حد همان خیزش ( قیام ) باقی ماند ، پس از قدرت گیری و تثبیت رژیم جدید ، در طول تنها چند ماه خصلت ِ دموکراتیک ِ مطالباتی توده ای و مردمی ِ خود را از دست داد ، و حاکمیت جدید به دلیل ناتوانی اش در پاسخگویی به آن مطالبات رو در روی خیزش قرار گرفت .

در واقع رژیم جدید ادامه ی رژیم ِ بورژوازی ِ سابق بود ، با تفاوت های غیر تعیین کننده ی ساختاری .

دوم : روند قدرت یابی و جابه جایی سیاسی از بالا در جنبش ِ دموکراتیک ما نشان داد ، کسب ِ قدرت سیاسی در کشور کم رشد یافته ، توسط فرقه ، گروه یا تشکیلاتی با هر کسوت و پوششی ، که در ابتدا خود را با جریان ِ جنبش و مطالبات ِ توده ای آن موافق و همسو نشان می داده به محض تصاحب قدرت ، فرقه یا گروه غالب اسلحه را به سوی همان توده ها و مطالبات شان بر خواهد گرداند .

سوم : حاکمیت حزب ، با هر نام و عنوانی ، در کشوری که هنوز دموکراسی ِ بورژوایی را تجربه نکرده ، و می خواهد به طور ِ « جهشی » – بدون ِ داشتن ِ سکو و زیرساخت ِ مطمئن پرش و جهش – جامعه را از نظام نیمه فئودالی و دیکتاتوری ِ قرون وسطایی به شیوه ی ناپلئونی به سوسیالیسم گذر دهد ، نتیجه ای جز این نخواهد داشت که حزب ّ در قدرت ، به مثابه کارفرمای جدید ، یعنی صاحب و مالک ِ انقلابی که « خود آن را به پیروزی رسانده » در برابر جامعه ، و به ویژه طبقه ی کارگر ظاهر گردیده ، و آنان را تنها به عنوان کارکن و مزدبگبر دولت ِ خویش قلمداد نماید .

سرمایه داری دولتی ، شکل رایج آن دولت های « تراز نوین » بوناپارتیستی است که به ویژه در سده ی بیستم با قدرت ِ توده ها بر قدرت سوار شده اند .

چهارم : شباهت دولت های بوناپارتیستی و تمام خلقی ، در ادعاهای شان نیست ، در عملکردشان است : سرکوب بیرحمانه ی مخالفان ، و حذف ِ نزدیک ترین یاران ِ لیدر ِ تشکیلات و حزب ، اگر کوچک ترین مخالفتی با وی از خود نشان دهند . سرکوب و حذفی که در صورت ِ تداوم ِ حاکمیت ِ « دولت ِ تراز نوین » به جانشینان ِ رهبر اصلی که همواره خود را در معرض ِ توطئه ی هم حزبی های شان می بینند نیز به ارث می رسد . بهترین بهانه برای سرکوب و حذف نیز همکاری ِ فرد یا افراد ِ مورد اتهام با امپریالیسم است . اتهامی که از ١٩١٧ تا به امروز به طور روتین از سوی همه ی رژیم های « خلقی » ، به همه ی مخالفان و دگراندیشان نسبت داده شده ، و بسیار قربانی گرفته است .

امپریالیسم هیچ حسنی اگر ندارد ، این حسن را دارد که بهانه ی مناسبی برای سرکوب مخالفان ِ رژیم های استبدادی شده است .

این نیز یک ویژگی ِ مهم و منحصر به فرد ِ « عصر ِ امپریالیسم » و « دولت های تراز نوین » است که آن را از عصر مارکس و انگلس متمایز می سازد !

                                                                        ادامه دارد …