امر به معروف و نهی از منکر در لوس آنجلس

شنبه بعد از ظهر است و مانند شنبه های چهارسال گذشته در نزدیکی اسکله شهر سانتا مونیکا در لوس آنجلس ایستاده ایم. بیش از چهار سال است که ما در حمایت از “مادران عزادر ایران” و در حمایت از حقوق فرزندان جان باخته شان ، هر شنبه، در این محل چادری بر پا می کنیم، و عکس هایی از کسانی که اعدام شده ند و یا در زندانهای رژیم ایران به سر می برند در معرض دید رهگذران قرار می دهیم. سعی میکنیم که با آنها حرف بزنیم و از آنها می خواهیم که پتیشن ما برعلیه دولت ایران را امضا کنند. کسانی که به کنار این اسکله می آیند معمولا توریستهایی هایی هستند که از ایالت های دیگر امریکا ویا کشور های مختلف دنیا برای سیر و سیاحت به لوس آنجلس سفر کرده اند. صحبت کردن با آنها و شنیدن نظرات آنها در باره دوات ایران، مبارزات مردم ایران علیه رژیم جمهوری اسلامی، و احساس همدردی ای که آنها با مردم ایران دارند، یکی از نقاط مثبت فعالیت های ما است. هر هفته لااقل یک مورد وجود دارد که بیش از بقیه توجه ما را به خود جلب میکند. در این سلسله نوشته ها قصد دارم که این صحبت ها و ملاقاتها را برای شما بازگو کنم.

من و دوستانم در زیر چادر خودمان در کنار اسکله نشسته ایم و گپ می زنیم. مرد جوان سیاهپوستی به کنار بسط ما آمده، جلوی میزی که پتیشین ما بر روی آن است، توقف می کند. ما در فاصله چند متری از او، روی چهارپایه های خود نشسته ایم. نگاهی به ما میکند، و به انگلیسی می پرسد؛ “در ایران همجنس گرا ها را اعدام می کنند؟” یکی از آقایان جمع ما، می گوید “بله”. او می گوید؛ “آیا شما مسلمان هستید؟” دوست ما، می گوید “بله”. من از این جواب راضی نیستم، اما چیزی هم نمی گویم. معمولا جواب من به این سوال این است که “من مسلمان زاده هستم، اما ترک دین کرده ام، و اعتقادی به ادیان ندارم.” اما پیش خودم فکر می کنم، دوستم با این پاسخ، سعی دارد این جوان را دست به سر کند. پلاکارد ما در رابطه با اعدام در ملاء عام همجنسگرا ها خیلی حساسیت برانگیز است. دو سال قبل هم خانمی مسیحی در این رابطه با من درگیر شده بود، و دوست ما تلاش می کرد، قضیه را به خیر و خوشی تمام کند. جوان سیاه پوست می گوید؛ “قرآن نگفته که همجنسگرا ها را اعدام کنند.” دوستم می گوید؛ “ما هم نمی گوییم قرآن گفته، می گوییم رژیم جمهوری اسلامی چنین رفتاری با آنها دارد. او می گوید؛ “شما فکر می کنید با همجنسگرا ها باید چه کرد؟ نباید آنها را به پزشک برد و معالجه کرد؟ نباید تلاش کرد که آنها را اصلاح کرد؟” من کم کم داشت کفرم در می آمد، اما درگیر این بحث نمی شدم. هروقت که کسی از ما سوالی می کند، به دلیل قرار ناگفته ای که بین هم داریم، بقیه اجازه می دهیم کسی که از اول وارد گفتگو شده است، صحبت را ادامه دهد و معمولا خودمان را وسط بحث آنها داخل نمی کنیم. دوستم با بی حوصلگی می گوید؛ “هرچی که شما بگویید.” او می گوید؛ “نه قرآن می گوید، چنین و چنان” و چند جمله عربی هم بلغور کرد و گفت؛ “من قرآن همراهم است و می توانم به شما نشان بدهم.” دوستم گفت؛ “احتیاجی نیست. شما هرچه بگویی ما قبول داریم.” مردک بیشتر عصبانی شد و با پرخاش گفت؛ “اگر میگویی که حرف من را قبول داری، پس باید بلند بگویی که همجنسگراها به مداوا احتیاج دارند.” من که خنده ام گرفته بود، گفتم؛ “به ما مربوط نیست که مردم در زندگی خصوصی خود چه می کنند، و حق دستور صادر کردن برای دیگران را نداریم. شما حق داری که فکر کنی آنها احتیاج به مداوا دارند، اما حق نداری آنها را وسط خیابان به دار بکشی.” او با عصبانیت نگاهی به من و بلوز یقه هفتی که پوشیده بودم کرد و با تحقیر گفت؛ “توزن مسلمانی؟ خجالت نمی کشی از لباسی که پوشیده ای؟ سینه هایت پیدا است. حجابت کو؟ چرا این شکلی از خانه بیرون آمده ای؟” خنده دار این بود که در حالی که او در حال “امر و معروف و نهی از منکر کردن” من بود و من در فکر اینکه چطوری جوابش را بدهم و به حسابش برسم، دوستانم هی به فارسی و به آرامی به من می گفتند، ولش کن، جوابش را نده، ارزشش را ندارد. من هم می گفتم؛ “یعنی چی جواب نده؟ اینجا هم از دست این مسلمانان آسایش نداریم”. جوان آمریکایی که دید ما داریم با هم فارسی حرف می زنیم، بیشتر لجش گرفت و شروع کرد به فریاد زدن؛ “شماها حق ندارید با هم فارسی حرف بزنید، جواب من را بدهید. اصلا شما ها مسلمان نیستید، شما یهودی هستید. صهونیست هستید. آمده اید اینجا که آبروی اسلام را ببرید. اسلام دینی است که دارد از همه ادیان دیگر با سرعت بیشتری رشد می کند.” بعد شروع کرد به اشاره کردن به جمعیتی که دور ما جمع شده بودند و کسانی که بی توجه به ما در اسکله قدم می زدند و گفت؛ “اینها را می بینید؟ اینها همه مسلمان هستند. خودشان بدانند یا ندانند، همه مسلمانند. ما به زودی دنیا را خواهیم گرفت، شما صهونیست ها هم هیچ غلطی نمی توانید بکنید.” من با خونسردی به او نگاه کرده و گفتم؛ “آدم هایی مثل تو سبب شده اند، که من و امثال من، مجبور به ترک کشورمان شده و به کشورهای غربی پناه بیاوریم. آدم های متعصبی مثل تو، به من و امثال من اجازه نفس کشیدن در کشورمان را نمی دهند. خوشحالم که در اینجا کسانی مثل تو در اقلیت کاملید و جز فریاد زدن کاری از دستتان برنمی آید.” بعد رو کردم به جمعیت و گفتم؛ “می بینید اسلام سیاسی چه می کند؟ می خواهند دینشان و دستورات آن را به زور در حلق ما فرو کنند. حتی در لباس پوشیدن ما هم دخالت می کنند.” او که دید تعداد جمعیت زیاد شده و همه طرفدار ما هستند، در حالی که داد می زد “منافقون، منافقون” از کنار ما دور شد.
مردمی که صحبت های ما را شنیده بودند، با تاسف برای او سری تکان دادند و به من گفتند؛ “ناراحت نشو، فکر می کنیم که او دیوانه بود. اگر برگشت حتما به پلیس زنگ بزن و شکایت کن. او حق نداشت که با تو اینچنین صحبت کند.” اما من اصلا ناراحت نبودم که هیچ، خوشحال هم بودم. خوشحال از اینکه حداقل ۵۰ نفر آدم دیگر دیدند که یک “متعصب مذهبی”، می تواند چه حیوان خطرناکی باشد و به کسانی که نه می شناسد، و نه نقشی در زندگی او دارند، امر و نهی کند و تعیین تکلیف کند. یاد دهها باری افتادم که در خیابانهای کشورم، گشت ارشاد و یا زنهای چادری و یا پیرمردهایی که می گفتند؛ “پدر شهید هستند”، سرم فریاد زده بودند و برخلاف میلم، مجبورم کرده بودند که روسری ام را جلو بکشم. کلمات قادر نیستند که توضیح بدهند، چه احساس بدی به یک انسان دست می دهد، وقتی که برخلاف میل خود باید حجاب اجباری را پذیرفته و رعایت کند. پوشش یک انسان، یکی از خصوصی ترین مسائل او است، و سلیقه هرکس در انتخاب آن فرق می کند. این یکی از اساسی ترین اصول انسانی است که از زنان ایرانی دریغ شده است. اما آن روز شنبه، در کنار اسکله سانتامونیکا، من احساس قدرت می کردم. می دانستم که قانون و پلیس آمریکا، پاسدار و پاسبان حقوق شهروندی و انسانی من هستند، و با کوچکترین اشاره و یا تقاضای من، آن مرد را از اطراف من دور کرده و حتی در صورت شکایت من، به زندان خواهند انداخت. استیصال و کلافگی را، در چهره و رفتار آن مرد مسلمان می دیدم. او هم می دانست که قدرت اینکه با زور حجاب برسر من کند، ندارد، و از این موضوع سخت در عذاب بود. از اینکه “ضعیفه ای” در مقابل او ایستاده و اصول دین او را به زیر سوال برده بود، خشمگین بود و به خود می پیچید، و من فاتحانه لبخند می زدم. به امید روزی که همه زنان دنیا، آزادی و برابری را تجربه کند و از یوغ اسلام سیاسی و نظام دینی خلاص شوند.

لادن بازرگان
آگوست ۲۰۱۳
lawdanbazargan@gmail.com