دو شعر … عاشقانۀ من … بیگانگی / عباس سماکار

عباس سماکار

عاشقانۀ من
سکوت چه زیبا ست
سکوت ِ تو
جای خالی کلمات در ذهنم من است
تو
از سکوت های مرموز می آئی
خاموش
با نگاه ِ بی صدا

تو ریشه سکوتی
جای خالی واژه هائی
صدائی در وصف تو نیست
و بی صدا به وصف می آئی
و محو می شوی

هزار پرنده از دهان من برمی آید
تا ترا صدا بزند

آه
آرزو
آرزو
***

 


عباس سماکار
بیگانگی
مترسکم من
مترسک
اما نمی دانم
کدام پرنده را قرار است از مزرعه بی حاصلی که بر آن گماشته ام
به گریز وادارم

کلاغی از آستینم به تمسخر آب می خورد
و مرا به هیچ می گیرد
و من
به وظیفه ای در اندیشه ام
که پرنده هم آن را به جد نگرفته است

تنها می ماند مزرعۀ خشک
و این فکر
که من به چه کارم
و برزیگری که در رخت  شب هم تصوری از من ندارد
به چه کارش بایسته ام بیایم
***