انترناسیونال اول و اتحادیههای کارگری
در ۲۷ اوت ۱۸۶۴، نشریهی بیهایو (Bee-Hive ، کندوی عسل)، ارگان «شورای اتحادیههای کارگری لندن»، نامهی یکی از فعالان کارگریِ فرانسویِ مقیم لندن به نام لُلوبز را منتشر کرد که در آن اعلام شده بود در ۲۸ سپتامبر ۱۸۶۴ کارگران انگلیسی و فرانسوی در تالار سن مارتینِ لندن همایشی بین المللی برگزار خواهند کرد. مارکس، در نامهای به انگلس به تاریخ ۴ نوامبر ۱۸۶۴، فراخوان این همایش را از سوی دو تن از رهبران اتحادیههای کارگری لندن – جورج آدجِر و ویلیام رَندال کِرِمر – میداند. او در این نامه، آدجِر را کفاش و رئیس شورای اتحادیههای لندن و کِرِمر را سنگکار و دبیر اتحادیهی سنگکاران معرفی میکند. این نامه نشان میدهد که مارکس تا پیش از تشکیل انترناسیونال اول اطلاع دقیقی از سازمانهای کارگریِ انگلستان نداشته است. آدجِر «دبیر» شورای اتحادیههای لندن بود، نه «رئیس» آن؛ و کِرِمر نیز نه سنگکار و نه دبیر اتحادیهی سنگکاران، بلکه کارگر نجار و عضو اتحادیهی نجاران و دروپنجرهسازان بود. با این همه، اسناد بعدی نشان داد که سایر اطلاعات موجود در نامهی مارکس به انگلس در مورد همایش مذکور موثق و معتبر بوده است. او نوشته بود: «کسی را به اسم لُلوبز فرستاده بودند که از من بپرسد آیا حاضرم از طرف کارگران آلمانی در این همایش سخنرانی کنم، و به ویژه این که آیا کارگری آلمانی را میشناسم که بتواند در این همایش سخنرانی کند، و از این دست پرسشها. من اِکاریوس را به آنها معرفی کردم، که سخنرانی شایانتحسینی ایراد کرد، و خود نیز به عنوان مستمع در فضای ورودیِ تالار حضور یافتم.» یک نکته مسلم است: مارکس در شکلگیری انترناسیونال اول هیچ نقشی نداشته است، و هنگامی که انگلس در سخنرانیاش بر سر مزار مارکس در سال ۱۸۸۳ او را «بنیانگذار» انترناسیونال اول نامید، مرتکب اشتباه بزرگی شد. مارکس به مدت ۱۲ سال، از ۱۸۵۲ تا ۱۸۶۴، هیچگونه فعالیت تشکیلاتی نداشت و تا یک هفته پیش از همایش مذکور از آن بیخبر بود، اگرچه فعالان کارگری به ویژه چارتیستها و کارگران تبعیدیِ آلمانی او را میشناختند، و همین شناخت کافی بود تا بیهایو از او به عنوان یکی از «تبعیدیان سرشناس و دوستان طبقهی کارگر» که به همایش دعوت شده است، نام بَرَد.
همایش تالار سن مارتین، که برای حمایت از مبارزهی مردم لهستان برضد سلطهی روسیه برگزار شده بود، با تصویب پیشنهاد تشکیل «انجمن بینالمللی کارگران» به پایان رسید. قرار شد مرکز این انجمن به نام «شورای مرکزی» (که بعد به «شورای عمومی» تبدیل شد) در لندن مستقر باشد، و ۳۴ نفر به عنوان عضو آن انتخاب شدند: ۲۷ انگلیسی (که ۱۱ نفرشان کارگر ساختمان بودند)، ۳ فرانسوی، ۲ آلمانی (از جمله مارکس) و ۲ ایتالیایی، که همه در لندن زندگی میکردند. بیهایو نیز به عنوان ارگان رسمیِ آن تعیین شد.
با این همه، چند ماه بعد، دو بخش فرانسویِ شرکتکننده در همایش – پرودونیستها و جمهوریخواهان دموکرات – رو در روی یکدیگر ایستادند و اولیها دومیها را از میدان به در بردند. ایتالیاییهایِ هوادار جوزپه ماتسینی – انقلابیِ دموکرات و از رهبران جنبش استقلال و وحدت ملی ایتالیا – نیز، که لوئیجی وُلف (آجودان گاریبالدی) آنها را رهبری میکرد، نمیتوانستند در تشکیلاتی بمانند که سنخیتی با دیدگاه ماتسینی نداشت. بدین سان، در همان آغاز، جمهوریخواهان دموکرات، اعم از هواداران هانری لُفورِ فرانسوی و ماتسینیِ ایتالیایی، از انترناسیونال بیرون رفتند، و ماندند جریانهایی که بر ادامهی کار این تشکل بینالمللی پای میفشردند: رهبران اتحادیههای کارگری انگلستان، پرودونیستهای فرانسوی و آلمانیها، یعنی مارکس و چند کارگر تبعیدی. در میان این سه جریان نیز پرودونیستها و فعالان اتحادیهای در مورد هیچ مسئلهای با هم توافق نداشتند. مارکس نیز از قضا بیمار شد و نتوانست در جلسات نخست «شورای عمومی» شرکت کند. بدین سان، جریان وقایع به گونهای رقم خورد که انترناسیونال میرفت تا در همان ابتدای کار ناکام شود، یا راهی یکسره متفاوت درپیش گیرد. در دقیقهی نود و با اصرار و پیگیری دوستاش – اِکاریوس – بود که مارکس، کسی که هیچ نقشی در شکلگیری انترناسیونال نداشت، به رغم بیماری توانست خود را به جلسهی شورای عمومی برساند و، با تکیه بر تواناییهایاش، برنامه و اساسنامهی این تشکیلات نوپا را از اساس تغییر دهد. پیشنویس برنامه را لوئیجی وُلف و پیشنویس اساسنامه («قواعد و مقررات») را وِستون (کارگر انگلیسیِ طرفدار رابرت اوئن، سوسیالیست یوتوپیایی) نوشته بودند. اولی یکسره متأثر از دیدگاههای بورژوادموکراتیک ماتسینی بود و دومی نیز به نظر اعضای شورا «افتضاح» بود و باید حتماً اصلاح میشد. اعضای شورای عمومی بهترین فرد را برای اصلاح این پیشنویسها «دکتر مارکس» دانستند و این مأموریت را به او سپردند. مارکس برای برنامه پیشنویس جدیدی تحت عنوان «بیانیه خطاب به طبقات کارگر» نوشت که در آن، ضمن اشاره به شکست انقلابهای ۱۸۴۸ در اروپا، به دستاوردهای مبارزهی کارگران انگلستان پس از این شکست از جمله ده ساعت کار روزانه و جنبش تعاونی اشاره شده و این نتیجه گرفته شده بود که تثبیت این دستاوردها مستلزم تسخیر قدرت سیاسی توسط طبقهی کارگر است، روندی که در انگلستان از طریق شرکت کارگران در پارلمان آغاز میشد. اما تسخیر قدرت سیاسی مستلزم ایجاد حزب طبقهی کارگر و تشکیل مرکزی بینالمللی برای اتحاد این احزاب بود. البته حزب مورد نظر مارکس با آنچه بعدها از سوی لنین «سازمان انقلابیون حرفهای» نام گرفت زمین تا آسمان تفاوت داشت. منظور مارکس از «حزب طبقهی کارگر» جنبش سازمانیافتهی طبقهی کارگر برای مبارزه با سرمایهداری بود. او در مانیفست کمونیسم به صراحت مصداق چنین حزبی را جنبش چارتیستی دانسته بود. فلسفهی وجودیِ انترناسیونال اول ایجاد مرکزی برای اتحاد و همبستگی چنین احزابی بود. به نظر مارکس، تسخیر قدرت سیاسی توسط این احزاب وسیلهای برای رسیدن به هدف رهایی اقتصادی- اجتماعی طبقهی کارگر بود، هدفی که به صراحت در مقدمهی پیشنویس اساسنامه بیان شده و هرگونه جنبش سیاسی تابع آن شمرده شده بود. پیشنویسهای مارکس با تغییراتی جزئی در شورای عمومی تصویب شد و به عنوان اسناد «شورای عمومی انجمن بینالمللی کارگران» منتشر گردید. تأیید و تصویب هدف انترناسیونال از سوی رهبران اتحادیههای کارگری و پیوستن بعدیِ اتحادیهها به آن قاعدتاً به این معنا بود که آنها به این هدف متعهدند. اما رویدادهای بعدی نشان داد که چنین نیست.
یکی از عواملی که انترناسیونال اول و اتحادیههای کارگری را به یکدیگر گره زد درک ضرورت مبارزهی سیاسی طبقهی کارگر بود. البته اتحادیههای کارگری در آغاز خواستهای اقتصادی خود همچون تثبیت دستمزد و کاهش ساعات کار را نه از راه مبارزهی سیاسی برای قانونی کردن این خواستها بلکه صرفا از طریق رجوع مستقیم به کارفرمایان پیگیری میکردند. بحث مبارزه برای قانونیکردن دستاوردهای کارگران از طریق شرکت در پارلمان را چارتیستها به درون طبقهی کارگر انگلستان بردند. اتحادیهها در آغاز نیازی به قانونیکردن خواستهای کارگران نمیدیدند و همان توافق با کارفرما را کافی میدانستند. اما به تدریج و پس از آن که در عمل دیدند کارفرمایان به توافقهای خود پشت پا میزنند، به تبعیت از چارتیستها به مبارزه برای تثبیت دستاوردهای مبارزهی خود به کمک قانون روی آوردند. فعالان اتحادیهایِ عضو شورای عمومی انترناسیونال زودتر از دیگر اعضای اتحادیهها به ضرورت مبارزه برای رفرم سیاسی پی بردند و از این نظر به چارتیستها (البته جناح راست آنها) شبیه بودند. انترناسیونال اول، تحت تأثیر مارکس، مبارزه برای رفرم سیاسی به ویژه اصلاح قانون انتخابات با هدف شرکت کارگران در پارلمان را تأیید و از آن استقبال میکرد. در واقع، علاوه بر ضرورت و مشروعیت مبارزه برای افزایش دستمزد و کاهش ساعات کار، آنچه انترناسیونال و اتحادیههای کارگری را به هم نزدیک کرد همانا نیاز طبقهی کارگر به ادامهی مبارزه برای بهدستآوردن حق رأی و به طور کلی اصلاح قانون انتخابات بود. از دل این نیاز بود که در سال ۱۸۶۵ تشکلی به نام «جمعیت رفرم» به وجود آمد که فعالان اتحادیهایِ عضو انترناسیونال و نمایندگان جناح رادیکال بورژوازی اصلاحطلب را با هم متحد کرد تا برای تحقق خواستهای ششگانهی منشور چارتیستها مبارزه کنند. با تصویب «لایحهی اصلاحات» در سال۱۸۶۷، تلاش «جمعیت رفرم» به ثمر نشست و در طول چند سال پس از آن تمام خواستهای چارتیستها، جز انتخابات سال به سالِ مجلس، تحقق یافت.
یک عرصهی دیگرِ فعالیت مشترک انترناسیونال اول و اتحادیههای کارگری ایجاد همبستگی بینالمللی در میان طبقات کارگر کشورهای اروپا و آمریکا بود. در اواخر دههی ۱۸۶۰، کارفرمایان مبارزهی خود را با کارگران به کارزاری بینالمللی بدل کرده بودند و لازم بود که کارگران نیز به صورت انترناسیونالیستی با سرمایه مبارزه کنند. یکی از عواملی که اعتصاب کارگران انگلستان برای افزایش دستمزد و کاهش ساعات کار را ناکام میگذاشت، ارزانیِ نیروی کار در کشورهای قارهی اروپا (فرانسه، بلژیک، سوئیس، آلمان و…) بود. کارفرمایان انگلستان، برای شکستن اعتصاب کارگران از همین نیروی کار ارزان قارهی اروپا استفاده میکردند. در مقابل، انترناسیونال مانع واردکردن کارگر از این کشورها میشد، به این ترتیب که آنان را متقاعد میکرد که نیروی کار خود را ارزان نفروشند و باعث شکستن اعتصاب همطبقهایهای خود نشوند، زیرا این کار در نهایت به زیان کل طبقهی کارگر خواهد بود.
در این دو عرصه، اتحادیههای کارگری و انترناسیونال اول – منهای پرودونیستها (و سپس باکونینیستها)ی درون آن، که هم با مبارزهی سیاسی مخالف بودند و هم با اعتصاب و تشکل کارگری – متحد یکدیگر بودند. اما از اینجا به بعد راه آنها از هم جدا میشد. اتحادیههای کارگری، انترناسیونال را صرفاً بخش بینالمللیِ جنبش اتحادیهای میدانستند و مبارزهی سیاسی را فقط برای رفرم میخواستند و، از این نظر، رویکرد آنها به مبارزهی سیاسیِ کارگران شباهت بسیاری به رویکرد جناح راست چارتیسم داشت، که مبارزهی ضدسرمایهداریِ طبقهی کارگر را به مبارزه برای دموکراسی سیاسی تقلیل میداد. حال آن که انترناسیونال اول از زاویهی جناح چپ چارتیسم به مبارزهی سیاسی کارگران مینگریست و رفرم را وسیلهای برای تحقق دموکراسی اجتماعی (سوسیالیسم) میدانست. از این رو بود که در مقدمهی اساسنامهی خود «ریشهی همه اشکال بردگی و هرگونه فلاکت اجتماعی، انحطاط ذهنی و وابستگی سیاسی» را «انقیاد اقتصادیِ انسان کارگر» دانسته و «هدف بزرگ» خود را «رهایی اقتصادی طبقات کارگر» اعلام کرده بود. درعین حال، انترناسیونال اول راه جناح چپ چارتیسم را در سطحی بالاتر و جامعتر ادامه میداد، یعنی نه فقط مبارزهی سیاسی برای تسخیر قدرت سیاسی بلکه مبارزهی اقتصادیِ روزمرهی کارگران را نیز فعالانه به پیش میبُرد و، مهمتر از آن، میکوشید آن را به سطح مبارزه برای الغای سرمایه ارتقا دهد. هدف اصلی انترناسیونال اول از همکاری با اتحادیههای کارگری در درون یک تشکیلات واحد همین جنبهی اخیر بود. یکی از اسناد انترناسیونال اول، مصوب کنگرهی ژنو در ۱۸۶۶، تحت عنوان اتحادیههای کارگری: گذشته، حال، آینده، به تحلیل وضعیت اتحادیهها در این سه مرحله میپرداخت. در مورد گذشته، به نظر انترناسیونال، اتحادیهها از دل مبارزهی خودانگیختهی کارگران برای از میان بردن یا دست کم مهار رقابت بین خودشان بیرون آمده بودند. هدف فوری و عاجل آنها فقط پاسخ به نیازهای روزمرهی کارگران، لوازم جلوگیری از تعدی و تجاوز بیوقفهی سرمایه و، در یک کلام، مسائل مربوط به دستمزد و زمان کار بود. انترناسیونال این فعالیت اتحادیهها را نه تنها مشروع بلکه ضروری میدانست. در مورد حال، اگر چه اتحادیهها بیش از حد به مبارزهی محلی و روزمره چسبیده و، به همین دلیل، قدرت خود را برای عمل برضد نظام بردگی دست کم گرفته بودند، اما نشانههای به چشم میخورد دال بر این که آنها دارند به رسالت تاریخی خود پی میبرند. انترناسیونال شرکت اتحادیهها در حمایت از جنبشهای سیاسی اواخر دههی ۱۸۵۰ و اوایل دههی ۱۸۶۰ (جنبش استقلال و وحدت ملی ایتالیا، جنبش الغای بردگی در جنگ داخلی آمریکا و جنبش مردم لهستان برضد سلطهی روسیه) و فراخوان آنها به تشکلهای کارگری برای پیوستن به انترناسیونال را از جملهی این نشانهها میدانست. در مورد آینده نیز، به زعم انترناسیونال، اتحادیهها باید آگاهانه همچون مراکز سازمانیابی طبقهی کارگر برای الغای کارِ مزدی و رهایی از چنگ سرمایه عمل میکردند. این تحلیل به روشنی نشان میدهد که انترناسیونال به هیچ وجه اتحادیههای کارگری را تشکلهایی صرفاً اقتصادی که فقط برای رفرم سیاسی مبارزه میکنند، نمیدانست. به نظر انترناسیونال، اتحادیههای کارگری نیروی خود را نمیشناختند و با آن بیگانه بودند. این نیرو باید به آنها شناسانده میشد تا از چهارچوب اتحادیهای به درآیند و به سازمانهای ضدسرمایهداری طبقهی کارگر تبدیل شوند.
اما اتحادیهها نه تنها به چنین سازمانهایی تبدیل نشدند بلکه به تدریج و طی چند سال همکاری با انترناسیونال از آن فاصله گرفتند و سرانجام به تشکلهایی یکسره رفرمیستی مبدل شدند که از بورژوازی لیبرال خط میگرفتند. فاصلهگیری اتحادیهها از انترناسیونال و پیوستن قطعی آنها به بورژوازی نشان داد که طبقهی کارگر انگلستان در آن مقطع تاریخی نه تنها قادر نبود به مثابهی طبقه علیه سرمایه سازمان یابد، بلکه حتا نیازی نمیدید که – چون دوران چارتیسم – حزب مستقل خود را برای رفرم سیاسی تشکیل دهد، زیرا فکر میکرد بورژوازی میتواند رفرم مورد نظر او را متحقق کند. نکتهی اخیر را انگلس سالها بعد این گونه توضیح داد: «…پس از زوال حزب چارتیست در دههی ۱۸۵۰، طبقهی کارگر انگلستان هیچ حزب سیاسیِ مستقلی نداشته است. این امر در کشوری که طبقهی کارگرش بیش از هر جای دیگر از مزایای رشد عظیم صنعت بزرگ منتفع شده قابل فهم است. همچنین، در انگلستانی که بر بازار جهان حکومت میکرده، و در کشوری که طبقات حاکماش، به موازات اعطای امتیازات دیگر، وظیفهی تحقق مطالبات برنامهی چارتیستها، یعنی «منشور مردم»، را یکی پس از دیگری بر عهده گرفتهاند، بیگمان جز این نمیتوانسته باشد. دو مورد از شش خواست این منشور تا کنون به قانون تبدیل شده است: رأیگیری مخفی و الغای شرط مالکیت برای نامزدی در انتخابات. مورد سوم، یعنی حق رأی عمومی نیز تقریباً تصویب شده است…»
اما جدایی قطعی اتحادیههای کارگری از انترناسیونال در جریان جنگ فرانسه و پروس و برپایی کمون پاریس روی داد. رهبران اتحادیهها هم در محکومیت حملهی فرانسه به پروس و هم در حمایت از برقراری جمهوری در فرانسه با انترناسیونال همسو بودند و پای هر دو بیانیهی شورای عمومی را امضا کرده بودند. پس از استقرار کمون پاریس در ۱۸ مارس ۱۸۷۱، اعضای شورای عمومی بازهم از مارکس خواستند پیشنویسی برای بیانیهی شورا بنویسد. مارکس، که شکست کمون را حتمی میدانست، نوشتن پیشنویس را عملاً تا وقوع این شکست به تأخیر انداخت. کمون در ۲۷ مه ۱۸۷۱ سقوط کرد و بیانیهی شورای عمومی انترناسیونال در حمایت از کمون پاریس سه روز بعد منتشر شد. با انتشار این بیانیه، موج گستردهای از تبلیغات ضدانترناسیونال سراسر مطبوعات بورژوایی اروپا را فراگرفت. در انگلستان، روزنامهها مشخصاً دوتن از اعضای شورای عمومی، یعنی آدجِر و لوکرافت، را که از رهبران سرشناس اتحادیههای کارگری بودند، به باد انتقاد گرفتند که چرا این بیانیه را امضا کردهاند. موج تبلیغات بورژوایی برخی از رهبران اتحادیهها را به محکومیت کمون کشاند. دانینگ، کارگر صحاف و رهبر اتحادیهی صحافان لندن، به پروفسور بیسلیِ پوزیتیویست و دموکرات حمله کرد که چرا از کمون دفاع کرده است! در چنین فضایی بود که آدجِر و لوکرافت از عضویت در شورای عمومی انترناسیونال استعفا دادند، به این دلیل که «نامشان بدون اطلاع آنها در پای بیانیه گذاشته شده است». جان هیلز، دبیر شورای عمومی، در نامهای اعلام کرد که لوکرافت در جلسهی قبلیِ شورا «پشتیبانی کامل خود را از کمون پاریس» اعلام کرده است. وانگهی، رسم شورا این بوده که، مستقل از حضور یا عدم حضور اعضا در جلسه، نام تمام اعضا را در پای بیانیهها میگذاشته است. هیلز اضافه کرد که لوکرافت در همان جلسهای که استعفا داده، پذیرفته است که هنوز بیانیه را نخوانده و صرفاً واکنش مطبوعات به این بیانیه او را به استعفا واداشته است. در مورد آدجِر نیز هیلز تأکید کرد که «حضوراً به شخص او اطلاع داده شده که قرار است شورا بیانیهای صادر کند و از او پرسیده شده که آیا با گذاشتن ناماش در پای آن مخالفتی ندارد، و او گفته است «نه» ». نه آدجِر و نه لوکرافت هیچ کدام گفتههای هیلز را تکذیب نکردند.
روند پیوستن رهبران اتحادیههای کارگری به حزب لیبرال پس از کمون پاریس نیز ادامه یافت، به طوری که مارکس در کنگرهی لاهه در ۱۸۷۲ اعلام کرد «تقریباً تمام رهبران سرشناس طبقهی کارگر انگلستان خود را به گلادستون، مورلی، دیلک و امثالهم فروختهاند.» تحقیقات بعدی این گفتهی مارکس را تأیید کرد و نشان داد که رهبران اتحادیههای کارگری انگلستان از حزب لیبرال حقوق میگرفتهاند.* جدایی اتحادیههای کارگری از انترناسیونال اول و پیوستن آنها به حزب لیبرال معلول فقدان سازمان مستقلِ ضدسرمایهداریِ طبقهی کارگر بود، سازمانی که انترناسیونال اول در جهت آن پیش میرفت، اما در نهایت به علت ضعف و ناتوانی تاریخیِ طبقهی کارگر ناکام ماند.
محسن حکیمی
*نک به مقالهی زیر:
Royden Harrison, “The British Working Class and the General Election of 1868”, International Review of Social History, Part 3, 1960, Part 1, 1961.
اطلاعات این نوشته عمدتاً از منبع زیر برگرفته شده است:
Henry Collins and Chimen Abramsky, Karl Marx and the British Labour Movement, Macmillan, 1965.
برگرفته از نشریهی مهرنامه، شمارهی ۲۹، تیر ۱۳۹۲٫