روزهای رنگارنگ … زالو! … دسته سازمانده سارال پائیز ۱۳۶۵

روزهای رنگارنگ
زالو!
دسته سازمانده سارال پائیز ۱۳۶۵
رفقای دسته سازمانده آن دوره: رفیق جانباخته محمد هاله دره ( حمه)، شببو نوره، ناهید وفائی، حسین احمدینیا، عبدل گلپریان و رزگار علی پناه.
دسته سازمانده دوره بسیار سختی رو پشتِ سر گذاشته بود. مدتی بود نیروهای رژیم مرتب در تعقیب ما بودن و شرایط حضور ما  در اکثرِ روستاها، مخصوصا روستاهای نزدیک شهرها رو سخت کرده بودن. با توجه به اینکه نیروهای رژیم بعد از چندین سال متوالی، با ایجاد جو رعب و وحشت، دستگیری و اذیت و آزار مردم روستاها، استفاده از جاسوس های محلی که مردم به آنها لقب « جاش» داده بودن و هزاران اقدام دیگه، موفق نشده بودن از همکاری مردم با ما جلوگیری کنن، نزدیک تمام روستاها واحدهای در کمین ما می گذاشتن تا به این شکل از ورود ما به روستاها جلوگیری کنن. در کنار این اقدام، در بسیاری از روستاها پایگاههای نظامی گذاشته بودن. پایگاههای که اکثرا اطرافشان مین گذاری شده بود و مجهز به توپ و خمپاره و سلاحهای دیگه بود. همچنین برای جلوگیری از رفت و آمد شبانه ما، در اطراف پایگاهها نور افکن های قوی نصب کرده بودن تا بتونن بطور کامل بر روستاها کنترل داشته باشن. نیرویی که در پایگاهها بودن اکثرا پاسدار ها و بسیجی های بودن که از شهرهای دیگه اعزام می شدن و برای شناسایی فعالین از جاسوس های محلی استفاده می کردن. به آنها آموزشهای ویژه جنگی در مورد نحوه برخورد با ما داده بودن. در کنار آموزشهای جنگی، به آنها توضیح داده بودن که گویا: « پیشمرگان از سربازان عراقی خطرناکترن و پاسداران با کشتن هر پیشمرگ کافری، زودتر به بهشت میروند». (بخشی از اعترافات اسرای جنگی).
در چنین شرایطی بود که ما بعد از یک دوره تعقیب و گریز طولانی و خستگی شدید ، قبل از روشن شدن هوا به روستای قراتوره که در حومه شهر دیواندره واقع است وارد شدیم. وقتی به داخل روستا رسیدیم، طبق معمول به دو تیم تقسیم شدیم. بعد از تلاشی دو ساعته نتونستیم محلی برای مخفی شدن پیدا کنیم. به دلیل فصل پائیز و کار زیاد دهقانان در این فصل، بسیاری خانه های خود رو ترک کرده بودن و شب ها را در مزرعه ها بسر می بردن. کسانی هم که در روستا بودن به دلائل مختلف از باز کردن درها به روی ما خودداری  می کردن. راه بازگشت هم نداشتیم، زیرا نیروهای رژیم در خارج از روستا در کمین ما بودن و خارج شدن مان از روستا با توجه به اینکه کم کم هوا داشت روشن می شد و عدم آماده گی ما برای درگیری با نیروهای رژیم، به معنای وارد شدن در دامی بود که رژیم برایمان گسترده بود. دو تیم به هم ملحق شدیم و در قسمت مرکزی روستا جمع شدیم. بعد از مشورتی کوتاه تصمیم گرفتیم تمام تلاشمان رو برای مخفی شدن در روستا بکنیم. نور افکن های پایگاه کوچه ها رو غرق در نور کرده بود از این جهت می بایست با کمال احتیاط عمل کنیم.
*****
در زدیم و بعد از دو- سه دقیقه صدای زنی رو از پشت در شنیدیم. آهسته پرسید:
«کیه؟»
مردها به من و شببو اشاره کردن که ما جواب بدیم. من و شببو همزمان گفتیم:
«داده گیان، بازی که خومانین». (خواهر جون، باز کنین، خودمونین)
زن در جواب با لحنی آمیخته با شوخی پرسید:
«اومه قوربانتان، دی خوتان که ن؟!». (خوب، فداتون بشم، خودتون کی هستید؟!)
این جواب باعث شد که من و شببو به آرامی بخندیم و شببو گفت:
« خومان، پیشمرگه ی کو مه له ایتر». (خودمون، پیشمرگه کو مه له دیگه).
زن در رو با احتیاط باز کرد، به من و شببو خیره شد و به آرامی گفت:
« شوهرم خونه نیست، نمی تونم غریبه بیارم تو».
منم در جواب با خنده و لحنی آکنده از شوخی گفتم:
« خوب ما چکار به شوهرت داریم؟!»
زن مکثی کرد و سپس خندان گفت:
« با شوهرم کار نداری؟! خوب اگه اینجوره، باشه حالا بیاین تو».
به آرامی کنار رفت تا ما وارد حیاط شویم. وقتی که همگی وارد حیاط شدیم با تعجب گفت:
« ای باوکه رو، من وام زانی دو، سه نه فرن، اگه ر شوه که م به زانه ام گشته پیاومه هاوردوه مالو سه طلاقه م آ». ( وای بر من، من نمی دونستم که تعدادتون اینقد زیاده. اگه شوهرم بدونه این همه مرد رو یکجا آوردم خونه سریع طلاقم می ده).
رزگار به شوخی گفت که غصه نخور ه ما نمیذاریم کار به اون جاها برسه.
حسین با احتیاط  پرسید:
« پس شوهرتون کجاس؟»
زن در جواب گفت که او در مزرعه س و بعضی شبا بخاطر کار مزرعه خونه نمیآد. و در ادامه گفت:
« شما خیلی خوش شانس ید. اگه اون خونه بود حتما نمیذاش بیاین تو. از این جاشهای بی شرف خیلی میترسه. حالا شما زیاد تو حیاط معطل نشین. بیاین برین تو این اتاق که نزدیک توالته. سایه بان هم داره که اگه رفتین توالت یا اومد ین جلو در، کسی نمی تونه از پشت بام شما رو ببینه. من براتون یه صبحانه ساده آماده می کنم، بعد رختخواب ها رو براتون پهن می کنم. معلومه که خیلی گرسنه و خسته اید. خونه منو مثل خونه خودتون بدون ین. غذاتون رو بخورین و راحت بخواب ین، حالا تا فردا خدا کریمه».
حسین از زن صاحبخانه اسمش رو پرسید و او گفت که اسمش زیوره. حسین در ادامه به او گفت که ما خودمون بعدا رختخواب ها رو پهن می کنیم، فقط او لطف کنه و رختخواب ها رو به ما نشون بده. سپس از طرف همه از زیور تشکر کرد.
طبق معمول ما اینقد خسته بودیم که بعد از چند لقمه غذا دوست داشتیم همون جا دراز بکشیم و بخوابیم. با وجود این، من و شببو خواستیم بعد از صبحونه به زیور کمک کنیم، ولی او گفت که بهتره ما بی دلیل بیرون نریم چون خیلی به پایگاه نزدیکیم و اونا اگه با دوربین به داخل حیاط نگاه کنن امکان داره ما رو ببینن. در ادامه گفت که اگه خطری پیش اومد به ما علامت می ده که ما خودمون رو آماده کنیم و غافلگیر نشیم. سپس با دلسوزی به صورتهای تک تک ما نگاهی گذرا انداخت و با نگاههای مادرانه در رو به آرامی بست و از ما خواست که با خیال راحت بخوابیم.
رفتارهای زیور و محبت های بی دریغ ش همه ما رو تحت تاثیر قرار داده بود. من دوست داشتم قبل از اینکه او از اتاق بیرون بره بوسه بارانش کنم و بهش بگم که این کار او جان تک تک ما رو از خطر مرگ نجات داده و از او تشکر کنم. اما به لبخندی در صورت مهربان ش  اکتفا کردم.
*****
صدای زیور میومد. از درز در به حیاط نگاه کردم. دختر و پسر نوجوانی رو دیدم که زیور به اونا می گفت که باید یه جایی برن و زیر گوشی برای اونا توضیحاتی میداد. بعد از چند دقیقه ای، دختر و پسر بیرون رفتن.
آروم خزیدم تو رختخواب و لحاف رو کشیدم رو خودم. کمی به سقف اتاق و وسایلی که در گوشه ای انبار شده بود خیره شدم. اتاق محل نگهداری خمره های ترشی و دیگر مواد غذایی بود. در قسمتی کوزه های کوچک و بزرگ سفالی و سبدهای حصیری زیبایی ردیف شده بود و در گوشه ای دیگر چند گونی آرد و برنج و مواد غذائی دیگه بود. در حین تماشای کوزه ها چشمام سنگین شد و باز به خواب عمیقی فرو رفتم.
از شنیدن صدایی وحشتناک از خواب پریدم. کسی خیلی محکم بر در می کوبید و با لحن تحکم آمیزی داد می زد: « در رو باز کن!».
نگران سرم رو بلند کردم. دیدم که بچه های دیگه هم بیدار شدن و هر کدوم در جای خود، با نگرانی منتظر علامت های زیور بودن. قرار بود در صورت خطر  چند بار با صدای بلند سرفه کنه و بگه: « آی باوکه گیان ناخوشم، خه ریکم امرم!» ( واویلا، مریضم، دارم می میرم). همگی بلااراده دست به سوی اسلحه هامون بردیم و جلو یکی از  پنجره های اتاق که رو به دروازه بود، جمع شدیم. از اینکه خطر در چند قدمی ما بود و از زیور هیچ خبری نبود، حیرت زده شده بودیم. با حالت اضطراب و نگرانی در صورتهای یکدیگر خیره شده بودیم، یه جوری به همدیگه نگاه می کردیم که انگار برای آخرین بار همدیگه رو می دیدیم و بزودی اتفاق ناخوشایندی ما رو از هم جدا می کنه. یکی از ما با صدایی آهسته و لرزان گفت: «حتما دیشب ما رو در حین وارد شدن به خونه دیدن». نفر دیگه گفت: «آره حتما همینه، فکر نکنم زیور ما رو لو داده باشه»، منم ماجرایی رو که چند ساعت قبل مشاهده کرده بودم براشون تعریف کردم و این بار حدس می زدیم که شاید بچه های زیور دستگیر شده باشن و اونا به حضور ما در خونه شون اقرار کردن.
ناگهان دیدیم که زیور بجای اینکه بیاد پیش ما، دوان دوان به طرف دروازه رفت و در رو به سرعت باز کرد. باز هم از این حرکت او تعجب کردیم. همگی حمایل هامون رو بستیم و اسلحه ها رو روی زانو هامون گذاشتیم و با وجود اینکه راضی نبودیم بخاطر حفظ جان و مال زیور، در خانه او با واحدهای رژیم درگیر شویم، ناگزیر بودیم که آماده دفاع شویم. دلیل این اقدام هم این بود که به دلیل نزدیکی خانه به پایگاه، ما این امکان رو نداشتیم که از طریق پشت بام ها عقب نشینی کنیم، تعدادمون نسبت به واحدهای رژیم بسیار کم بود و فکر می کردیم که خانه در محاصره کامله. با این فکر که آخرین لحظه های زندگیمون نزدیکه، منتظر اتفاق نا گوار شدیم. رزگار همیشه در اینجور مواقع شوخی های می کرد که نه تنها آدم یادش می رفت که شاید بزودی بمیره، بلکه بعضی وقتا از شنیدن شوخی هاش روده بر می شدیم. پچ پچ کنان گفت:
« شایت ایمانیشمان نه هاوردگه، ایژم بو گه شتمان شایت ایمانه نه یرین؟! شایت هه ر به درد بخوا*». ( اشهد خودمون رو نگفتیم، می گم چرا دسته جمعی اشهد خودمون رو نگیم؟ شاید برای روز مبادا به درد مون بخوره). من و شببو به آرامی خندیدیم. یادش بخیر حمه معمولا در این مواقع خیلی جدی بود و مرتب به من و رزگار و شببو تذکر میداد:
« رزگار، الان وقت این شوخیا نیست، ناهید و شببو تمومش کنین، ا، بابا مگه نمی بین جونمون در خطره؟!، بازم که شوخیتون گرفته؟!».
رزگار در جواب گفت:
« حمه گیان (جان)، خود دانی، بعدا تو اون دنیا نیای یقه منو بگیری و بگی چرا بهم نگفتی” اشهد خود رو گفتن” خوبه». ما هم همچنان می خندیدیم.
حمه زیر لب یه چیزای رو با عصبانیت گفت و نگاه تندی به ما انداخت.
با باز شدن در، مردی بیل به دست خودش رو به داخل حیاط پرت کرد و تو وسط حیاط شروع کرد به سرفه کردن و آه و ناله. زیور مثل پروانه به دور مرد می چرخید و از او سوال می کرد که چه اتفاقی افتاده و مرد چند بار فریاد زد:
« آی باوکه گیان، ناخوشم زیور، خه ریکم آمرم!». از تعجب داشتیم شاخ درآوردیم. این درست علامتی بود که قرار بود زیور به ما بده و جمله هم همون جمله ای بود که قرار بود در صورت خطر، با صدای بلند بگه. باز هم شروع کردیم به حدس زدن:
« شاید زیور بچه هاش رو فرستاده که از این طریق به یه نفر سفارش کنه که خارج از خونه نگهبانی بده  و این رمز رو هم بهشون داده که فرد نگهبان در صورت خطر تکرار کنه».
حمه که مسئول نظامی دسته بود با صدایی کشدار و شمرده شمرده گفت:
« رفقا، علامت و حرف رمز رو شنیدن، پس دیگه آماده باشین، وقتی من فرمان دادم، دو نفر می رن نزدیک در، دو نفر می رن نزدیک پنجره دیگه و بقیه همینجا میمونیم. هیچکس بیخودی شلیک نکنه، من خودم می گم که چه کسی باید چه موقع شلیک کنه…». بعد از پایان این جمله برای جلو گیری از هر گونه شوخی و خنده احتمالی از طرف ما، یه اخم و یه چشم غره ای  به ما رفت.
نگاهی به رزگار انداختم، دیدم اونم چشماشو ریز کرده بود تا بهتر ببینه. با دقت تمام و جدیت خاصی به زیور و مردی که در حیاط بود نگاه می کرد. با خودم گفتم: « یعنی واقعاً لحظات آخر زندگیم ون فرا رسیده که حتی رزگار م اینقد جدیه؟!».
بعد از سکوتی گذرا رزگار گفت:« بابا اون مرد بیچاره داره درد می کشه، مگه نمی بینین که از درد بخودش می پیچه؟! حمه گیان، هیچ رمز و ممزی در کار نیست».
حسین و عبدل حرف رزگار رو تائید کردن. ولی حمه از ما خواست که به هیچ وجه از اتاق خارج نشویم.
زیور همچنان جیغ و فریاد می کشید و از مرد که او را خلیل خطاب میکرد می خواست که دهنش رو باز کنه. بعد کمی دور مرد می چرخید و باز می نشست کمی گریه می کرد.  از خلیل می خواست که از جاش بلند شه و به یکی از اتاقها بره، ولی خلیل می گفت که زیور باید بره کمک بیاره و زیور در جواب وحشت زده فریاد می زد که کسی خونه نیست.
*****
خلیل با چشم های قرمز و ورم کرده، سر و وضع خاکی، رنگ و روی پریده و بی حال، تکیه داده بود به دیوار اتاقی که ما در اونجا مخفی بودیم. زیور با آشفتگی در اتاق رو باز کرد، در صورتهای حیرت زده ما خیره شد و با گریه و در حالی که به نفس نفس افتاده بود، گفت:
« بیاین بیرون، بیاین بیرون، شوهرم داره از دستم می ره. خواسته آب بخوره زالو رفته تو دهنش. الان چسبیده به انتهای زبونش. پارسال این اتفاق برای یه بچه افتاد و تا چشم بهم زدیم مرد. تو رو خدا کمکم کنین…».
حسین با شنیدن حرف زیور اسلحه اش رو زمین گذاشت، حمایل اش رو باز کرد و با عجله از اتاق بیرون رفت و ما هم به دنبال او یکی پس از دیگری از اتاق خارج شدیم. با وجود اینکه مرد حالش خیلی بد بود، با دیدن هر کدام از ما چشمانش از تعجب گرد تر می شد. به سختی روش رو به طرف زیور برگردوند و پرسید:
« اینا کی ان؟!». زیور در گوشی به او گفت که پیشمرگ کو مه له هستیم. وقتی زیور این توضیح مختصر رو داد، چهره خلیل دگرگون شد. با حالت تمنا به ما خیره شد و با صدایی که به دشواری شنیده می شد گفت:
« تو رو خدا کمکم کنین، نذارین بچه هام یتیم بشن».
شنیدن این جمله و دیدن حال زار خلیل همگی ما رو متاثر کرده بود. چشمان ما پر از اشک شده بود و همگی ناتوان سعی می کردیم بر ناراحتی خود غلبه کنیم. حسین دستش رو روی شونه خلیل گذاشت و با مهربانی به او گفت که ما هر کاری از دستمون بر بیاد برای او می کنیم. سپس از او خواست که دهنش رو باز کنه. وقتی حسین زبان ورم کرده و خون آلود خلیل رو دید، مثل برق گرفته ها از جا پرید و گفت:
«خالو گیان ( دائی جون)، بهتره بری شهر. از اینجا تا دیواندره که راهی نیست. بهتره بری بیمارستان بلکه درش بیارن. من می ترسم منتظر شدن ات در اینجا به قیمت جان ات تموم بشه».
مرد شانه حسین رو گرفت و با صدائی که انگار از زیر آوار میومد گفت:
«نه، نمی تونم برم شهر، وسط راه خفه می شم. زالو هر چه از خونم بخوره بزرگتر می شه و راه نفسم رو می بنده. کمکم کنین، تو رو خدا کمک کنین».
عبدل به آرامی به مرد نزدیک شد و با نگرانی به او گفت:
«خالو گیان( دائی جون) این دوست ما راست می گه. برای اینجور کارا وسیله لازمه. این کار رو باید پرستارها انجام بدن ».
خلیل به زیور اشاره کرد که بره  پیشش بشینه. با صدایی بغض گرفته به او گفت:
« زیور گیان گه رده نم آزا که، آگات له مناله کان به». ( زیور جان منو ببخش، مواظب بچه ها باش). زیور در جواب او با گریه گفت:
«گه ردنه ت آزا به». بعد با چشمان گریان به ما خیره شد و گفت:
«خواهش می کنم به ما کمک کنین. شما پیشمرگه هستین، چطور نمی تونین یه زالو رو بیرون بیارین؟! ».
حسین با مهربانی در جواب زیور گفت:
« داده زیور گیان، این کار به تجربه احتیاج داره. خود من هیچ وقت با همچین مشکلی مواجه نشدم».
بعد سرش رو بلند کرد و از ما پرسید:
« بچه ها، کی در این مورد تجربه داره؟». وقتی که هیچ جوابی از هیچکدام از ما نشنید سرش رو پائین انداخت، انگشتاش رو در هم گره کرد و ساکت به کف حیاط خیره شد.
*****
دقیقه ها می گذشت و خلیل دیگه قدرت تکلم ش رو از دست داده بود. بدنش متشنج شده بود، دچار تنگی نفس شده بود و دهنش به طرز عجیبی باز شده بود. از آنجا که هر لحظه نفس کشیدن براش دشوارتر می شد، شانه هاش رو بالا و پائین می برد تا بتونه راحت تر نفس بکشه. صورتش هر لحظه کبود تر می شد و چشمانش انگار که داشت از حدقه بیرون می اومد. کم کم حتی نمی تونست بشینه، بدنش کمی روی زمین لغزید، مثل غریقی که مدتی در آب دست و پا می زنه، بعد متوجه می شه که دست و پا زدنش بی فایده س و خودش رو در دست آب رها می کنه تا  آب هر چه زودتر او رو به زیر بکشه. چند قطره اشک از چشمانش روی گونه هاش غلطید و در انبوه ریش سفیدش پنهان شد. لحظات دردناکی بود. همه ما وحشت زده بر جا مانده بودیم. وقتی زیور شوهرش رو در اون وضعیت دید، سعی کرد او رو بلند کنه و باز به دیوار تکیه بده. حمه و حسین به او کمک کردن. بعد حسین روی زانو، نزدیک خلیل نشست و دستش رو روی دست او گذاشت، به آرامی سرش رو بلند کرد. دیدم صورتش از عرق خیسه. معلوم بود که از دیدن وضعیت خلیل خیلی عذاب می کشه. به آرامی به زیور گفت:
«داده زیور، می تونی یه قاشق برام بیاری؟ شاید بتونم با قاشق بیرونش بیارم».
زیور مثل فنر از جای خودش بلند شد، درست مثل دختر ورزیده ی شانزده ساله ای دوان دوان به طرف آشپزخانه دوید و چند قاشق بزرگ و کوچک آورد. حسین از خلیل خواست دهنش رو باز کنه و با قاشق کوچکی شروع کرد به کشیدن قاشق بر زبان خلیل. بعد از دو سه دقیقه قاشق رو زمین گذاشت. نگاههای آکنده از نگرانی ما که تک تک حر کاتش رو تعقیب می کردیم بر صورت او فرود آمد. در حالی که عرق صورتش رو با دستمال ابریشمی ا ش پاک می کرد، با ناراحتی و در حالی که صداش می لرزید گفت:
« می ترسم زبونش رو ببرم یا یه بلای دیگه سرش بیارم. خیلی عذاب وجدان دارم».
زیور که انگار با برادر یا یکی از نزدیکان خودش حرف می زد، نگاههای تندی به طرف حسین انداخت و گفت:
« چی داری می گی؟! این بیچاره داره خفه می شه، حالا تو برای زبون اش عذاب وجدان داری؟!». بعد زیر لب ادامه داد:
« کارت رو تا آخر تموم کن. تموم امید من به توه. وسط کار نا امیدم نکن».
چند نفر از ما، با درک وضعیت حسین و در عین حال به امید بهبودی خلیل به  آرامی زیر لب گفتیم که بهتره ادامه بده. فکر کنم شنیدن این حرفا و همچنین استراحت کوتاهی که حسین کرده بود، مقداری از نگرانی او کاسته بود. باز از خلیل خواست دهنش رو باز کنه. اینبار با قاشقی بزرگ، مصمم تر و محکم تر از بار قبل شروع کرد به کشیدن قاشق بر زبان او. لحظات حساس و سرنوشت سازی بود. از دهن خلیل خون می آمد. هر بار حسین قاشق رو از دهن او در می آورد، همگی به قاشق خیره می شدیم و آرزو می کردیم که زالو همراه قاشق بیرون بیاد. در آن لحظات دیدن آن زالوی خون خوار، تمام امید و آرزوی ما شده بود، اما زالو به این زودیا ول کن نبود.
حسین گفت که زبان خلیل اینقد باد کرده که به زودی محلی که زالو به آن چسبیده بود برای او غیر قابل دسترس می شود. از حمه خواست که سر خلیل رو بگیره و از آنجای که خلیل دیگه توان آن را نداشت که دهنش رو باز کنه، از زیور خواست که در این مورد به او کمک کنه. نزدیک خلیل چمباتمه زد  و با تمام قوا و اینبار با دو دست، قاشق رو محکم با چند حرکت سریع و پی در پی بر زبان او کشید تا عاقبت لحظه ای که همه بی صبرانه منتظر ش بودیم فرا رسید. حسین موفق شد زالو رو بیرون بیاره.
در تمام مدتی که حسین مشغول تلاش برای در آوردن زالو بود، ما آشفته و پریشان، در حالی که تمام امیدمان به حسین و قاشق دستش بود، در گوشه ای از حیاط ایستاده بودیم. وقتی که کار با موفقیت تموم شد، هر کس در گوشه ای نشست و لحظات کوتاهی در سکوت گذشت. انگار در سفری که خلیل به سوی حصار مرگ داشت همگی با او همسفر بودیم و الان که خطر رفع شده بود، فرسنگها دور از حصار،همه می تونستیم با خیال آسوده نفسی دوباره بکشیم.
*****
از آنجا که روستای قراتوره نزدیک دیواندره بود، خونه هاش بسیاری از ویژگیهای خونه های شهری رو داشت. زیور نوبتی همه مون رو به حمام فرستاد و لباسهای همه رو با اصرار فراوان شست.
وقتی که شب فرا رسید، همگی قبراق و سرحال، در مهمون خونه دور هم جمع شدیم و گل می گفتیم و گل می شنیدیم. شادی غیر قابل وصفی در دل تک تک ما ریشه دونده بود. خلیل از زیور احوال بچه هاشونو پرسید و زیور گفت که بخاطر اینکه از خطر درگیری ما با پاسدارا می ترسیده اونا رو فرستاده دیواندره  و از اونا خواسته که دو سه روزی اونجا بمونن. خلیل گفت کاش او این کار رو نمی کرد و اونا می تونستن جبار رو بفرستن شهر تا برای ما آجیل و شیرینی و وسایل مورد نیازمون رو بخره. حمه در جواب به او گفت که سلامتی او بهترین شیرینی است. زیور هم خندان گفت:
« بابا ما تا چند ساعت قبل، از ترس مردن تو داشتیم سکته می کردیم. حالا تو فکر شیرینی خریدنی؟!». همگی خندیدیم.
حسین از خلیل خواست که جریان زالو رو برامون تعریف کنه. خلیل داشت ماجرا رو تعریف می کرد که شنیدیم کسی در میزنه.
بعد از مدتی زیور به همراه فرزندانش و سه جوون دیگه وارد اتاق شدن. زیور فرزندان خودش رو معرفی کرد و گفت که این جوونا م گویا خواستن شما رو ببینن، برای همین با بچه ها اومدن اینجا. جوونا با دیدن ما از شادی در پوست خود نمی گنجیدن. در حالی که برق شادی در چشمانشان می درخشید، صمیمانه با ما دست می دادن و به ما خوش آمد می گفتن.
بزودی سفره شام آماده شد و شام مفصلی خوردیم. بعد از شام، زیور با شیرینی و تخمه و آجیلی که جوونا آورده بودن از ما پذیرائی کرد. طبق معمول مشغول بحث و گفتگو در مورد مسائل مختلف ایران و جهان بودیم که شنیدیم دوباره کسی در می زنه.
کمی بعد جبار به همراه چند نفر دیگه به اتاق برگشت و به ما گفت که اونا به دیدار ما اومدن. اونا م به ما خیر مقدم گفتن و از دیدن ما ابراز شادی می کردن. بین مهمون ای تازه مردی فربه، قبراق و سرحال بود که خیلی شوخ طبع و خوش صحبت بود. با دست به پایگاه اشاره کرد و گفت:
«ای خاک عالم بخوره تو سر خودتونو پایگاها تون. به اصطلاح شما قدرت دارین و اینا بی قدرتن. بدبختا! این همه نور افکن و جاش و پاسدار و هزار زهر مار دیگه گذاشتین و هر روز یه عده ای رو می گیرین و می چپونین تو زندون که مردم به طرف  کو مه له نرن. ولی تعداد اینا هر روز بیشتر و بیشتر می شه. چون حرفشون راسته. حالا هم به کوری چشم شما ما اومدیم پیششون».
زیور به شوخی گفت:
« کا حسن طوری حرف می زنی که انگار اونا رو به روت ایستادن و تو هم براشون خط و نشان می کشی. اگه راست می گی همین حرفا رو جلو خودشون بگو هه هه هه». همه قهقه می زدیم.
وقتی کا حسن و بقیه مهمونا ماجرا ی زالو رو شنیدن از خلیل خواستن ماجرا رو برای اونا م تعریف کنه. خلیل باز شروع کرد به توضیح ماجرا و کمکی که حسین به او کرده و در حین تعریف ماجرا به او گفت:
«برادر!، من زندگیم رو مدیون تو ام. در مورد انسانیت و خوبی ها ی شما داستان های فراوان شنیده ام. اما نمیدانستم که شما تا این اندازه مهربان هستید. شما فرزندان عزیز این آب و خاکید و ما مایه افتخار ما!».
شنیدن این حرف خلیل و صحبتهای حسن مثل بارش باران در کویر، مسرت بخش بود. باز هم بعد از تحمل دوره ای سختی، ما در میان مردم بودیم. مردمانی که با مهربانی های بی دریغ شان به ما شادی و نشاط می بخشیدن، شور و شوق مبارزاتی ما رو بیشتر می کردن و با تحمل سختی های فراوان ما رو در رسیدن به اهدافمون یاری می دادن. اهدافی که بی شک جدا از اهداف و خواسته ها ی انسانی آنها نبود. شاید همین مساله بود که جای ما را در قلب این انسانهای شریف باز می کرد، حقانیت راهی که در پیش گرفته بودیم. به همین دلیل بود که اونا حاضر بودن جان و مال و خانه و کاشانه خود رو بخاطر کمک به ما به خطر بندازن.
تا نصفه های شب با هم شوخی کردیم و خندیدیم. خلیل هم که مثل همسرش شوخ طبع بود در مورد دیدن ما که چهار مرد و دو زن بودیم گفت:
« با دیدن شما از تعجب داشتم شاخ در آوردم. یه مرد اومد جلو، تو دلم گفتم خوب این حتما از اقوام زیوره. آخه زیور تو تهران و چند شهر دیگه قوم و خویش داره. دو تا دختر پشت سرش دیدم گفتم، خوب حتما یکی شون زنه شه و اون یکی هم خواهر شه، یه مرد دیگه م دیدم، گفتم خوب اینم شاید برادر شه، بعد دیدم نه بابا، این پایانی نداره، با خودم گفتم خدایا وقتی من خونه نیستم این زیور مشغول چه کارایه؟!، حالا این چار تا مرد رو آورده خونه، این دو تا دختر رو چرا آورده؟! بخدا اگه اون زالوه نبود حتما الان از غصه سکته کرده بودم. هه هه هه …».
ما هم در مورد حدس و گمان هامون در رابطه با نحوه در زدن او و بعد ماجرای رمز و علامت زیور تعریف کردیم. اینبار همه روده بر شده بودن. حسن از شدت خنده به سرفه افتاده بود و باز همون حرف رمز رو تکرار می کرد و این باعث می شد که بیشتر بخندیم.
قبل از رفتن ما، یکی دو نفر از مهمونا و جوونا خواستن که با مسئولین دسته صحبت کنن. عبدل و حسین با هر کدام از اونا جداگانه صحبت کردن. ما هم خودمون رو برای رفتن آماده کردیم. زیور مقداری قند و چای، نان و پنیر و آجیل و شیرینی آورد و از ما خواست در کوله پشتی هامون بذاریم.
وقتی که صحبتهای خصوصی تموم شد، با دلی ناراضی از خانواده زیور و مهموناشون خداحافظی کردیم.
*****
نزدیکی های صبح به کلبه ای دور افتاده، که قرار بود مخفی گاه آن روز ما باشه رسیدیم. همگی هوس چای کرده بودیم. آتشی روشن کردیم و کتری سیا همون رو رو آتش گذاشتیم. همیشه وقتی که به مخفی گاه می رسیدیم، حمه قبل از همه شروع می کرد به جمع آوری هیزم، و همزمان زمزمه کنان با صدای دلنشین اش آوازای محلی می خوند. اکثر اوقات رزگار هم به او ملحق می شد و دو نفری هیزم جمع می کردن و آواز می خوندن. ما هم کتری رو پر از آب می کردیم و بقیه مقدمات چای و صبحانه رو آماده می کردیم. معمولا وقتی همه دور آتش جمع می شدیم و اولین چای مون رو می نوشیدیم، شروع می کردیم به گپ زدن و شوخی کردن.
عبدل و حسین از دیدار جوونا خیلی خوشحال بودن. داشتن پچ پچ کنان و در گوشی در مورد اونا صحبت می کردن. عبدل به حسین گفت:
« چیزی که تو آسمونا دنبالش می گشتیم، روی همین زمین یافتیم…».
در واقع اون جوونا، رفقای تشکیلات روستا بودن که برقراری رابطه با اونا در دستور وظائف اون دوره بود.  اما هر بار به دلیل درگیریها و تعقیب و گریزها، این امکان فراهم نشده بود.
من به شوخی پرسیدم که آیا مطمئن هستن که جوونا حتما تشکیلاتی بودن، حسین با خنده جواب داد:
« اره بابا، رمز و همه چیز تکمیل بود، بچه های خیلی خوبی بودن».
به شوخی اضافه کردم:
« فقط امیدوارم رمز جوونا مثل رمز زیور و خلیل نبوده باشه، هه هه هه».
همه با هم با خندیدیم. ماجرای رمز، مدت مدیدی یکی از موضوعات شوخی ما بود.
ناهید وفائی
یکشنبه, ۱۴٫ juli 2013
__________________________________________________________________________________
*بعدها دونستم که دیدار ما با جوونا تصادفی نبود بلکه زیور فرزندانش رو برای برقراری این ارتباط نزد جوونا فرستاده بود. و این بود راز ادامه کاری و موفقیت ما در پیش برد کار هامون. بسیاری همچون زیور همیشه در شرایط بحرانی یار و همراه ما بودن. یاد و خاطره زیور و هزاران زن و مرد مبارز دیگه که تکیه گاه و امید و آرزوی ما در آن فضای شدید امنیتی و ملیتاریزه در شهر و روستاها بودن گرامی باد.