لنین و لنینیسم(بخش ۵)

نه مارکس و نه انگلس ، با حزب به مثابه ارگان آگاهی دهنده و رهنمود دهنده به پرولتاریا ، نه تنها مخالف نبودند ، بلکه خود ، هم وابسته و یا سمپات حزب سوسیال دموکرات آلمان ، و هم از رهبران ِ انترناسیونال بودند . آنچه مارکس و انگلس با آن مخالف بودند ، جایگزین نمودن حزب به جای طبقه ، و انجام وظایف طبقه به وسیله ی حزب بود .مارکس ، هیچ گاه خود را لیدر حزب یا انترناسیونال به حساب نیاورد ، اگر چه به اوچنین پیشنهادی هم شده بود .

لنین ، دو قیاس مع الفارق از کمون پاریس با انقلاب روسیه دارد .

قیاس نخست ، در تعریفی است که از انقلاب پیروزمند اجتماعی می کند ، و آن را به دو پیش شرط مشروط می سازد ، که از دید ِ او کمون پاریس فاقد آنها بود ، در حالی که به برداشت او انقلاب روسیه هر دو پیش شرط را داراست .

قیاس ِ دوم ، که حتا با تعریف خود ِ او از یکی از دو شرط ِ انقلاب پیروزمند هم تناقض دارد ، با تحلیل های مارکس و انگلس نیز در خصوص ِ کمون و علل موفقیت ها و شکست آن کاملا ً در تناقض است .

در تعریف ِ انقلاب ِ اجتماعی پرولتاریایی می نویسد : « انقلاب پیروزمند اجتماعی لااقل مستلزم ِ دو پیش شرط می باشد : تکامل ِ نیروهای مولده باید به سطح بالایی رسیده باشد و پرولتاریا باید آماده باشد . ولی در ١٨٧١ در کمون پاریس این دو پیش شرط موجود نبودند . در آن زمان ، فرانسه یک کشور خرده بورژوایی بود ، و از سوی دیگر یک حزب طبقه ی کارگر وجود نداشت . » ( کمون پاریس . ص. ١٣۴ ) .

در جای دیگر ، و در مقایسه ای دیگر ، لنین می نویسد : « کمون به ما می آموزد که شرکت ِ نمایندگان پرولتاریای سوسیالیست با خرده بورژوازی در یک حکومت انقلابی از نظر اصول مجاز ، و حتا تحت ِ شرایط ِ معین لازم می باشد . این مسئله همچنین به ما نشان می دهد ، وظیفه ی واقعی که کمون باید انجام میداد قبل از هرچیز عبارت بود از دیکتاتوری ِ دموکراتیک ، و نه دیکتاتوری ِ سوسیالیستی ، یعنی باید برنامه ی حداقل ما [ بلشویک ها! ] را اجرا نماید . [ یعنی برنامه ی حداقلی که منطبق است بر ] دیکتاتوری دموکراتیک انقلابی پرولتاریا و دهقانان . »  ( همان . ص. ١٢٨ ) .

یکم : یک پیش شرط مهم هر انقلاب پیروزمند ِ پرولتاریایی که لنین تقریبا ً در تمام نوشته های خود آن را از قلم انداخته ، آنتاگونیسم ِ کار و سرمایه ، یعنی آشتی ناپذیری به حد ِ انفجار رسیده ی نیروهای مولده ی کاملا ً اجتماعی شده ، و مالکیت ِ خصوصی ِ کاملا ًانحصاری شده است .

دوم : اگر همچنانکه لنین به درستی می گوید ، یکی از پیش شرط های یک انقلاب پیروزمند ، سطح ِ بالای نیروهای مولد باشد ، به گواهی نوشته های خود لنین ، که بعدتر به آنها مراجعه خواهیم کرد ، روسیه نه تنها در ١٩١٧ ، بلکه تا زمانی که لنین زنده بود ، فاقد ِ چنین پیش شرط ِ بنیادینی بود ، و اساسا ً به همین دلیل بود که اوسیاست اقتصادی نوین ( نپ ) را با هدف ِ رسیدن به چنان سطح بالایی اعلام کرد .

سوم : بر خلاف ِ گفته ی لنین ، و به گواهی ِ مارکس و انگلس ، در پاریس ِ ١٨٧١ ، هر سه پیش شرط انقلاب پرولتاریایی موجود بود : هم نیروهای مولده به سطح بالایی از تکامل ِ خود رسیده بود ، هم تضاد کار و سرمایه به حد انفجار رسیده بود ، و هم از این رو ، پرولتاریا برای راهبری ِ انقلاب و برپایی سوسیالیسم آمادگی داشت . همچنان که در همان مدت زمان ِ کوتاه ِ دو – سه ماهه ی برقراری کمون بخش مهمی از اقدامات ِ سوسیالیستی اش را انجام داد . « به برکت ِ رشد ِ اقتصادی و سیاسی ِ فرانسه پس از ١٧٨٩ ، پاریس از ۵٠ سال پیش از کمون در موقعیتی قرار گرفته که هیچ انقلابی نمی توانست در آن روی دهد مگر آنکه خصلت ِ پرولتاریایی داشته باشد ، به طوری که پرولتاریا پس از پیروزی در ١٨٧١ هم با مطالبات ِ ویژه ی خود [ یعنی مطالبات صرفا ً سوسیالیستی ] ظاهر شد . » ( انگلس : مقدمه بر جنگ داخلی در فرانسه ، کمون پاریس . فارسی جلد سفید . ص. ٢۶ ) .

مارکس ، در همان زمان ، به نمایندگی از سوی شورای کل اتحادیه ی بین المللی کارگران ( انترناسیونال کارگری ) خطاب به اعضای اتحادیه در اروپا و آمریکا ، کمون پاریس را انقلاب پرولتاریایی ( سوسیالیستی ) ارزیابی کرد : « جاروی عظیم ِ انقلاب فرانسه در سده ی ١٨ ( ١٧٨٩ ) تمامی ِ بقایای دوران های کهنه ی پیشین را به دور ریخت ، و بدین ترتیب زمینه ی اجتماعی را از آخرین موانع ِ ایجاد ساختمان دولت مدرن [ دولت ِ بورژوایی ] پاک کرد . این دولت ِ مدرن در امپراطوری اول ساخته شده با همان آهنگی که پیشرفت ِ صنعت مدرن ، تضاد طبقاتی میان سرمایه و کار را رشد داد و گسترش و شدت بخشید . قدرت ِ دولتی هم بیش از پیش خصلت ِ سلطه ی ملی ِ سرمایه بر کار ، یعنی خصلت نیروی اجتماعی ِ سازمان یافته برای به بند کشیدن جامعه و خصوصیت ِ دستگاه استبداد طبقاتی را به خود گرفت . … آنتی تز مستقیم ِ – این استبداد طبقاتی – کمون بود ، که نه فقط باید شکل ِ سلطنتی سلطه ی طبقاتی ، بلکه خود ِ سلطه ی طبقاتی را نیز تغییر دهد . کمون شکل ِ اثباتی ِ جمهوری ِ اجتماعی بود . … کمون به طور عمده ، حکومت طبقه ی کارگر و نتیجه ی جنگ ِ طبقاتی ِ تولید کنندگان علیه طبقه ی غصب کنندگان ( بهره کشان ) بود . کمون همان شکل سیاسی ای بود که رهایی ِ اقتصادی کار را ممکن ساخت . شکل سیاسی یی که خود را در کمون ظاهر ساخت. کمون با تبدیل نمودن وسایل تولید ، یعنی زمین و سرمایه ای که امروز به طور عمده ابزار در بند کشیدن و استثمار کار اند ، به وسایل کار آزاد و اشتراکی ، مالکیت شخصی را واقعیت بخشید : این کمونیسم است . » ( مارکس . همان کتاب . ص. ۶١-۵٨ ) .

ملاحظه می کنیم ، که لنین در برداشت ِ خود از کمون ، نه تنها واقعیت های تاریخی را  تحریف و کتمان می کند ، بلکه علیه برداشت ِ واقعگرایانه و علمی ِ مارکس و انگلس هم موضعگیری می کند . کمون ، در دوران ِ « پسا مارکس » و « عصر امپریالیسم » اتفاق نیفتاد که لنین آن را بر ایده های خود منطبق سازد ، تا سپس به عنوان ِ گواه ِ درستی ِ نظرهای اش در خصوص ِ « انقلاب دموکراتیک » و « دیکتاتوری دموکراتیک کارگران و دهقانان » ، یا به عبارت واقعی تر ، دیکتاتوری ِ حزب ِ دهقانان و کارگران مثال بیاورد . در ١٨٧١ ، خوشبختانه مارکس و انگلس زنده بودند و دقیق ترین و علمی ترین برداشت و تحلیل را از آن به دست دادند و برای مارکسیست ها و طبقه ی کارگر به یادگار گذاشتند . کمون ، پیش چشم بنیانگذاران سوسیالیسم علمی اتفاق افتاد ، و تمام رویدادهای آن ، درستی این تئوری را به طور عینی به نمایش گذاشت .

مارکس و انگلس ، کمون را از آغاز تا پایان زیر نظر داشتند ، و اگر به لنینیست ها بر نخورد ، بهتر و علمی تر از لنین بر تمام جوانب آن از پیدایی تا شکست ، اشراف و آگاهی داشتند .

بر خلاف ِ برداشت و تحلیل لنین ، مارکس و انگلس ، هیچ جا نامی از دهقانان به عنوان شریک و دستیار پرولتاریا در هیچ انقلابی ، و به خصوص در کمون ِ پاریس نبرده اند ، بلکه بر عکس ، همه جا و به ویژه در کمون از انقلاب پرولتاریایی و برپایی ِ سوسیالیسم سخن گفته اند . انقلاب و سوسیالیسمی که نه تنها به سود طبقه ی کارگر ، بلکه به سود تمام جامعه و از جمله دهقانان هم هست .

با اینهمه ، لنین به طور آشکار در رد تحلیل ها و نظرهای پیش گفته ی متکی بر فاکت های عینی ِ مارکس و انگلس می نویسد : « فرانسه در زمان ِ کمون یک کشور خرده بورژوایی بود ، یعنی سرزمین پیشه وران ، دهقانان و خرده فروشان و غیره [ لابد همین « و غیره » ی بی اهمیت و حاشیه ای پرولتاریا بود ! ] » ( لنین . همان . ص. ١٣۴ . داخل کروشه از من است . ) .

و : « کمون به ما نشان می دهد که وظیفه ی واقعی که کمون باید انجام می داد ، قبل از هر چیز عبارت   از آن بود که دیکتاتوری ِ دموکراتیک انقلابی پرولتاریا و دهقانان را تحقق بخشد ، و نه دیکتاتوری سوسیالیستی را . یعنی برنامه ی حداقل ما [ بلشویک ها ] را اجرا نماید . » ( همان . ص. ١٢٨ ) .

گویی این مارکس نبود که در ١٨٧١ دولت فرانسه را از ١٧٨٩ یک دولت مدرن ( بورژوایی ) ارزیابی کرد ، و معتقد بود که به واسطه ی رشد کشاورزی ِ صنعتی و رواج سرمایه داری در روستاها ، تولید خرده بورژوایی در روستاها از همان زمان در حال نابودی بوده است : « کاملا ً زائد است که بخواهیم در این جا راجع به مسائل پیچیده تر ولی حیاتی یی که فقط کمون توانایی و الزام حل آن به نفع دهقانان را داشت بحث کنیم : قرض ِ رهنی که مثل دوالپا به روی تکه زمین دهقان سنگینی می کند ، پرولتاریای کشاورزی که هر روز افزایش می یابد ، از دست رفتن ِ خرده مالکیت دهقان که به واسطه ی رشد کشاورزی مدرن ( صنعتی ) و رقابت ِ دهداری ِ سرمایه داری ، با سرعتی روزافزون به صورت اجبار ( ضرورت ) در می آید . » ( همان . ص. ۶٣ ) .

اما ، لنین در ١٩١٧ اصرار دارد به مارکس حی و حاضر در ١٨٧١ بفهماند که اقتصاد فرانسه و پاریس بر خلاف ِ نظر او ، خرده بورژوایی بوده ، و نتیجه بگیرد که : « این مطلب به ما می آموزد که شرکت نمایندگان پرولتاریای سوسیالیست با خرده بورژوازی در یک حکومت انقلابی از نظر اصول کاملا ً  مجاز ، و حتا تحت شرایط معینی لازم می باشد . وظیفه ی واقعی ای که کمون باید انجام میداد ، قبل از هرچیز عبارت از آن بود که نه دیکتاتوری سوسیالستی ( پرولتاریایی ) ، بلکه دیکتاتوری ِ دموکراتیک انقلابی پرولتاریا و دهقانان را تحقق بخشد . » ( همان . ص. ١٢٨ ) .

اگر به این مسئله توجه داشته باشیم که بنابر نظر لنین ، دیکتاتوری ِ دموکراتیکِ انقلابی ِ پرولتاریا و دهقانان ، مربوط به عصر امپریالیسم ، و آنهم در یک کشور عقب مانده با اکثریت دهقانی است ، و نه مربوط به عصر ِ پیشا امپریالیستی و یک کشور صنعتی مانند فرانسه ، آنگاه متوجه تناقض گویی و قیاس مع الفارقی می شویم که او در خصوص ِ کمون پاریس و انقلاب روسیه انجام می دهد . روسیه ی عقب مانده ی عصر امپریالیسم را با فرانسه ی پیشرفته ی عصر ِ سرمایه داری قدیم ،چگونه و با چه معیار و سنجه ی علمی ِ واحدی می توان همسان پنداشت ، به طوری که هر دو مشمول یک قانون و یک راهکار برای مرحله ی انقلاب باشند ، جز آنکه هم خود به مثابه نظریه پرداز ، و هم دو جامعه ی متفاوت در دو دوران متفاوت را گرفتار ناسازوارگی بی برون رفت نمود .

لنین که چشم مارکس و عصر او را دور دیده ،ابایی ندارد از این که در تاٴیید نظر خود – در عصر ِ امپریالیسم – چیزی بگوید که منطبق بر نظر ِ مارکس در عصر ِ او باشد ، سپس ، بنا بر موقعیت و مصلحت ِ حزبی – و نه پرولتاریایی – چیزی بگوید که نه تنها منطبق بر نظر مارکس نیست ، بلکه به اندازه ی یک چرخش ِ صد و هشتاد درجه ای با آن مغایرت و مخالفت دارد ، در حالی که موضوع ِ هر دو به لحاظ ِ تاریخی و از دیدگاه ِ ماتریالیسم تاریخی و سوسیالیسم علمی در تمام دورانی که سرمایه بر جامعه ی انسانی حاکم است ، همچنانکه مارکس گفت – و لنین پیش از کشف امپریالیسم و قوانین ِ خودویژه ی مستقل از قوانین ِ نظام ِ سرمایه داری آن را دربست قبول داشت – یک پاسخ و راه حل علمی بیش تر ندارد . از جمله ی این مغایرت ها ، خصلت ِ انقلاب است ، که در زمان ِ مارکس انقلاب سوسیالیستی  نام داشت ، و بعد که لنین اندیشه ی مارکس را غنا و تکامل بخشید ! تغییر نام و خصلت داد و تبدیل به « انقلاب ِ دموکراتیک کارگران و دهقانان » گردید !

واقعیت این است که هدف ِ لنین از مطرح کردن ِ « انقلاب دموکراتیک » و سپس « جمهوری دموکراتیک » ، عمده کردن و در اولویت قرار دادن ِ وظیفه و کارکرد حزب است در کشور عقب مانده ای چون روسیه ، و چنانچه بعد خواهیم دید ، در کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره .

وقتی لنین بر تمام گفته های مارکس و انگلس خط بطلان می کشد و با وارونه گویی عجیبی می نویسد : « انقلاب پیروزمند اجتماعی لااقل مستلزم دو پیش شرط می باشد : تکامل نیروهای مولده باید به سطح بالایی رسیده باشد و پرولتاریا باید آماده باشد [ یعنی دو پیش شرطی که به گواهی مارکس و انگلس در کمون ِ پاریس موجود بود ، اما لنین می گوید : ] ولی در ١٨٧١ این دو پیش شرط موجود نبودند » چه باید گفت جز آنکه : هدف ، وسیله – یعنی دروغ نسبت دادن به مارکس و انگلس را هم توجیه می کند ! مارکس و انگلس حی و حاضر در کمون به طور مستند گفته اند موجود بود ، لنین پس از چهل و چند سال می گوید آنها دروغ گفته اند ، موجود نبود ! مارکس و انگلس ِ حی و حاضر ، حتا یک کلمه از این که کمون به دلیل نبود ِ حزب ِ طبقه ی کارگر شکست خورد نگفته اند ، لنین در بیان علت شکست ِ کمون می گوید : « از طرف دیگر یک حزب طبقه ی کارگر وجود نداشت . » ، یعنی تشخیص مارکس و انگلس از اینکه کمون کارگران ، ورسای ، محل تجمع سران بورژوازی را تصرف نکرد ، وهمان عامل ِ مهم و اصلی شکست آن بود ، غلط است ، و لنینیست ها این خط بطلان کشیدن بر نظر مارکس و انگلس را غنا بخشیدن و تکامل دادن ِ مارکسیسم میدانند !

این که دیگر بحث دوران ِ امپریالیسم نیست که لنین چیزی به تئوری های مارکس افزوده باشد ، بحث از کمونی است که در زمان ِ خود ِ مارکس اتفاق افتاد و باز هم اگر به تریج عبای لنینیست ها برنخورد ، مارکس و انگلس بهتر و علمی تر از لنین آن را تحلیل کرده اند .

اگر نخواهیم از ترس ِ دشنام و فحاشی ، و متهم شدن به مزدوری امپریالیسم چشم بر حقیقت ببندیم ، و حقیقت را فدای ترس ازفحش و تهمت نماییم – فحش و تهمتی که پلخانف و کائوتسکی به دلیل مخالفت شان با ایده های لنین هزاران بار از او شنیدند – باید ببینیم در کارکرد ِ امپریالیسم چه معجزه ای نهفته است که یک کشور عقب مانده را در فاصله ی دو ماه به کشوری تبدیل می کند که می تواند با گذار از خصلت ِ بورژوایی انقلاب ، به مرحله ی برتر گذر نماید ، و آن را تبدیل به انقلاب ِ سوسیالیستی نماید . آیا امپریالیسم ، آن دو پیش شرطی را که به زعم ِ لنین کمون فاقد آنها بود ، و به آن دلیل شکست خورد ، در روسیه آنچنان آماده نمود که بتواند انقلاب بورژوایی و پرولتاریایی را یکجا انجام دهد ، یعنی بتواند با یک دست دو هندوانه بردارد ، و دو وظیفه ی تاریخی ِ متعلق به دو طبقه ی ناهمساز را همزمان و آنهم در زمان جنگ انجام دهد ؟

میدانیم که مارکس ، یعنی سوسیالیسم علمی ، برای یک انقلاب سوسیالیستی ، تقدم را به کشورهای صنعتی ِ پیشرفته داده است . لنین می گوید ، این نظریه کهنه شده و مربوط به دوران ِ پیشا امپریالیسم ، یا عصر پیش از لنینیسم بوده است . در عصر امپریالیسم ، جنگ های امپریالیستی ،و انقلاب های پرولتاریایی ، دوروی یک دوران ِ اقتصادی اجتماعی اند ، که یکی ( جنگ امپریالیستی ) ، پدید آورنده یا تسریع کننده ی دیگری ( انقلاب پرولتاریایی ) است .

بنابر این نظر – که یک نظر کلی است ، و در موارد مشخص نظیر نمونه ی روسیه همین نظر هم نقض و دگردیسه می شود – یک کشور ِ درگیر در جنگ امپریالیستی ، حتا اگر آن دو شرطی را که لنین برای انقلاب پیروزمند سوسیالیستی برشمرد نداشته باشد ، و تنها یک حزب حاضر و آماده ماند حزب بلشویک داشته باشد ، با تمام عقب ماندگی ِ نیروهای مولده اش – که اصلی ترین آن پرولتاریاست – می تواند به لحاظ ِ سیاسی قدرت را تصاحب نماید و بعدتر ، سر ِ فرصت – اگر امپریالیست ها به آن اجازه و فرصت دادند ! – نیروهای عقب مانده را رشد و توسعه دهد .

با چنین رویکردی ، نخست ببینیم لنین شرایط ِ روسیه را در آستانه ی انقلابی که باید قدرت ِ سیاسی را به طبقه ی کارگر ، یعنی به حزب به نمایندگی از طبقه ی کارگر ِ در اقلیت بسپارد چگونه توصیف می کند : چرا می گویم قدرت سیاسی را به حزب بسپارد ، برای آنکه طبق تمام تعریف هایی که لنین از انقلاب می کند ، و پیش تر آن ها را بررسی نمودیم ، انقلاب از نظر او و در عمل ، یک جابه جایی ِ سیاسی است و نه اجتماعی ( طبقاتی ) ، حتا اگر در حرف هم طبقه به کار برده باشد .

در تزهای آوریل ، در گرماگرم ِ انقلاب ، مانند ِ دیگر تحلیل های اش ، با آنکه هیچ بحث مستند و مستدل ِ آماری و اقناعی از زیربنای مادی ِ جامعه به عنوان زمینه و شرط ِ بنیادین ِ تحلیل سیاسی صورت نمی دهد ، بدون ِ مقدمه وارد طرح ِ مسایل ِ سیاسی خصوصا ً وضعیت ِ صف بندی ِ نیروها ، احزاب و سازمان های سیاسی ِ مدعی ِ رهبری ِ انقلاب می شود ، تا از آن طریق به تبیین و تعیین ِ مرحله ی انقلاب و نقش آن نیروها و احزاب و سازمان ها در انقلاب بپردازد .

لنین در نظر نمی گیرد که برای راهبرد انقلاب در هر دوران و هر جامعه ، نخستین اقدام ، تعیین ِ ساختار ِ اقتصادی – اجتماعی ِ آن جامعه است تا بتوان به تحلیل سیاسی وجهه و نگرش ِ طبقاتی داد و نظریه پردازی را علمی و قابل قبول نمود . در غیر این صورت ، هر تبیین و رهنمودی ، صرفا ً یک تحلیل سیاسی است ، که کم ترین پشتوانه و ضامن ِ مادی و علمی ندارد ، وبدون ِ تعارف به تحریک به توطئه و اغتشاش بیش تر شباهت دارد تا به راهبرد ِ هدفمند ِ انقلاب ، به عبارت ِ دیگر ، لنین هر نوع جنبش براندازانه ی سیاسی را با انقلاب اجتماعی یکی می گیرد . کسی که درک غیر مادی و غیر علمی از انقلاب دارد ، یعنی ساختار اقتصادی – اجتماعی را به مثابه زیربنای مادی ِ هرگونه تحول و دگرگونی در نظر نمی گیرد ، و آن را در تحلیل های سیاسی اش دخالت نمی دهد ، بعید نیست که هرگونه تحولی از نظر ِ او غیرمنتظره را که با تصورات او ناهمخوان باشد ، معجزه تلقی نماید و در صدد توجیه و تفسیر ناسازنمای آن معجزه با معیارهای علمی برآید .آن درک غیر مادی – غیر علمی که در انقلاب تقدم را نه به نیروهای مولده و اصلی ترین و کارسازترین شان ، طبقه ی کارگر ، بلکه به حزب به مثابه شرط ذهنی ِ انقلاب می دهد ، بی بروبرگرد ، درکی ایده آلیستی است که آگاهی را مقدم بر هستی ِ اجتماعی می داند ، و نه تنها بر رابطه ی تقدمی – تاٴخری ِ هستی ِ اجتماعی و آگاهی ِ اجتماعی خط ِ بطلان می کشد ، بلکه با چنین درک ِ یکسویه نگری به سود ِ آگاهی ، رابطه ی علت و معلولی و دیالکتیکی ِ تقدم ِ ماده بر شعور را نیز مخدوش و بی اعتبار می سازد .

درست است که آگاهی به نوبه ی خود بر هستی ِ اجتماعی تاٴثیر می گذارد و تعیین کننده می شود ، اما این زمانی است که پیش تر هستی ِ اجتماعی ِ حی و حاضری ، آگاهی ِ متناسب با کردوکارهای خود را در یک جامعه ی مشخص پدید آورده و آن را عند اللزوم ایجاب کرده باشد . همچنان که تا جامعه ای نباشد ، اساساً سخنی از کارکردهای طبقات اجتماعی و روابط متقابل شان نیز نمی تواند باشد .

مشروط ننمودن ِ انقلاب ِ سوسیالیستی ، یا حتا دموکراتیک – که قرار است شکل جنینی یا بالقوه ی سوسیالیسم ِ پرولتاریایی باشد – به اصلی ترین نطفه ( عنصر ) مادی ِ آن ، یعنی یک طبقه ی از لحاظ ِ کمی در اکثریت ، برای خود ( آگاه و سازمان یافته و سازمانده ) ، و تنها از « انقلاب ِ پیروزمند » سخن گفتن ، سپردن ِ زمام ِ انقلاب است به هر جمعیت و گروه وفرقه ای که تعدادش بیش تر و بازوهای اش پرزورتر باشد و بتواند اراده ی خود را با نیروی اسلحه وبازو – و نه مغز و تئوری انقلابی اش – به همه تحمیل نماید !

لنین در تعریف ِ انقلاب می گوید : وقتی بالایی ها نتوانند و پایینی ها نخواهند .

نتیجه ی نتوانستن ِ بالایی هاو نخواستن ِ پایینی ها چه می شود جز هر که سیاهی لشکرش بیش ، زورش بیش تر و حاکمیت اش محرزتر ، درست مانند سال ِ ١٣۵٧ ما که بالایی ها نمی توانستند و پایینی ها نمی خواستند . نتیجه ی این چنین انقلاب ّ متکی به نخواستن ِ سیاهی لشکرها هرچه باشد ، پیروزی یک طبقه ی آگاه که باید عالی ترین نظام را بر جامعه ی بشری حاکم نماید ، یا دست ِ کم زمینه های مادی ِ برقراری ِ آن را فراهم سازد ، نخواهد بود . انبوه ِ درهمی از آدم ها که « همه سربازند و گوش به فرمان ِ رهبر » کم ترین نسبت و پیوندی با انقلابی که مورد نظر ِ سوسیالیسم ِ علمی ِ مارکس و انگلس است ندارد ، هیچ ، بلکه بزرگ ترین مانع ِ تحقق ِ آن هم هست . افزون بر این ها ، مشروط نمودن ِ انقلاب به نتوانستن ِ بالایی ها و خواستن پایینی ها – نخواستن ، روی دیگرش خواستن است – مفهومی جز مشروط نمودن ِ پیروزی انقلاب به اراده ای که بالایی ها فاقد آن شده اند ، و پایینی ها سرشار از آن هستند ، ندارد . اراده هم وقتی غیر طبقاتی باشد ( – در هم بودن و عمومی بودن یا خلقی بودن معنایی جز غیرطبقاتی بودن ندارد – ) تجسم و نمود ِ عینی اش عملا ً در یک حزب و یا فرد ِ کاریزماتیک خلاصه می شود . لنین ، به خوبی از زمینه ی مادی ِ بحثی که می کند آگاه است ، و به همین دلیل هم هیچ گاه از زمینه ی مادی ِ انقلاب ِ صرفا ً پرولتاریایی بحث نمی کند !

حقیقتا ً هم وضعیت ِ روسیه در برهه ی زمانی ِ مارس تا آوریل ١٩١٧ چنین بود : بالایی ها نمی توانستند ، یعنی اراده ی حکومت کردن از آنها سلب شده بود ، و پایینی ها یعنی اکثر ِ آدم ها ( خلق ) نمی خواستند ، یعنی اراده ی سرنگون کردن چیزی و گذاردن ِ چیزی به جای آن در آنها وجود داشت . در نتیجه : اراده ی درهم و غیرطبقاتی ( خلقی ) که به دلیل تضاد منافع هرگز تن به وحدت ِ اراده نمی دهد ، و در اراده های جزیی به شکل ِ شعارهای مقطعی و روزمره بیان می شود ، و نه به صورت تئوریک و راهبردی ، سرانجام برای برون رفت از وضعیت ِ بلاتکلیفی ِ موجود خود را تسلیم اراده ی یک حزب و یا اراده ی کاریزماتیک ِ یک فرد می کند ، و سرنوشت ِ جامعه به اراده ی حزب یا فرد ِ دارای کاریزما سپرده می شود . چنین است که پیروزی انقلاب به معجزه شباهت پیدا می کند . حال آنکه انقلاب برخلاف ِ معجزه ، قانونمند است . یا به بیان دیگر ، رویداد خلق الساعه ای که بدون وجود پیش شرط و زمینه ی مادی ِ یک انقلاب اجتماعی ، به طور غیر منتظره موجب جابه جایی قدرت سیاسی می گردد ، با این تصور ِ عامیانه که انقلاب ِ اجتماعی ِ به پیروزی رسیده و جابه جایی ِ طبقاتی صورت گرفته ، تعبیر به معجزه می شود .

چنین است که لنین ، هنگامی که از گذار ِ انقلاب فئودالی به بورژوایی در ظرف ِ فقط ٨ روز ، و سپس از بورژوایی به انقلاب نوین عصر امپریالیسم ( دهقانی – پرولتاریایی ) در ظرف ِ کم تر از دو ماه ( دو انقلاب ِ پیروزمند ِ اجتماعی در کم تر از دو ماه ! ) سخن می گوید ، با اعجاب و شگفتی از زمان ناچیز و باورنکردنی دو گذار مهم سرنوشت ساز از دو مرحله ی تاریخی ، آن را به معجزه تعبیر می کند . هرچند دلایل ِ « علمی » هم برای وقوع ِ معجزه می آورد ، که مخصوصا ً در مورد دوم ، یعنی گذار ِ « ناپلئونی » از انقلاب بورژوایی به انقلاب سوسیالیستی – در شکل ِ جدید ِ پرولتاریایی –  دهقانی اش ! – با توجه به فقدان زیرساخت های مادی ِ ضروری برای تحقق ِ آن ، تنها با همان واژه ی « معجزه » قابل توضیح است .

این که این معجزه ی تاریخی چگونه صورت پذیرفت ، لنین با استدلالی شبیه به « عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد » آن را به امپریالیسم و جنگ امپریالیستی نسبت می دهد ، و می نویسد : « برای این که نخستین انقلاب یعنی انقلاب کبیر ١٩٠۵ پس از ١٢ سال به انقلاب درخشان پرافتخار سال ١٩١٧ منجر گردد ، یک کارگردان بزرک و مقتدر و همه توان لازم بود که از یک طرف بتواند جریان ِ تاریخ جهانی را به میزان فوق العاده ای تسریع نماید ، و از طرف دیگر بحران های اقتصادی و سیاسی ، ملی و بین المللی ِ جهانگیری به وجود آورد که دارای نیروی بی سابقه ای باشند . جنگ ِ امپریالیستی از نظر عینی ناگزیر می بایست موجب تسریع فوق العاده و ، حدت بی سابقه ی مبارزه ی طبقاتی ِ پرولتاریا بر ضد بورژوازی گردد و به جنگ ِ داخلی بین طبقات ِ متخاصم تبدیل شود . » ( لنین . مجموعه آثار . ترجمه ی پورهرمزان . ص. ١٢۴٣ ) .

ردیف کردن ِ کلمات جای تحلیل ماتریالیستی – تاریخی را نمی گیرد . چرا و با چه معیارهای مشخص ِ مادی ، جنگ ِ امپریالیستی باید موجب ِ تسریع و ، حدت و شدت ِ مبارزه ی پرولتاریا بر ضد بورژوازی شده باشد ؟

اولا ً : مبارزه میان طبقه ی کارگر و بورژوازی ( یا کار و سرمایه ) در تمام ِ دوران ِ سرمایه داری با شدت وجود دارد ، و فقط مربوط به عصر امپریالیسم نمی شود .

ثانیا ً : آنچه موجب شدت و حدت ِ مبارزه می شود ، نه جنگ ، که نیروهای مولده و طبقه ی کارگر را به شدت تضعیف می کند ، بلکه برعکس ، دوران صلح و آرامش است که در آن نیروهای تولیدی و طبقه ی کارگر با سرعت طبیعی از نظر کمی و کیفی رشد و تکامل می یابند ، و همین رشد و تکامل ِ کمی و کیفی است که عامل ِ اصلی ِ یک انقلاب پیروزمند ِ پرولتاریایی است ، و مارکس بارها بر این مسئله تاٴکید کرده است .

                                                                                              ادامه دارد …