لنین و لنینیسم (بخش ٣)

خصوصیت دیگری که « عصر لنین » را از « عصر مارکس » متفاوت می کند ، صدور سرمایه به جای صدور کالاست . تفاوتی که در ضمن باید دو تعریف ِ جداگانه و متضاد از کالا و سرمایه داشته باشد .

لنین می نویسد : « صدور ِ کالا صفت ِ مشخصه ی سرمایه داری ِ سابق [ یعنی سرمایه داری ِ عصر ِ مارکس ] بود که در آن ، رقابت ِ آزاد تسلط ِ کامل داشت . صفت ِ مشخصه ی سرمایه داری ِ نوین که در آن سیادت با انحصارهاست صدور سرمایه است . » ( امپریالیسم به مثابه … جلد دوم . ص . ١١۶ ) .

وقتی قرار است لنینیسم ، مارکس – یا مارکسیسم – را ارتقا دهد یا کامل کند ، باید مساله ای را مطرح نماید که مارکس آن را مطرح نکرده ، و باید پاسخی به این مساله بدهد که مارکس به آن نداده باشد .

گویا ، تا پیش از ١٩٠٠ و در زمان مارکس ، کارکرد سرمایه ( سرمایه داری ) غیر از آن است که لنین می گوید . گویا تا زمان ِ لنین ، سرمایه ، یا کارکرد ِ سرمایه ، همان کالا در حالت ِ بالفعل و مصرفی ِ آن نبوده ، یا آن که کالا ، همان سرمایه در شکل ِ کالایی اش به طور ِ بالقوه نبوده است .

از قدیم گفته اند ، چه خواجه علی ، چه علی خواجه ! سرمایه همان کالاست در حالت ِ نهفته و بالقوه ، و کالا همان سرمایه است در حالت ِ بالفعل و مصرفی . از این رو ، مضمون ِ تاریخی و عملی ِ صدور کالا ، بیانگر مضمون تاریخی ِ صدور سرمایه است ، و مضمون ِ تاریخی و عملی ِ صدور ِ سرمایه بیانگر ِ مضمون ِ تاریخی ِ صدور کالاست ، و هر دو – یعنی چه صدور کالا و چه صدور سرمایه – به یکسان مضمون ِ تاریخی ِ صدور ِ سرمایه داری به همه ی نقاط ِ جهان ، و جهانشمولی آن ( نظام سرمایه داری ) هستند .

از دیدگاه ماتریالیستی – تاریخی ، نمی توان با قاطعیت گفت در عصر سرمایه داری ، یعنی عصری که سرمایه بر پیشروترین جامعه های انسانی غلبه دارد ، تقدم با صدور کالاست یا صدور سرمایه . این ، سازوکار و نیاز ِ خود ِ سرمایه به بقاست که تقدم و اولویت ِ صدور را به کدامیک بدهد که منافع و سلطه اش را به بهترین ، سریع ترین ، کم دردسرترین و جهانی ترین شکلی تامین نماید .

صدور سرمایه به جای صدور کالا – یا تعویض ِ خواجه علی با علی خواجه ! – نه تفاوتی در ماهیت و طبیعت سرمایه – و سرمایه داری – ایجاد می کند ، و نه آنگونه که لنین و لنینیست ها برداشت می کنند ، تغییری در آنتاگونیسم ِ اجتماعی – طبقاتی ِ جامعه ی انسانی .

آنتاگونیسم ِ طبقاتی ِ اختصاصی یا خودویژه ی یک فرماسیون مسلط ِ اجتماعی – اقتصادی ( تاریخی ) از ابتدا تا انتهای آن فرماسیون مثل ِ لاک ِ همراه ِ لاک پشت با آن است ، و به فرمان ِ هیچ فرد و حزب و دولتی نه برداشته می شود ، و نه جای اش را به آنتاگونیسم های فرعی و تاریخ گذشته می دهد .

« صدور سرمایه به جای صدور کالا » ، اولاً به معنای جهانی شدن ِ بیش از پیش ِ سرمایه است ، و ثانیا ً ، هرکجا که سرمایه و تولید کالایی برود ، آنتاگونیسم ِ خودویژه ، یعنی تضاد کار و سرمایه را به همراه اش می برد . اینگونه نیست که سرمایه جایی برود ، اما در آنجا تضاد بر پایه ی مناسبات سرمایه داری قرار نگیرد ، یا سرمایه و سرمایه داری باشد ، اما آنتاگونیسم چیزی غیر از آن باشد که سرمایه تعییین می کند . ورود سرمایه به یک جامعه به این مفهوم است که آن جامعه وارد عصر نوینی از تولید اجتماعی شده ، و به محض جا افتادن سرمایه داری ، در هر دو شکل کالایی یا سرمایه ای ، خود ِ سرمایه مناسبات آن جامعه را بر سازوکارهای خود منطبق می سازد.

میدانیم مسئله ی هر انقلاب ِ دوران سازی ، حل ِ آنتاگونیسم حاکم بر مناسبات اجتماعی ِ عقب افتاده از شیوه ی تولید پیشرفته در یک جامعه و دوران معین است . حال ، چگونه است که در جهان ، دوران سرمایه داری به مرحله ی بالاتر ارتقا یافته باشد ، اما آنتاگونیسم ِ پیشرفته ی متناسب با آن به عقب برگردد به طوری که دهقانان بخشی – و بخش مهمی – از حل ِ تضاد را اشغال نمایند . مگر آن که انقلاب ، یک انقلاب ِ واقعا اجتماعی ( دوران ساز ) نباشد ، و تنها یک تحول و جابه جایی سیاسی در بالای هرم قدرت بوده و قدرت ِ نوظهور همچون لویی بناپارت ، نیاز به سیاهی لشکر و گوشت ِ دم توپی چون دهقانان داشته باشد . از این رو ، بناپارتیسم اصطلاح ِ در خوری برای آن گرایش ِ سیاسی است که حل تضاد اجتماعی را در عصر سرمایه داری موکول به مشارکت چند طبقه ی اجتماعی ِ دارای منافع ناهمخوان – و متضاد – این عصر می نماید .

مارکس ، میان پدیده ی ارگانیک ِ سرمایه – کالا دیوار چین نکشید تا سپس صدور این یا آن را دلیل بر تغییر دوران از سرمایه داری به عصر دیگر قلمداد نماید . چرا که سرمایه در هر شکل و حالتی همچنان سرمایه است با سازوکارهای مخصوص به خود ، در تمام ِ دوران موجودیت اش : « سرمایه همین که پیدا شد ، دیگر قائم به ذات ِ خویش است و بر اساس عملکردهای خودش توسعه می یابد . سرمایه [ همچون هر پدیده ی ارگانیک دیگر ] قائم به خویش و آفریننده ی شرایط ِ حفظ و رشد خویش است . »    (گروندریسه : ترجمه ی : پرهام ، تدین . جلد اول . ص . ۴۵٣ )

افزون بر این ها ، مگر صدور سرمایه غیر از جهانی شدن ، یا همان گلوبالیزاسیون سرمایه ، معنای دیگری هم دارد ، که مارکس بر آن تاٴکید کرده و از ویژگی های سرمایه ی خود پو می داند : « در این جا ، ما با گرایش ِ جهانشمولی ِ سرمایه روبه رو هستیم که وجه تمایز آن از تمامی ِ مراحل پیشین ِ تولید است . سرمایه گرچه بنابه ماهیت ِ خود محدود است اما در جریان ِ توسعه ی خود به جهانی کردن نیروهای تولید گرایش دارد . هدف ِ اصلی [ سرمایه ] فقط این است که جامعه از نقطه ی عزیمت خود در گذرد . » ( همان . جلد دوم . ص. ۶۴ ) . جامعه از نقطه ی عزیمت خود در گذرد ، یعنی مشروط کردن ِ تکامل ِ اجتماعی ، فقط به شدت یابی ِ آنتاگونیسم کار و سرمایه در نتیجه ی رشد و پیشرفت ِ هرچه بیش تر سرمایه و سرمایه داری .

جنگ کدام طبقه را تضعیف می کند:

لنین ، جنگ با هدف ِ به دست آوردن سرزمین یا تجدید تقسیم جهان میان دولت های بزرگ را یک ویژگی ِ مهم عصر امپریالیسم به شمار می آورد و می نویسد : « فوقا ً دیدیم که دوران ِ منتها درجه ی تکامل ِ سرمایه داری ِ ماقبل انحصاری که رقابت آزاد در آن توفق داشت مقارن ِ با سال های ١٨۶٠-١٨٧٠ است [ جای دیگر این تاریخ را ١٩٠٠ می داند ] . اکنون می بینیم همانا پس از این دوران است که اعتلای عظیم اشغالگری های مستعمراتی آغاز می شود و مبارزه بر سر ِ تقسیم اراضی جهان به منتها درجه شدت می یابد . لذا در این واقعیت تردیدی نیست که انتقال سرمایه داری به مرحله ی سرمایه داری انحصاری و سرمایه ی مالی با تشدید مبارزه بر سر ِ تقسیم جهان مربوط است . » ( مجموعه آثار . ترجمه ی پورهرمزان . جلد دوم . ص . ١١٧۶ ) . لنین از این بحث نتیجه می گیرد که جنگ موجب تضعیف امپریالیست ها ، و تقویت نیروهای انقلابی و دموکرات می شود ، و در نتیجه انقلاب در دستور کار این نیروها قرار می گیرد .

در این گزاره چند مساٴله ی تناقض دار و قابل بحث وجود دارد .

یکم : اگر پایان دوران سرمایه داری و آغاز عصر امپریالیسم سال های ١٨٧٠-١٨۶٠ یعنی زمانی باشد که مارکس و انگلس زنده بودند – مارکس تا ١٨٨٣ و انگلس تا ١٨٩۵ – پس چرا هیچ اشاره ای به این پایان و آغاز ِ بسیار مهم برای سوسیالیسم علمی نکرده اند . آیا آن ها قادر به تشخیص این جابه جایی مهم و تعیین کننده ی دورانی که پیش چشم شان جریان داشت و اتفاق افتاد نبودند ؟

دوم : در زمان مارکس هم اشغالگری و مستعمره سازی با شدتی بیش از قرن بیستم وجود داشته و مارکس بسیار درباره ی سلطه ی استعماری انگلیس بر هندوستان و ایرلند بحث کرده است . با این حال ، نتیجه گیری نکرد که انقلاب سوسیالیستی ، یا دموکراتیک باید در هندوستان یا ایرلند اتفاق بیفتد . برعکس ، مارکس همیشه معتقد بود وقتی در انگلیس که آماده ترین کشور برای انقلاب است ، انقلاب سوسیالیستی بشود ، آنگاه هندوستان و دیگر مستعمرات آن کشور هم از سوسیالیسم انگلیس بیش ترین بهره را خواهند برد ، یعنی خواه ناخواه به راه سوسیالیسم خواهند افتاد .

سوم : تقسیم و تجدید تقسیم ِ سرزمین ها ، یا به دست آوردن ِ مستعمره های جدید ، بدون جنگ امکان پذیر نیست . آنچه در این جا برای فهم مسئله و ارتباط آن با امپریالیسم یا سیاست ِ امپریالیستی اهمیت دارد ، تفاوت قائل شدن میان جنگی است که یک کشور سرمایه داری پیشرفته ِ مثل انگلیس یا فرانسه در قرن نوزدهم ، و آمریکا از قرن ِ بیستم به جامعه های عقب مانده تحمیل کرده اند ، و جنگی که میان ِ کشورهای صنعتی پیشرفته ، برای فرار از بحران های اقتصادی و سیاسی ِ دامنگیر ِ سرمایه در گرفته – دست ِ کم دو جنگ ِ جهانی – و هدف ِ آن تحمیل و سرشکن کردن ِ بحران به طبقه ی کارگر ِ خودی و جهانی است . جنگ ِ سرمایه داران با جامعه ی عقب مانده ، بر سر ِ کسب ِ غنیمت و سرزمین از جامعه ی دیگر است ، در حالی که جنگ ِ سرمایه داران با یکدیگر بر سر ِ کسب غنیمت وامتیاز از طبقه ی کارگر ، و تحمیل ِ شرایط ِ بحرانی به آنان است . از این رو ، هیچ جنگی ، چه برای تصرف سرزمین و مستعمره سازی باشد ، چه جنگ ِ جهانی ِ سرمایه داران ، تضعیف کننده ی نظام ِ حاکم بر این دوران و زمینه ساز انقلاب اجتماعی برای نابودی ِ نظام سرمایه نیست ، برعکس ، جنگ ِ سرمایه داران با یکدیگر ، برای سرمایه داران سودآور ، و برای کارگران زیان بار و تضعیف کننده ی توان ِ انقلابی ِ آنان است . آن چه در جنگ ِ سرمایه دارن تضعیف می شود ، نه سرمایه ، بلکه نیروی کار است . همچنان که دو جنگ ِ جهانی گواه این واقعیت است .

افزون بر این ، از نگاهی عمومی و به لحاظ ِ تاریخی ، جنگ در هر دوران ، بیانگر ِ گرایش ِ نظام و طبقه ی مسلط ِ آن دوران به جهانی شدن و ایجاد و گسترش ِ یک نظم و طبقه ی جهانی از جنس ِ خود است .

در عصر ِ ما ، جنگ بیانگرِ این گرایش ِ نظام سرمایه و بورژوازی است .

بنابراین ، جنگ های این دوران را باید جنگ های هژمونیک و سلطه جویانه ی سرمایه و بورژوازی نامید ، و نه جنگ ِ سرمایه داران علیه منافع ِ سرمایه ، به نحوی که به تضعیف سرمایه و سلطه ی طبقاتی بورژوازی بیانجامد . تنها انقلاب ، یعنی جنگ ِ طبقاتی ، در شکل های گونه گون آن است که قادر به تضعیف و حذف ِ هژمونی ِ یک طبقه و یک نظام است .

در تاریخ، سابقه ندارد که هیچ جنگی ، نظامی را تضعیف ، یا جامعه ای را به عقب یا به جلو پرتاب کرده باشد . دو جنگ ِ جهانی ِ گذشته ، نه تنها موجب تضعیف نظام سرمایه نشد ، بلکه پس از هر دو جنگ ، نظام و دولت های درگیر ، پرتوان تر از پیش از آسیب ها و خرابی هایی که تنها نصیب کارگران شده بود ، سربرآوردند . بازنده و تضعیف شده ی هر دو جنگ ، طبقه ی کارگر و نیروی کار بود ، نه سرمایه داران و سرمایه .

سرمایه و بورژوازی ، با جنگ ، چیرگی ی سیستم و سازوکارهای ِ خود را تقویت و مستحکم می سازد ، همچنان که از سازمان یابی و استحکام ِ طبقاتی ِ پرولتاریا ، که مهم ترین عنصر نیروهای مولدی است که آسیب می بیند ، جلوگیری می کند .

در جنگ ِ سرمایه داران ، کارگران پراکنده ، درمانده و گرفتار ِ فقر و گرسنگی می شوند ، و از این رو ، تنازع بقا ، جای انقلابیگری و یورش به موجودیت ِ سرمایه را برای زمان ِ طولانی می گیرد .

جنگ برای سرمایه و سرمایه داران « نعمت » و برای کارگران مصیبت است .

با چنین رویکردی ، جنگ و پیامدهای اش را تنها از دید ِ موجودیت و منافع ِ دو طبقه ی اصلی یک دوران می توان ارزیابی و قضاوت کرد ، و نه از دید ِ طبقه یا طبقات ِ غیر اصلی و منافع ِ آنان . نباید فراموش کرد که جنگ با تضعیف ِ ابزار و نیروهای تولیدی ، و مهم ترین شان ، طبقه ی کارگر ، به طور موقت تضاد اصلی جامعه ، یعنی کار و سرمایه را هم تضعیف کرده و آن را موقتا ً به حاشیه ی مسایل جنگ و تنازع بقای ناشی از آن – برای نیروی محرکه ی انقلاب – می راند . لنین ، به درستی ، هدف های بورژوازی از جنگ افروزی را آشکار می سازد ، و جنگ را وسیله ای برای سرکوب و تضعیف طبقه ی کارگر ، و جلوگیری از سازمانیابی ، یا نابودی ِ سازمان ها و ابزار ِ طبقاتی ِ کارگران می داند . این ها همه الفبای سوسیالیسم علمی و مارکسیسم است که دانستن شان ضروری است . اما ، ربط دادن و مشروط نمودن انقلاب پرولتاریایی  به جنگ سرمایه داران ، آن هم در جامعه ی عقب مانده ای که خود یکی از قربانیان جنگ است ، و نیروهای مولد و طبقه ی کارگر رشدنیافته اش قادر نیست به زودی خود را همچون جامعه های پیشرفته بازسازی نماید ، به معنای نادیده گرفتن ِ قانون اساسی ِ سوسیالیسم علمی و انقلاب ِ پرولتاریایی است .

منظور لنین از « تبدیل ِ جنگ ِ امپریالیستی به جنگ ِ داخلی » چنانچه معلوم گردید ، با چنین رویکردی بود .

لنین به هنگام نخستین جنگ جهانی به حزب های سوسیال دموکرات اروپایی توصیه نمود به جای شعار اپورتونیستی – بورژوایی ِ دفاع از میهن ، شعار ِ بلشویکی – انقلابی ِ تبدیل جنگ ِ امپریالیستی به جنگ داخلی را مطرح نماید .

در واقع هم ، دلیل ِ او از مطرح کردن چنین شعاری ، آن بود که ، دولت های سرمایه داری ِ درگیر در جنگ آنچنان ضعیف می شوند ، و برای طبقه ی کارگر آنچنان فرصت ِ تاریخی پیش می آید که بتواند جنگ ِ امپریالیست ها را به انقلاب خودش تبدیل نماید و به اصطلاح از آب گل آلود ماهی بگیرد .

از نظر لنین ، انقلاب و نیروهای اصلی آن ، بسته به این که در کدام کشور – پیشرفته ی صنعتی مانند اروپای غربی ، عقب مانده مانند روسیه ، مستعمره و نیمه مستعمره مانند کشورهای آسیایی و آفریقایی – ویژگی متفاوت و مخصوص به آن کشور را دارد .

پلمیک اصلی ِ لنین با سوسیال دموکرات های اروپایی و منشویک ها ، بر سر ِ انقلاب در روسیه و نیروهای اصلی آن بود .

لنین ، دو تعریف ِ غیر مارکسی – و حتا غیر لنینی تا قبل از ١٩١۶ – از بالاترین مرحله ی سرمایه داری و انقلاب دارد که برای ارزیابی ِ برداشت او از انقلاب ، مرحله ی انقلاب و نیروهای اصلی انقلاب بسیار اهمیت دارند .

بر خلاف ِ مارکس و سوسیالیسم علمی ، بالاترین مرحله ی سرمایه داری ( امپریالیسم ) را مرحله ی گندیدگی سرمایه داری می داند . اما ، در همین حال ، و با یک تناقض گویی آشکار ، تمام توصیف هایی که از این دوران می کند ، نه تنها دلالت بر گندیدگی نمی کند ، بلکه بیانگر رشد و شکوفایی سرمایه و سرمایه داری است . آن چنان رشد و شکوفایی که جاذبه اش طبقه ی کارگر را هم به سوی خود می کشد : بخوانید : « میزان عظیم سرمایه ی مالی که در دست ِ عده ی معدودی متمرکز شده و شبکه ی انبوهی از مناسبات و ارتباطات به وجود آورده و دامنه ی این شبکه با چنان وسعت غیرقابل تصوری گسترش یافته که نه تنها توده ی سرمایه داران و صاحب کاران متوسط و کوچک ، بلکه خرده پاترین آنها را نیز تابع سرمایه ی مالی نموده است ، از یک طرف ، و مبارزه ی حاد با سایر گروه های ملی و دولتی سرمایه گذاران بر سر ِ تقسیم جهان و سیادت بر کشورهای دیگر از طرف دیگر ، موجب شده که تمام طبقات دارا یک جا به سوی امپریالیسم روآور شوند . مجذوبیت همگانی به دورنمای امپریالیسم ، دفاع دیوانه وار از آن و رنگ آمیزی آن به تمام وسایل ممکنه ، چنین است صفت ِ مشخصه ی دوران حاضر .ایدئولوژی ِ امپریالیستی در طبقه ی کارگر نیز نفوذ می کند . » ( امپریالیسم به مثابه بالاترین … ، مجموعه ی آثار . ترجمه ی پورهرمزان . ص . ١٢٠٨ – ١٢٠٧ ) .

از کجای این توصیف ها بوی گندیدگی و احتضار به مشام می رسد ؟ از کجای این توصیف ها بوی بالندگی و جهانی شدن و سرزندگی و جذابیت به مشام نمی رسد ؟!

آمارهایی که لنین از وضعیت اقتصادی و بازرگانی ِ کشورهای امپریالیستی ارایه می دهد ، همه نشان دهنده ی رشد و بهبود وضعیت اند ، نه گندیدگی و احتضار ( همان . ص. ١٢١۴ ) .

خود ِ وابستگی ِ بیش از پیش ِ کشورهای عقب مانده به سرمایه های امپریالیستی نه بیانگر ِ گندیدگی و احتضار ، بلکه نشان گر ِ شکوفایی و اقتدار است .

مساله ی مهم از دیدگاه ِ مارکس این است که گندیدگی و میرایی سرمایه داری را شدت ِ تضادهای درونی ِ آن ، یعنی تضاد میان ِ تولید ِ به شدت اجتماعی شده ، و مالکیت ِ به شدت خصوصی شده تعیین می کند ، نه آماری که اتفاقا ً به درد ِ متفکران و مدافعان بورژوازی و سرمایه داری برای به رخ مارکسیست ها کشیدن شکوفایی سرمایه می خورد و قند در دل ِ آنان آب می کند . پاشنه ی آشیل ِ پیکر ( ارگانیسم ) سرمایه در تمام مراحل رشد و بلوغ آن تضادهای درونی ِ آن است ، نه مشخصه هایی همچون انحصاری شدن و صدور سرمایه و جنگ و … که اتفاقا ً آن را بیش از پیش رویین تن می سازد .

امپریالیسم ِ « گندیده و در حال احتضار » آنقدر اتوریته و جاذبه دارد که:« سرمایه داران یکی از رشته های کثیر صنایع در یکی از کشورهای کثیر و غیره در نتیجه ی به دست آوردن سودهای انحصاری هنگفت از لحاظ ِ اقتصادی امکان می یابند قشرهای معینی از کارگران و حتی به طور موقت اقلیت ِ قابل ملاحظه ای از آنان را تطمیع نموده به هواداری از بورژوازی رشته ی معین علیه ملل دیگر جلب کنند . » ( همان . ص . ١٢٢۴ ) ، و در روسیه نیز امثال ِ پلخانف مارکسیست را به طرفداری از خود وا می دارد !

این چه « محتضر ِ گندیده » ای است که نزدیک به صد سال بعد از نوشتن این مطالب هنوز زنده است ، نفس می کشد و همچنان در عرصه ی اقتصاد و سیاست جهانی یکه تازی می کند ؟ پاسخ به این پرسش را باید در تعریفی که لنین از انقلاب می کند ، و نیز در انقلابی که پیامد ِ عملی ِ آن تعریف ( نظریه ) در یک کشور عقب مانده است یافت . انقلابی که ظاهرا ً نه بورژوایی بود نه سوسیالیستی ، یا به بیان دیگر هم بورژوایی بود و هم سوسیالیستی ، و به دلایلی که موضوع ِ ادامه ی این بحث است ، نتیجه اش آن شد که به جای آنکه کشورهای سرمایه داری به دور خود دیوار بکشند که مردم از جهنم ِ سرمایه داری به بهشت ِ آنجا فرار نکنند ، دولت های آنجا به دور مردم دیوار کشیدند تا مردم نتوانند از جهنم شان به « بهشت » سرمایه داری بگریزند ! زمانی هم که دیوارها فرو ریخت معلوم گردید که آنهمه تبلیغات درباره ی « سوسیالیسم » و « کمونیسم » دروغی بیش نبوده . بهشت ِ سوسیالیسم کجا و فرار به جهنم سرمایه داری کجا .

باری ، لنین تعریفی غیر مارکسی و اراده گرایانه از انقلاب دارد ، به طوری که کودتای نظامیان رده پایین ( افسران جزء ) را نیز شامل می شود .

لنین می گوید : « قانون ِ اساسی ِ انقلاب ، که تمام ِ انقلاب ها و ار آن جمله سه انقلاب ِ روس در قرن ِ بیستم آن را تاٴیید نموده اند ، از این قرار است : برای انقلاب کافی نیست که توده های استثمار شونده و ستمکش به عدم امکان ِ زندگی به شیوه ی سابق پی ببرند و تغییر آن را طلب نمایند ، برای انقلاب ضروری است که استثمارگران نتوانند به شیوه ی سابق زندگی و حکومت کنند . فقط آن هنگامی که پایینی ها نظام کهنه را نخواهند و بالایی ها نتوانند به شیوه ی سابق ادامه دهند ، فقط آن هنگام می تواند پیروز گردد . این حقیقت را به عبارت دیگر چنین می توان بیان نمود : انقلاب بدون ِ یک بحران ملی ِ عمومی که هم استثمار شوندگان و هم استثمارگران را دربرگیرد غیر ممکن است . لذا برای انقلاب باید اولا ً کوشید تا اکثریت کارگران ، یا به هر حال کارگران آگاه متفکرو از لحاظ سیاسی فعال ، کاملا ً به ضرورت انقلاب پی ببرد و آماده باشند در راه آن جان خود را نثار کنند . ثانیا ً طبقات حاکمه به آن چنان بحران دولتی دچار شده باشند که حتا عقب مانده ترین توده ها را نیز به سیاست جلب نماید . علامت هر انقلاب واقعی آن است که عده ی نمایندگان قادر به مبارزه ی سیاسی در بین توده ی زحمت کش و ستم کشی که تا آن زمان در بی حالی به سر می بردند ، به سرعت ده برابر یا حتا صد برابر شود و دولت را ضعیف سازد و سرنگونی سریع آن را برای انقلابیون ممکن نماید . » ( مجموعه آثار : جلد سوم ک ص . ١٧٧٣ – ١٧٧٢ ) .

یکم :

در ادبیات ِ سیاسی ، و در گفتمان ِ رایج اما نادقیق ، به هر جنبش ِ سرنگونی خواهی گفته می شود « انقلاب » .

هر جنبش سرنگونی خواه را تا زمانی که جنبه و سوگیری ِ طبقاتی به خود نگرفته ، یعنی تا زمانی که توده ای و همه گیر باشد ، انقلاب نام نهادن ، اگر از ناآگاهی نباشد ، و اگر مسامحتا ً به قصد ِ مشخص کردن ِ یک رویداد ِ مهم ِ تاریخی ِ متحول کننده و بر هم زننده ی برخی معادلات و مناسبات به ویژه در جامعه های استبدادی که به هر حرکت ِ آزادیخواهانه ای انقلاب اطلاق می شود ، نباشد ، صرفا ً یک تعریف و نامگذاری ِ غیر علمی ، تحریف گر ، ورد گم کننده است . معمولا ًچنین برداشت و تعبیری از انقلاب هم ، برخاسته از یک نگرش سکتاریستی و جزیی نگر است که هر تحولی را که به سود ِ آن سکت و فرقه ( حزب ) باشد ، انقلاب تعبیر و تفسیر و نامگذاری می کند .

دوم :

در دوران ِ ما ، یعنی دوران ِ سرمایه داری ، آن جنبشی نام ِ انقلاب به خود می گیرد ، یا از جنبش ِ صرف ( عام ) به انقلاب تبدیل می شود که در فراگرد ِ حرکت ِ خود به خودی ِ بی شکل و نامتعین اش – به دلیل عام بودن و عمومیت داشتن اولیه – سمت گیری و شکل یابی ِ طبقاتی – پرولتاریایی پیدا کند ، یعنی طبقه ی کارگر ِ آگاه ِ قدرت مند آن را در اختیار گیرد و به آن جهت گیری ِ سوسیالیستی دهد . یا به عبارت ِ دیگر ، خود ِ کرد و کارها و ضرورت ِ اجتماعی ، ونیز توازن ِ قوای طبقاتی ( همستیزی ) به سود ِ پرولتاریا به درجه ای از تکامل رسیده باشد که بر آن مُهر و نشان ِ پرولتاریایی بزند .

به طور ِ تاریخی ، و بنابر سوسیالیسم علمی ، از سده ی نوزدهم و با جهانی شدن ِ سرمایه و سرمایه داری ، تضاد کار و سرمایه اصلی ترین و تعیین کننده ترین کردوکار موتور محرک جامعه های این دوران است ، به گونه ای که هدف ِ هر انقلاب ِ واقعی ( دوران سازی ) ضرورتا ً در راستای حل این تضاد قرار می گیرد .

سوم :

تمام فعالیت تئوریک مارکس و انگلس با ده ها جلد کتاب ، و سال ها فعالیت عملی در انترناسیونال و خارج از انترناسیونال ، با چنین درکی از جامعه و تاریخ و با هدف ِ آموزش همین نگرش ِ علمی نسبت به انقلاب و به طبقه ی کارگر بوده است .

اگر آن ده ها جلد کتاب و سال ها فعالیت عملی را در یک گفته خلاصه کنیم چنین می شود که : مارکسیسم ، بررسی و نقد ِ علمی ِ دوران ِ سرمایه داری ، و راهنمای طبقه ی کارگر برای کندن ِ گور ِ نظامی است که مشخصه ی اصلی اش مالکیت ِ خصوصی بر ابزار تولید است . در این راهبرد دوران ساز ، هیچ طبقه ای به جز پرولتاریا مخاطب ِ مارکس نیست . مارکس ماتریالیست و دیالکتیک اندیش ، انقلاب را از دو وجه و ویژگی ِ عام و خاص ِ آن یعنی از وجه ِ تاریخی ، و از وجه مشخص ِ این عصر ( دوران ِ سرمایه داری ) ، تعریف می کند ، که هیچ یک با دیگری در تناقض نیست .

انقلاب در وجه عام به گفته ی مارکس : « نیروهای تولید ِ مادی ِ جامعه در مرحله ی معینی از تکامل شان ، با مناسبات ِ تولیدی ِ موجود ، یعنی با مناسبات مالکیتی که چیزی جز بیان ِ قانونی ( حقوقی ) همان مناسبات ِ تولیدی ِ موجود نیست ، در تضاد قرار می گیرند . این مناسبات که زمانی در راستای تکامل ِ نیروهای مولد بودند ، اکنون به پابندها ( غل و زنجیر های ) آن نیروها تبدیل می شوند . آنگاه ، دورانی ار انقلاب ِ اجتماعی آغاز می شود . با تغییر در بنیاد اقتصادی ، کل ِ روبنای عظیم کم و بیش به سرعت تغییر می کند . » ( برگرفته از دو کتاب : گزیده ی نوشته های کارل مارکس ، ترجمه ی پرویز بابایی و : کارل مارکس ، هستی و آگاهی ، ترجمه ی امیر هوشنگ افتخاری راد و محمد قائدی ) .

                                                                                     ادامه دارد …