« هق هق گریه » ( شعر )

شمه صلواتی 

 

آن روز رابه یاد آور که

تو غمگین تر از همیشه 

غرق نگاهم شده بودی 

و من می دیدم که

خانه ات سرد و تاریک ،  و

تنت  در  وحشت  شب می لرزید

اشک بار بودچشمهایت  

رویا ها  را نمی شناخت

دلتت همچو شیشه شکسته  و

ناله ها  سر  بود

بس کن دیگه 

از هق هق گریه ات  دلم  گرفته

سرت را بر شانه هایم  بگذار

عاطفه ها هنوز بر جا ست

           ***

طغیانی  از گفتنی ها 

در نگاهت

پیدا بود

و من  در رویا دیدن  تو 

با شماتت  می آمدم

با دیدن من

پر کشید ی

ناخدا گاه

دستانت بر شانه ها ایم  جا گرفت

با تمام وجود

در بغل گرفتمت

بوسیدمت، بوئیدمت

و تو   با لبخندی  در سکوت

  و دلی  پر از اسرار

هراسان از  نگه  های نابه جا

می خواستی چیزی  بگی

میدانم ،  اما

طغیان عاطفه ها

را

در طپش قلبها

باید جست

هیچ می دونی  در این  دنیا

درون همه دلها بسته است

اگر نگفتم دوست دارم

چو ترسیدم

با گناه در آمیزی

  ****

آن زمان که دلت گرفته

آن لحظه ها که   تنهائی

من با توم

عاطفه ها  را باید شناخت

محبتی که

در جنگ با  کینه ها ست

گر نیک بنگری 

در  دورن هر دلی  پیداست

دیگه بس کن!

از هق هق  گریه ات دلم گرفته

سرت را بر شانه هایم  بگذار

واز این همه سردی

از  این همه تلخی گذر کن.

چرا که   فردا   روز  امید  روز زیستن دوباره    است.

و تو نیز این را باید بدانی 

http://shamisalwati.wordpress.com/