شوکِ برقی در غم‌خوارستان

این راه

روی به موجِ اغماءِ تو می‌برد.

پیش‌کش دهید!

کف به دهان

به هزار کلافِ سر در پیچ،‌

جاده‌ی ابریشمینِ تان

به فرشِ تشنج،

کشیده راه!

پیش‌کش دهید!

مغزْ

برقْ

کم می‌آورد،

 تشنج بسیار.

آی زیبا روی، دردت به‌دور باد!

«اسپندِ دونه‌دونه، اسپند̊ صدوسی دونه»

با مخلوطی

از چشمانِ بی‌حدقه،

و زبان‌هایی

بر مَزارِ گلگونِ تو لیسیده…

برو به سلامت!

ریزَد مادرت.

برو به سلامت!

آن‌قــدر، ریزَد مادرت

که ستونِ تنت

در راستگاهِ دنیا،

 روبه آسمان بادا!

آی مادر، کاسه‌ی آب بادا!

آی رئیسِ جُمهوری یَت، موشکِ ناب بادا!

آی ساقیا!

شوک برقی بیار!

تا بازگوید این عزیز:

– بازگو!

ـ می‌گویم …

بازگوی عزیزم، محبوبم!

هر چه لعنت‌ وُ فحش داری، بازگوی

استنکاف را بازگوی

استغفار را با راز گوی

اما حواست باشد،

نکند هشتاددرصدی شوی؛

 به جوهرِ مُهری

بر انگشتِ سبابه

از اتم‎های جمهوریتِ نابِ روسایِ خودخوانده!

آی مادر!

کاسه‌ی آب را سرکِش!

پهلوانان را

با نگاهت، بر فرش کِش

کشان‌کشان تا هنگامه‌ی آن‌جا

که آدم سگ بشود، مادر نباشد!

آدم سگ بشود، سرباز نباشد!

آدم سگ بشود، رهگذر نباشد!

آدم سگ بشود،

و دیوارسآب

بر کناره‌ی تنگِ خیابان‌ها خانه کند

آدم سگ بشود،

تا اسپند به کارش نیآید

آدم سگ بشود،

تا مَردِ نکونام باشد وُ نمیرد هرگز

آدم سگ بشود،

فغان کشد،

به ناله آید،

غلاده جِرانَد

آدم سگ بشود،

تا نوین̊ ساقیِ تارِکِ ما

شوکِ برقی بیآرد!

باز می‎آیی!

من  بر تو به دست‌یازی‌ام

دیر رسیده‌ام

دستانت در خزانِ گیسوانت گریانند،

به خودگرفته، خوکُنان  به شکلِ مرگی

به استخوانِ خشکِ گونه‌ها‌

و شکسته دندان‌ها

و بایدِ آن‌ها،

پوششی بر پوستینی از انسان

بر تهوعِ روزانه‌ی تو از شوکی غم‌خوار

از آخرین زنِ صیغه‎ای

از اولین مادرِ فداکار

چشم انتظاری، نفقه، در به دری!

این‌ها،

ـ این رنگ̊ واژه های مسکین ـ

که پوسته‌ا‎ی از زندگی هم نیست

بایدِ آن‌هاست.

پیِ این زندگی را مگیر!

این زندگی

زنی صیغه‎ای ست

در چنگالِ مردکی آسمانی

از حقِ تو نیز،

پِشگِـله ای

در دستان او،

وول خوران!

و این است

زبانِ خفت‌کنندگان،

در زیرزمینِ غم‌خوارستان!

همه سر به سر؟!

همه تن به تن ؟!

این سرها وُ تن‌ها

به سی سال جنگ!

نه… منظور، دفاع از حماقتِ مسالمت نیست

جنگ، جنگِ خانوادگی‌ست

با توجه به قوانین،

بازگویی آن نیز

حرمت‌شکنی‌ست!

حق تو هم که…

خودت می‌دانی

 …پس موضوع چیز دیگری ست:

دیوانگی، دیوانگی!

به قول ِ آقای آسمانی: «اعصابِ زائل».

سمّ ِ روزمرگی،

ـ باز به قول اوـ

حسِ استخوان‌های پوکیده ز حلاوتِ زندگی!

کارکرد، کاربرد، کارآفرینی!

حق ِ صفرِ کارکرد:

از پختِ کباب‌تابه‎ی صبحگاهی،

ظرفشویی، لایروبی، فرزندداری.

صفرِ کاربرد:

از بی عشقی،

زندگی به اقتصادِ جیره‎ای.

صفرِ کارآفرینی:

قدم‌زنیِ عصرگاهی،

پِلِکیدن در چنگالِ  پرحِلاوتِ  روزمرگی

نشخوارِ گُه خوریِ دیگری،

و امتناع از قرصهای نازپَروَر، رَمیدگی، روانسازی

بُریدگی از زندگیِ اجتماعی،

بی ملاقاتی،

در فضای خانگی

به قول آقای آسمانی، به قول آقای آسمانی، به قول آقای آسمانی!! …

و آن گله‌اش که به قولِ او،

آسوده می‌چرند

باشد!

گله ها آسوده می‌چرند!

پیشکش به خودتان!

آن زن نیز باید بیاساید،

قول قولِ آقاست،

به گله‌های آسوده چَر!

اما این پوسته‌ای از زندگی هم نیست!

تویی که در اغما موج می‌زنی،

به خودگرفته و خوکُنان به شکلِ مرگی

و من تنها با یک بوسه بر گونه

می‌مانم،

بلند نمی شوم،

چشمانم سنگین اند

گوشه ی چشمی، تو نیز، باز نمی داری

می خندی اما

و بر آخرین نوا،

ترنمی از رهایی جاری‌ست:

« پیش‌کش دهندگانند

که کم کم

از سرم کم می‌شوند».