یاد و خاطره ای از معلم مبارزم رفیق فرنگیس شاهوئی

رفیق جانباخته فرنگیس شاهوئی کلاس اول راهنمائی در مدرسه راهنمائی جامی شهر سنندج معلم من بود. رفیق فرنگیس به دلیل اینکه انسانی خودمانی و به قول خودمان خاکی بود از محبوبیت فراوانی بین شاگردان اش بر خوردار بود. همیشه لبخندی مهربان بر لبان اش بود که چهره اش را درخشان می کرد و به او جذابیت خاصی میبخشید. از معدود معلم انی بود که در زنگ های تفریح در کلاس میماند و از دانش آموزان میخواست که هر مشکلی دارند با او در میان بگذارند. نه تنها هرگز دانش آموزان را تحقیر و تنبیه نمیکرد، بلکه روابط صمیمی و دوستانه ای با آنها داشت. کسی بود که همیشه با تکیه به نقاط قوت دانش آموزان و تشویق های مکرر، اعتماد به نفس دانش آموزان را بالا می برد. در یک جمله می توان گفت که او سنبل معلمی آزاده، دلسوز، اجتماعی و پرکار بود.
ساعتهای تدریس خانم شاهوئی بهترین ساعتهای ما بود. او جز معلمانی بود که تمام بچه ها در کلاسش حضور ذهن داشتند و در ساعات او از شیطنت های که معمولا در هنگام تدریس معلم های دیگر انجام می دادیم، خودداری می کردیم.
بین ما معمول بود که برای اکثر امتحانات تقلب می کردیم. تقلب کردن مان هم به این صورت بود که من و یکی دیگر از دوستان نزدیکم که او هم اسم اش ناهید بود، سوالهای را که بقیه همکلاسی های مان جوابش را نمیدانستید، برایشان می نوشتیم. ورقه امتحانات در بین ما رد و بدل می شد. بچه ها سوالات را علامت می زدند و ما هم جواب سوال را برای آنها می نوشتیم. برای سوالات سختی که حفظ کردن اش برایمان مشکل بود، راه حل خوبی داشتیم. مثلا جوابها را روی دستمال جیبی سفید می نوشتیم و در جیب مان می گذاشتیم، یا روی کاغذ می نوشتیم و در موهای سرمان قایم می کردیم و بعد با گیره سر موهایمان را از پشت می بستیم. گاهی اوقات پیش می آمد که یک نفر از بچه ها لو میرفت، ولی آن کسی که لو میرفت سعی می کرد معلم متوجه تقلب دیگران نشود. به این ترتیب نمره های اکثر بچه ها بین ۱۳ تا ۱۶ بود.
از آنجا که خانم شاهوئی محبوب همگی ما بود و با ما رابطه ای صادقانه و صمیمی داشت، ما دوست نداشتیم در امتحان اتی که او از ما می گرفت تقلب کنیم. یک روز اکثر بچه های کلاس دور هم جمع شده بودیم و از یکدیگر می پرسیدیم حالا که نمیتوانیم سر امتحانهای خانم شاهوئی تقلب کنیم چکار کنیم. بحث داغی بین ما در گرفت تا آخرش من با صدای بلند گفتم:
« خوب بچه ها، سر کلاس به حرفش گوش بدیم و درس بخونیم. وقتی درس بخونیم، دیگه نیازی به تقلب کردن نداریم». همه زدیم زیر خنده. به این می خندیدیم که اصلا ما برای درس خواندن به مدرسه می رویم، ولی حالا که نمی توانیم تقلب کنیم مانده ایم که چکار باید بکنیم. بعد از اینکه اولین موج خنده تمام شد، چند نفر از دخترها به فکر فرو رفتند. من هم از آنها دلیل ناراحتی شان را پرسیدم. هر کدام از آنها دلیلی برای درس نخواندن داشت. یکی می گفت زن بابای او مرتب به او کار می سپارد و او وقت درس خواندن ندارد. یکی دیگر می گفت که به دلیل اینکه مادرش در منزل دیگران کار میکند، باید از خواهر و برادر کوچکترش مراقبت کند و بقیه دختران دیگر هم دلایل نسبتا مشابهی را می آورند. من و ناهید به آنها گفتیم که ما همچنان تقلب می نویسیم تا بتوانیم به این صورت از رد شدن آنها جلوگیری کنیم. البته در کلاسمان چند نفر دختر زرنگ بودند که با بقیه شاگردان کلاس نمی جوشیدند. آنها دختران خانواده های ثروتمند شهر و جز شاگرد ممتاز های مدرسه بودند.
در کلاس ما دختری بود به اسم شببو محمدی. شببو دختری بود خیلی آرام و خجالتی. او در واقع جز شاگرد های زرنگ مدرسه بود ولی شاگرد های زرنگ دیگر او را به دلیل سر و وضعش و اینکه معلوم بود دختر یک خانواده فقیر بود تحویل نمیگرفتند. شببو با ما هم نمی جوشید. حتی در زنگ های تفریح وقتی که ما مشغول شوخی و مسخره کردن معلم های سختگیر بودیم و ادای آنها را در می آوردیم و با صدای بلند به حرکات آنها می خندیدیم، او در گوشه ای آرام می نشست و کتاب می خواند. ولی ما برای شببو احترام خاصی قائل بودیم. زیرا شببو بر خلاف دختر های دیگر، هیچوقت به هیچ کس بی احترامی نمیکرد و هر سوال درسی که از او می کردیم در نهایت دلسوزی برایمان توضیح می داد . ولی اگر همان سوال را از دخترهای ثروتمند کلاس می کردیم، نه تنها جواب مان را نمیدادند، بلکه با تمسخر به ما می گفتند که ما تنبلی م و توضیح دادن آنها بی فایده است.
چند روزی شببو به کلاس نیامد و ما نگرانش شدیم. از یکی از دخترهای کلاس دوم راهنمائی شنیدیم که پدرش فوت کرده است. ما هم آدرس منزل شببو را از او گرفتیم و به همراه عده ای از همکلاسی هایمان یک روز بعد از مدرسه به منزل آنها رفتیم. خانه شببو در یکی از محلات فقیر نشین شهر بود. کارگران کارگاه ها، روستاییانی که از فشار ظلم زمین دارن، اختلافات خانواده گی و زور گرسنگی به امید یافتن کار به شهر آمده بودند در آنجا جمع شده بودند.
از چند کوچه تنگ و تاریک گذشتیم تا به خانه شببو رسیدیم. شببو از دیدن ما خیلی تعجب کرد ولی در عین حال خوشحال بود. ما را به طرف اتاقی در سمت چپ حیاط هدایت کرد.
اتاق تاریک، زیلوی پاره پوره ای که کف اتاق پهن شده بود، سماور کهنه ای که در گوشه اتاق بود، رخت خوابی که در گوشه ای از اتاق روی هم چیده شده بود، لباسی که به دیوار آویزان بود، همه و همه نشان می داد که خانه متعلق به یک خانواده فقیر است. با شببو در مورد مسائل مختلف صحبت کردیم. در میان صحبتهای مان از او پرسیدیم که کی به مدرسه بر می گردد و او هم در جواب گفت که شاید چند روز دیگر برگردد.
دو هفته گذشت و شببو به مدرسه بر نگشت. من به همراه سه چهار نفر از دوستان صمیمی م باز پیش او رفتیم. شببو این بار غمگین تر از بار اول بود. گفت که برادر بزرگش گفته که او دیگر نمی تواند به مدرسه برود و باید در خانه بماند و قالی بافی کند. چرا که او در آمدش کم است و نمی تواند به آنها هیچ کمکی بکند.
با گفتن این جمله اشک در چشمان شببو حلقه بست. زانوهایش را بغل کرد، سرش را روی زانوهایش خم کرد و زیر لب گریه کنان گفت:
« بابا چرا ما رو تو این دنیا تنها گذاشتی؟، اگه تو زنده بودی داداشم هیچوقت اینو نمی گفت».
مادر شببو کنار پنجره نشسته بود، دستش را گذاشته بود زیر چانه اش و با ناراحتی از پنجره به بچه های همسایه که در حیاط مشغول بازی بودند نگاه می کرد، با صدائی غمگین به شببو گفت:
« چکار کنیم دخترم، سرنوشت آدمای بدبخت همینه دیگه. منو پدرت گفتیم تو رو بفرستیم مدرسه که مثل ما بدبخت و بی سواد نشی. این اتفاق برای پدر بیچاره ت افتاد. دادا شتم بیچاره بی تقصیر ه، راست می گه دیگه، هزینه زندگی گرونه».
سپس با نا امیدی گفت:
« نمیدونم، مگه خدا خودش به دادمون برسه».
هیچکدام از ما نمی دانستیم برای تسکین درد شببو و مادرش چه بگوئیم. همگی به حال سکوت نشستیم و مدتی آنها را تماشا کردیم. بعد با دلی غم زده و نگران خانه آنها را ترک کردیم.
روزی خانم شاهوئی از من سراغ شببو را گرفت. من هم تمام ماجرا را برایش شرح دادم. قیافه خانم شاهوئی در هم رفت. با ناراحتی گفت:
« وفائی اینجوری نمی شه، باید یه کاری بکنیم. اون دختر خیلی حیفه. یکی از زرنگ ترین شاگرد ای کلاسه. اگه همین جور پیش بره حتما یکی دوساله دیگرم شوهرش می دن». سپس آه عمیقی کشید و با نگرانی روی صندلی نشست.
من هم با تعجب پرسیدم:
« خانم چیکار می تونیم بکنیم!؟».
«باید روی این مساله فکر کنیم و راه حلی پیدا کنیم». بعد دست من را گرفت و به آرامی گفت:
« اگه خواستم برم پیشش می تونی با من بیای خونه شونو بهم نشون بدی؟».
« آره خانم، حتما، منم دوست دارم هر کاری از دستم بر میاد برای شببو بکنم».
خانم شاهوئی تبسمی کرد و گفت:
« می دونم، همه چیز رو در مورد تو میدونم. آفرین وفائی».
***
خانم شاهوئی مدت زیادی با مادر و برادر بزرگ شببو که اسمش احمد بود صحبت کرد و به آنها گفت که شببو یکی از شاگردان زرنگ و با هوش مدرسه است و اگر به درس خواندن ادامه بدهد آینده درخشانی خواهد داشت.
احمد قیافه پریشانی داشت. دستش را دور یک زانویش حلقه کرده بود و سرش را روی زانویش گذاشته بود. وقتی که حرفهای خانم شاهوئی تمام شد، در همان حالت، مدتی به زیلوی کهنه کف اتاق خیره شد، سپس زانویش را رها کرد و سرش را بالا گرفت و با صدائی گرفته گفت:
« خانوم، شما راست می گین. شببو دختر زرنگ و با استعدادی ه. باور کن که من از سر ناچاری این کارو میکنم. بدبختیه ما اینه که پدرمون مرده و من خودم چار تا بچه دارم. میرم کارگری برای سیر کردن شکم زن و بچه م. پولی م که می گیرم به هیچی نمیرسه. پدرم یه دکان کوچکی داشت. خوب بود از طریق اون دکان یه لقمه نان بخور و نمیر گیرشون میومد. الان تموم بدبخت یا ریخته رو سر من».

خانم شاهوئی با احترام پرسید:
« نمیشه تو، تو مغازه کار کنی؟».
« آخه جنسی تو دکان نمونده خانوم. درآمد دکان به سه نفر می رسید، ولی من باید شکم هشت نفر رو سیر کنم».
خانم شاهوئی باز به فکر رفت. سپس در صورت احمد خیره شد و گفت:
« اگه پول داشته باشی و برای دکان جنس بخری چی؟».
احمد بهت زده گفت:
« خوب مشکل همونه دیگه. پول از کجا بیارم!؟».
خانم شاهوئی گفت:
« من می تونم مبلغی رو برات تهیه کنم، به شرطی که شببو برگرده مدرسه».
«نه نه، اصلا حرف شم نزنید خانوم، درسته ما آدم های فقیری هستیم، ولی گدا نیستیم».
خانم شاهوئی گفت:
« بهتره به جای این حرفا در فکر آینده خواهرت باشی، خوشبختی اون در گرو مدرسه رفتنه. اگه اون بره مدرسه در آینده شغل خوبی هم پیدا میکنه و می تونه کمکی باشه برای خود تو هم».
احمد آه عمیقی کشید. سیگاری از جیبش در آورد و آن را روشن کرد. پک محکمی به سیگار زد و همچنان غرق فکر کردن بود.
خانم شاهوئی ادامه داد:
« تو مجبور نیستی الان جواب منو بدی. ولی من برای هر نوع کمکی حاضرم. در ضمن این پول صدقه نیست. این وظیفه انسانی ماست که در وقت احتیاج به همدیگه کمک کنیم. امروز من به تو کمک می کنم و فردا اگه من یا هر کس دیگه ای به کمک احتیاج داشتیم، تو به ما کمک می کنی».
مادر شببو آهی کشید و با صدائی لرزان گفت:
« احمد جان خانم شاهوئی راست می گه. بذار خواهرت برگرده مدرسه. باور کن هر وقت این دختر رو اینجوری غمگین می بینم، آرزو می کنم که ای کاش من به جای پدرت مرده بودم و شببو رو اینجوری ناراحت نمی دیدم».
صورت احمد حسابی قرمز شده بود و مرتب با حالتی عصبی به موهای سرش دست می کشید.
سرش را به طرف شببو برگرداند و با صدائی خفه گفت:
« شببو جون، تو فردا برو مدرسه. من یه کار دیگه م گیر می آرم. می تونم بعد از ظهرا یا شبا برم یه جای دیگه کار کنم».
بدن شببو می لرزید، هر دو زانویش را بغل گرفته بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود. در حالی که گریه می کرد گفت:
« نه کاکه گیان*، من راضی نیستم که تو به خاطر من این کارو بکنی».
همگی از دیدن اینکه شببو گریه می کرد و غم و اندوه و نگرانی های برادر و مادرش را شنیده بودیم، ناراحت بودیم. غمی سنگین بر فضای اتاق حاکم بود. من و بقیه دوستانم در صورت خانم شاهوئی خیره شده بودیم. منتظر عکس العملی یا شاید معجزه ای از طرف او بودیم. معجزه ای که بتواند باری از دوش این خانواده زحمتکش بردارد و شادی را جایگزین غم آنها کند.
خانم شاهوئی با قاطعیت به احمد گفت:
« ببین احمد آقا، دوست دارم با شما رک باشم. در زندگی هر انسانی مقاطعی پیش می آد که به کمک دیگران احتیاج داره و باید غرورشو زیر پا بذاره و دست کمک دیگران رو رد نکنه. در شرایط کنونی برای من راحته که مبلغی که تو احتیاج داری برات تهیه کنم. به این ترتیب زندگی شما راحت تر می گذره و این مایه خوشحالی منه. حالا اگه خواستی هر وقت پول داشتی می تونی پول منو پس بدی».
سکوتی گذرا بر فضای اتاق حاکم شد. عاقبت احمد سکوت را شکست و گفت:
« باشه خانوم، اگه به عنوان قرض این پولو بهم بدی قبول دارم».
این حرف احمد مثل نسیمی خنک در یک روز گرم تابستانی همه را سر حال آورد. شببو که تا آن موقع ناراحت در گوشه ای از اتاق کز کرده بود و آرام آرام اشک می ریخت، سرش را بلند کرد و به ما لبخند زد. هنوز هم گریه می کرد، ولی اینبار اشک شوق بود که از چشمانش جاری بود. مادر شببو از جای خود برخاست و روی خانم شاهوئی را بوسید و از او تشکر و قدر دانی کرد.
وقتی که از خانه شببو بیرون می رفتیم، آنها ما را تا کوچه بدرقه کردند. من در آن موقع به صورت خانم شاهوئی نگاهی اندختم. تبسمی بر روی لبانش نقش بسته بود.اما این تبسم مثل تبسم های زیبای همیشگی ا ش نبود. تبسمی بود حاکی از رضایت خاطر و پیروزی. و چه پر ابهت بود آن تبسم که فقط نصیب انسانهایی می شود که قلب بزرگی دارند و تمام زندگیشان تلاشی است برای اینکه دیگران زندگی بهتری داشته باشند. او این امید و آرزو را در نامه ای اینچنین نوشته است:
« امید به زندگی بهتر برای انسان چراغ زندگیم است، در غیر این صورت حتی یک لحظه هم نمی توانم زنده باشم*».
صبح همان روز شببو به مدرسه برگشت. اما دیگر آن شببوی گوشه گیر و کم حرف و خجالتی نبود. تحولی عظیم در او به وجود آمده بود. با گذشت چند ماهی، دختر سر حالی شده بود و با ما شوخی و بگو بخند می کرد. دیگر دوست نداشت در جای خودش که در ردیف آخر تنها می نشست بنشیند. جایش را عوض کرد و در نیمکتی نزدیک من و ناهید نشست.
خانم شاهوئی بنا به قولی که به احمد داده بود مبلغی پول برای او جور کرد و او توانست بار دیگر دکان پدرش را راه بیندازد و با درآمد حاصل از کار دکان، هزینه زندگی خانواده خودش و شببو و مادرش را تامین کند.
***
سالها بعد در اردوگاه معلومه دو بار خانم شاهوئی را دیدم. با هم نشستیم پای صحبت. در مورد همکلاسیهایم سوال کرد. من هم در مورد کمکی که او به شببو کرد صحبت کردم و گفتم که کاری که او کرد آموزشی بود برای ما، و ما سالها بعد در چندین مورد دختران خانواده های زحمت کشی را که خانواده های شان به دلیل مشکلات مالی آنها را مجبور به ازدواج می کردند از طریق جمع آوری پول نجات داده ایم و او از شنیدن حرفهای من بسیار خوشحال شد.
در دیدار دوم باز در مورد مدرسه صحبت کردیم و او به من گفت که در تمام دوره ای که من و ناهید برای دختران دیگر تقلب می نوشتیم، او و معلم های دیگر از این جریان مطلع بوده اند. وقتی که دید من با تعجب به او نگاه می کنم گفت:
« شما فکر می کردید که ما بی خبریم. در واقع ما خودمون رو میزدیم به کوچه علی چپ. چون میدونستیم که دخترای که شما به اونا کمک می کردید از فقیرترین خانواده ها بودن و وقت درس خوندن نداشتن و اگه یک سال رفوزه می شدن خانواده شون اونا رو از مدرسه می کشیدن بیرون. این بود که ترجیح می دادیم هیچی نگیم».
من سرم را پائین انداخته بودم، از او خجالت می کشیدم چون مسئله فقط کمک به دختران فقیر نبود، مسئله این بود که ما تقلب هم می کردیم. احساس کردم صورتم حسابی داغ شده و نمی دانستم چه بگویم. او در ادامه گفت:
« معلمین در اتاق دفتر در مورد کلاس شما و تو و ناهید خیلی صحبت می کردن. یه دفه یکی از معلمین پیشنهاد کرد که به شما دو نفر نمره کمتر بدیم ببینیم که آیا شما به کارتون ادامه میدین یا نه. ولی این کار م تاثیر نداشت. شما همچنان به شغلتون ادامه می دادین».

با شنیدن این جمله و اینکه او تقلب ما را « شغل» می نامید زدم زیر خنده. او هم با خنده ادامه داد:
« در ضمن اون تقلب های رو هم که تو موهاتون قایم می کردین، معلما اینم می دونستن، ولی هیچی نمی گفتن. چون خود مام از این کارا کرده بودیم». هر دو زدیم زیر خنده.
من هم ماجرای اینکه دوست نداشتیم در امتحانات او تقلب کنیم ولی نمیدانستیم چکار کنیم و هیچکس به این فکر نمیکرد که بهتر بود درس بخونیم را برای او تعریف کردم. باز با هم خندیدیم، درست مثل دو دوست قدیمی و صمیمی، به یکدیگر نگاه می کردیم و می خندیدیم و من در همان حال با خودم گفتم:« ای خانم شاهوئی تو چه انسان دوست داشتنی هستی و من چقدر تو رو دوست دارم».
متاسفانه این آخرین دیدار من با این انسان شریف بود. آن عزیز در سال ۱۳۶۷ در جریان بمباران شیمیائی بوتی جانش را از دست داد.
هر چند دیگر او را ندیدم ولی هرگز سیمای مهربان و آموخته هایش و تاثیر او بر زندگی خودم، همکلاسی هایم و انسانهای شهرم را فراموش نخواهم کرد. آرزوهایش، رویاهای ش و آنچه از او آموخته ام چراغ راه زندگی من است.
یاد او و تمام مبارز ین و جان باخت گان راه سوسیالیسمِ، هر لحظه با ضربان قلبم می تپد.
ناهید وفائی
‏یکشنبه‏، ۱۹‏ مه‏ ۲۰۱۳
یاد بعضی نفرات
یاد بعضی نفرات
روشنم می دارد
قوتم می بخشد
ره می اندازد
و اجاق کهن سرد سرایم
جرأتم می بخشد
روشنم می دارد .
گرم می آید از گرمی عالی دمشان
نام بعضی نفرات
رزق روحم شده است
وقت هر دلتنگی
سویشان دارم دست
نیما یوشیج
________________________________________________________________
نه کاکه گیان*= نه داداش جون
« امید به زندگی بهتر برای انسان چراغ زندگیم است، در غیر این صورت حتی یک لحظه هم نمی توانم زنده باشم*». جمله ای از نامه رفیق فرنگیس شاهوئی به یکی از نزدیکانش یک روز قبل از جانباختن اش.