مبارزهی تدافعی طبقهی کارگر
شرایط تبدیل آن به تهاجم و وظایف پیشروان کارگری
پاسخ محسن حکیمی به پرسشهای نشریهی آرش
شمارهی ۱۰۹، فروردین ۱۳۹۲ (آوریل۲۰۱۳)
۱- با توجه به بحرانهای اقتصادی- سیاسی نظام سرمایه داری در مناطق مختلف جهان و افزایش اعتراضات شدید طبقه کارگر جهانی و تأثیرات آن در ایران، باضافهی بحران موجودیت خود جمهوری اسلامی با تضادهای مختلفاش و افزایش فشارهای گرانی، تورم و کمبودهای حاصل از تحریمهای اقتصادی و نزدیک شدن به فروپاشی اقتصادی، انتظار می رفت اعتراضات که تقریباً تا یک سال قبل هر ۵ روز یک اعتصاب اتفاق میافتاد، باید این روزها در ایران، شاهد چند اعتصاب در روز باشیم. اما عملاً نه تنها این امر رخ نداده، بلکه بسیار کمتر شده، و در عوض بیشتر به نوشتن نامه و طومار تقلیل یافته است. در واقع نتیجه حاصله از افزایش بحران و خرابتر شدن وضعیت، باید منجر به افزایش اعتراضات میشد، اما بر عکس شده است. این امر در ظاهر تناقضی برای جنبش طبقه کارگر به شمار میرود. فشارهایی که در بالا به آن اشاره شد باعث شده ترس در میان کارگران به میزانی افزایش یابد که با افت اعتراضات و نوع آن روبه رو باشیم. این ترس ناشی از چیست؟ ارزیابی شما از تأثیر تحریمهای اقتصادی غرب بر مبارزات کارگران ایران، چیست؟ آیا جنبش کارگری و پیکارهای طبقاتی پیشرو، در شرایط فلاکت و فروپاشی اقتصادی شانس بهتری دارند یا نه؟
پرسش نخست شما ممکن است این تصور را به وجود آورد که گویا جنبش سیاسی مردم به طور کامل سرکوب شده و اکنون سکوتی گورستانی بر اوضاع سیاسیِ ایران حاکم شده است. این تصور، باطل است و با قطعیت میتوان گفت که مردم معترض ایران به هیچ وجه مرعوب سرکوب اخیر حکومت نشدهاند. شاید بتوان گفت که در رویارویی با حکومت محتاطتر شدهاند، چرا که انتظار این حد از شدت عمل در سرکوب اعتراضات مسالمتآمیز خود را نداشتند. اما مرعوب و مقهور جمهوری اسلامی نشدهاند. اعدام و شلاق و قطع دست نیز، که این روزها همه در ملاء عام و با هدف ایجاد رعب و وحشت انجام میگیرد، نه تنها مردم را مرعوب نکرده بلکه باعث نفرت و انزجار بیش از پیش آنان از این نحوهی مجازات وحشیانه و قرون وسطایی شده است. مردم، اعم از کارگران، زنان، دانشجویان، نویسندگان، انبوه میلیونیِ مبارزان ضدسانسور یعنی استفادهکنندگان از ماهواره و در رأس همهی آنها زندانیان سیاسی، همچنان مخالفت خود را با این رژیم به شکلهای مختلف بیان میکنند، هرچند نه با شدت و حدت و گستردگی سالهای ۱۳۸۸ و ۱۳۸۹٫ با این همه، سخن شما در بارهی اُفت مبارزهی اقتصادی کارگران درست است. یعنی اعتصابها و اعتراضهای اقتصادی در یکی دو سال اخیر سیری نزولی داشته است. البته فکر نمیکنم بین سیر نزولی مبارزات اقتصادی کارگران و سرکوب اعتراضاتِ پس از انتخابات ۱۳۸۸ رابطهی مستقیمی وجود داشته باشد. به نظر من، علت اصلیِ این اُفت مبارزات کارگران نه سیاسی بلکه اقتصادی است. و این همان تناقضی است که شما به آن اشاره کردهاید، و اصلاً هم «ظاهری» نیست. وضع اقتصادی کارگران بدتر شده است، و این امر از دیدگاهی که شما مطرح کردهاید باید به افزایش اعتصابها و اعتراضهای کارگران منجر میشد. حال آن که، برعکس، این وضع بدِ اقتصادی باعث اُفت این اعتراضها و اعتصابها شده است. اشکال در مبارزهی کارگران نیست. اشکال در این دیدگاه است. این دیدگاه بر این فرض نادرست مبتنی است که هرچه فشار اقتصادی بیشتر شود مبارزهی کارگران نیز تشدید میشود. اصلاً چنین نیست. برعکس است. یعنی کارگران در شرایط تشدید بحران سرمایهداری محافظهکارتر و دست به عصاتر میشوند و سطح مبارزهی آنها اُفت میکند، به این دلیل ساده که امکان اخراج و بیکارشدن آنها بیشتر میشود. به عبارت دیگر، چشمانداز وخامت فزایندهی اوضاع اقتصادی بر اثر تشدید بحران سرمایهداری کارگران را وامیدارد که دو دستی به کار خود و شرایط وخیم آن بچسبند، مبادا همان را هم از دست بدهند و به ورطهی مرگ بر اثر گرسنگی بیفتند. برای مثال، اکنون در خودروسازیها، که بسیاری از کارگران حسرت استخدام در آنها را دارند، اضافهکاریها یا به طور کامل قطع شده یا بسیارکاهش یافته، آکورد کارگران بسیار پایین آمده و در مجموع دریافتی ماهانهی کارگران بسیارکاهش یافته است. در بسیاری از مراکز کار و تولید، دستمزدها با تأخیر و به صورت سر و دُم بریده پرداخت میشود. از سوی دیگر، قیمت مایحتاج کارگران بسیار بالا رفته و دستمزد واقعی آنها را سخت کاهش داده است. به این ترتیب، اکنون کارگران در معرض حملهی گازانبری سرمایه قرار گرفتهاند: هم دستمزد اسمیشان کاهش یافته و هم دستمزد واقعیشان کم شده است. با این همه، میبینیم که آنها دارند این فقر و فلاکت فزاینده را تحمل میکنند. تازه، این وضع کارگران شاغل است. اوضاع کارگران بیکار به مراتب وخیمتر است. «ترس»ی که شما به آن اشاره کردهاید ناشی از همین وخامت اوضاع اقتصادی و چشمانداز گسترشیابندهی آن است. بازهم همان انتخاب وضع «بد» برای گریز از دچارشدن به وضع «بدتر». عامل دیگری که در اوضاع کنونی ایران مزید بر علت این «ترس» میشود و کارگران را بیش از پیش به سوی انتخاب «بد» در مقابل «بدتر» سوق می دهد، تحریمهای اقتصادی کشورهای سرمایهداری غرب است. تا آنجا که به مبارزهی کارگران مربوط میشود، تأثیر این تحریمها یکسره منفی و بازدارنده بوده، زیرا فقر و فلاکت کارگران را تشدید و روحیهی اعتراضی آنان را تضعیف کرده است. از این نظر، باید گفت که تحریمهای اقتصادی به سود جمهوری اسلامی بوده است. بنابراین، اگر کارگران محکوم به ماندن در چهارچوب سرمایهداری باشند و مبارزهی آنان با این نظام مبارزهای صرفاً اقتصادی باشد، با قطعیت کامل میتوان گفت که اوضاع کنونیِ ایران یکسره در جهت اسارت بیش از پیش طبقهی کارگر در چنگ سرمایه و تحکیم سلطهی بورژوازی و دولت او پیش میرود. به بیان دیگر، و آن گونه که در سؤال شما آمده است، کارگران «در شرایط فلاکت و فروپاشی اقتصادی» به هیچ وجه «شانس بهتری» برای مبارزهی اقتصادی با نظام سرمایهداری ندارند. گسترش فقر و فلاکت، کارگران را – به ویژه کارگران ایران را که از حداقل تشکل نیز محروماند – چنان ذلیل و درمانده میکند که حتا همان حد از مبارزهی اقتصادیِ پیشین نیز برای آنان دشوار میشود. از سوی دیگر، و مهمتر از آن، در شرایط افزایش فقر و فلاکت، مبارزهی اقتصادی نیز کارآیی خود را برای مقابله با گسترهی عظیم معضلات اقتصادی از دست میدهد. مثل این میماند که کسی بخواهد با سوزنی کوچک تونلی را در کوهی بزرگ حفر کند. اکتفا به سلاح ناکارآمدِ مبارزهی صرفاً اقتصادی در شرایط فقر و فلاکت فزاینده هیچ معنایی جز عقب نشینی در مقابل نظام سرمایهداری و تن دادنِ بیش از پیش به معضلات و مصائب ناشی از این نظام ندارد.
۲- آیا می توان انتظار داشت که وضعیت عقب نشینی کنونی جنبش کارگری به وضعیت حمله بدل شود؟ اگر پاسخ شما مثبت است، وظیفه پیشروان و آگاهان طبقه کارگر پیش و پس از پیدایش تهاجم طبقه کارگر به نظام سرمایه داری چیست؟
با توجه به نکات بالا، من از آنچه که شما از آن به عنوان «عقب نشینی» و «حمله»ی جنبش کارگری یاد کردهاید، تعابیر خاص خود را دارم. برای من، قسمت نخست پرسش دوم شما به این صورت مطرح است: آیا میتوان انتظار داشت که جنبش کارگری ایران در چهارچوب مبارزهی صرفاً اقتصادی نماند و به مبارزهی سیاسی بر ضد نظام سرمایهداری روی آورد؟ تعابیر «عقب نشینی» و «حمله» نیز حاوی همین معناست، زیرا ماندن طبقهی کارگر در چهارچوب مبارزهی صرفاً اقتصادی هیچ معنایی جز «عقب نشینی» در مقابل سرمایهداری ندارد و «حمله» به سرمایهداری نیز مستلزم ورود به عرصهی مبارزهی سیاسی است. شاید بهتر آن باشد که بیان پدیدههای اجتماعی و سیاسی با این استعارهها را برای متون تهییجی بگذاریم. در متون تحلیلی، این استعارهها از دقت مطلب میکاهد.
جنبش کارگری ایران میتواند از چهارچوب مبارزهی صرفاً اقتصادی بیرون آید و به مبارزهی سیاسی بر ضد نظام سرمایهداری گذر کند، به این شرط که اولاً به ابزار و وسیلهی پیمودن این راه یعنی تشکل ضدسرمایهداری مجهز باشد و، ثانیاً، راه درستِ این گذار را تشخیص دهد. شرط نخست را در پاسخ به پرسش بعدی توضیح میدهم، و در اینجا به تشخیص درست راه گذار از مبارزهی صرفاً اقتصادی به مبارزهی سیاسیِ ضدسرمایهداری میپردازم.
بیتردید، مبارزه برای افزایش دستمزد و کاهش زمان کار و نظایر آنها مبارزهای ضدسرمایهداری است. همچنین، این مبارزه آن گاه که ابعادی سراسری به خود میگیرد به مبارزهای طبقاتی تبدیل میشود، و هر مبارزهی طبقاتی کارگران، ضمن آن که آنان را برای برانداختن رابطهی اجتماعی سرمایه آماده میکند، مبارزهای است سیاسی که کارگران را رو در روی دولت سرمایهداری قرار میدهد. با این همه، این مبارزه با سرمایهداری مبارزهای است خودانگیخته، و نه خودآگاهانه. ارتقای سطح مبارزهی خودانگیختهی طبقهی کارگر (مبارزهی «درخود») به سطح مبارزهی خودآگاهانه با سرمایهداری (مبارزهی «برای خود») مستلزم حرکت خلاف جریان یعنی فرارفتن از چهارچوب اندیشه و عمل رایج در جامعهی سرمایهداری است. اما این فرارفتن مثل رفتن از طبقهی اول یک ساختمان (ساختمانی البته کلنگی) به طبقهی دوم آن نیست، بلکه به معنی بیرون آمدن از کل این ساختمان و نگریستن به آن از بیرون است، برای ریختن نقشهی ویرانی آن و ساختن بنایی جدید بر روی زمیناش. به بیان دیگر، عرصهی مبارزهی سیاسیِ ضدسرمایهداری طبقهی کارگر لزوماً ادامهی بلافصل مبارزهی اقتصادی این طبقه برای افزایش دستمزد و خواستهایی از این دست نیست. یعنی، ورود به عرصهی مبارزهی سیاسیِ ضدسرمایهداری لزوماً در گرو عزیمت از مبارزهی اقتصادی نیست، هر چند این مبارزه – به ویژه اگر متشکل باشد – توان کارگران را برای ورود به عرصهی مبارزهی سیاسی تقویت میکند. انگیزهی ورود طبقهی کارگر به عرصهی سیاست رهایی از چنگ معضلات اقتصادی است، اما کانال ورود طبقهی کارگر به این عرصه لزوماً مبارزهی اقتصادی خودِ این طبقه نیست. ورود به عرصهی سیاست میتواند از دریچهی سیاست عمومی جامعه صورت گیرد. تودهی کارگران میتوانند و باید با شرکت مستقل و متشکل در جنبشهای سیاسیِ بورژوایی وارد عرصهی سیاست شوند. اینجا همان جایی است که خودِ بورژوازی با دست خود راه را برای گریز طبقهی کارگر از چنگ فقر و فلاکت و اسارت اقتصادی باز میکند، و طبقهی کارگر اگر این راه را درست تشخیص دهد و درست از آن استفاده کند میتواند آن را به ضد خودِ بورژوازی تبدیل کند.
عوارض بحران سرمایهداری خود را فقط در مناسبات بین کار و سرمایه نشان نمیدهد. یک عرصهی مهم بروز این بحران و تشدید آن بر اثر عواملی چون تحریمهای اقتصادی عرصهی جدال بخشهای مختلف طبقهی سرمایهدار است. تشدید بحران سرمایهداری تضادهای درون بورژوازی را حدت میبخشد و بخشهای مختلف آن را به جان هم میاندازد. آنها میکوشند ناتوانی نظام سرمایهداری از ادارهی جامعه را به گردن یکدیگر بیندازند و در این راه حتا تا پای نابودی یکدیگر پیش میروند. غالباً همین کشمکشهای سیاسی درون طبقهی سرمایهدار است که به نقطهی شروع تغییرات اساسی در جامعه تبدیل میشود. برای مثال، دولت آمریکا در زمان ریاست جمهوریِ جیمی کارتر با حکومت شاه بر سر نقض حقوق بشر در ایران اختلاف داشت، و همین اختلاف بود که منجر به بازشدن فضای سیاسی و ورود احزاب بورژوایی به عرصهی سیاست و شروع انقلاب ۱۳۵۷ ایران شد. همچنین، جنبش اعتراضیِ سال ۱۳۸۸ بر اثر تضاد جناح اصلاحطلب جمهوری اسلامی و جناح حاکم آن آغاز گردید. یا، اخیراً، اعتراضی که در بازارهای چند شهر بزرگ ایران شکل گرفت از دل تضاد بورژوازی بازار و سرمایهداری دولتی بیرون آمد. طبقهی کارگر ایران در تمام این جنبشهای سیاسی حضور داشته است، در قالب شوراهای کارگری در انقلاب ۱۳۵۷ با شعارهایی چون آزادی زندانیان سیاسی، انحلال ساواک و الغای حکومت نظامی، و به صورت پراکنده و انفرادی در جنبش سال ۱۳۸۸ با شعار مرگ بر دیکتاتور، و در راهپیمایی بازار با اعتراض به گرانی دلار. بیشک، شرکت کارگران ایران در جنبشهای سیاسیِ بورژوایی، در هیچ یک از این موارد، شرکتی مستقل و ضدسرمایهداری نبوده است. اما این ناکامی کوچکترین خدشهای به لزوم این شرکت وارد نمیکند. این شرکت شرط لازم – اما نه کافی – ورود طبقهی کارگر به عرصهی مبارزهی سیاسیِ ضدسرمایه داری است. تلاش برای بازداشتن کارگران از حضور و شرکت در این جنبشها معمولاً با دو توجیه صورت میگیرد. توجیه نخست این است که زمین این جنبشها زمین بازی بورژوازی است و طبقهی کارگر نباید وارد این زمین شود. این توجیه چیزی نیست جز ژستی چپنمایانه که هیچ حاصلی برای کارگران ندارد مگر انفعال و در نهایت دنبالهروی سیاسیِ آنها از این یا آن بخش از طبقهی سرمایهدار. تمام جامعهی سرمایهداری زمین بازی بورژوازی است و کسی که فکر میکند در این جامعه زمینی اختصاصی برای بازی کارگران وجود دارد سراپایش توهم نسبت به این جامعه است. کارگران فقط و فقط با مبارزه و از جمله با شرکت فعال و سازمانیافته و مستقل در جنبشهای بورژوایی میتوانند زمینی از جامعهی سرمایهداری را به بازی خود اختصاص دهند. توجیه دوم نیز این است که این جنبشها چنان سازمانیافتهاند و از چنان اهداف و شعارهایی برخوردارند که کارگران نمیتوانند صف مستقل خود را در آنها به وجود آورند و شرکت آنان در این جنبشها نتیجهای جز تبدیلشان به سیاهی لشکر ندارد. در مقابل این توجیه باید گفت، اولاً، طبقهی کارگر باید صف مستقل خود را در واقعیت جامعهی سرمایهداری و از جمله در همین جنبشهای سیاسیِ بورژوایی به دست آورد. صف مستقل مبارزهی سیاسیِ ضدسرمایهداری طبقهی کارگر در خلأ و جدا از جنبشهای سیاسیِ رایج و فراگیر در جامعهی سرمایهداری شکل نمیگیرد. ثانیاً، درست است که چهارچوب این جنبشها چهارچوبی بورژوایی است اما این نکته را اصلا نباید به این معنا گرفت که آنها از همان بطن تولدشان دارای سازماندهی منسجم و شعارهای شکلگرفته و جاافتاده هستند. این جنبشها، بسته به این که جریانهای سرمایهداری در آن دست بالا را پیدا کنند یا کارگران متشکل و سرمایهستیز، مسیرهای مختلفی را میپیمایند. اصلاً چنین نیست که این مسیرها از پیش یا از بدو پیدایش این جنبشها تعیین شده باشد. در نیمهی اول سال ۱۳۵۶، آن گاه که هنوز جریانی که جمهوری اسلامی را برپاداشت شکل نگرفته بود و حتا فکرش را هم نمیکرد که به زودی به قدرت برسد، دانشجویان و فعالان سیاسی با تظاهراتِ موضعی در مناطق پُر رفت و آمد تهران علیه رژیم شاه شعار میدادند و سپس، با پیداشدن سر و کلهی پلیس، پراکنده میشدند و میگریختند. یکی از شعارهای آنها این بود: «مرگ بر این حکومت فاشیستی!». گاه از سوی کسی یا کسانی در صفوف تظاهراتکنندگان این شعار به این شکل سر داده میشد: «مرگ بر این حکومت یزیدی!». خوب به خاطر دارم که شعار اخیر اغلب با اعتراض اکثر شرکتکنندگان در این تظاهراتِ موضعی رو به رو میشد. گویی آنها از همان زمان بوی ناخوش استبداد مذهبی را از خلال این شعار استشمام میکردند. نکتهی مورد نظر من در اینجا این است که، با اعتراض دیگران، افرادی که این شعار را میدادند عقب مینشستند و سکوت میکردند، زیرا در اقلیت محض بودند و در این حرکتهای موضعی اصلاً دست بالا را نداشتند. اما رفتهرفته، و به ویژه از زمستان ۱۳۵۶ به بعد، وزنهی آنها چربید به طوری که در تظاهرات میلیونیِ پاییز و زمستان ۱۳۵۷ کار را به جایی رساندند که هرکس را که شعارهای غیرمذهبی میداد از صفوف تظاهرات بیرون میانداختند. و البته پس از سرنگونی شاه و به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی نیز میدانیم که بر سر کسانی که این شعارها را میدادند، چه آوردند. همچون روز برای من روشن است که اگر طبقهی کارگر ایران، حتا از همان سال ۱۳۵۶، به صورت شورایی، با مطالبات خاص خود و با افق ضدسرمایهداری در جنبش ضدسلطنتی-ضدامپریالیستی علیه رژیم شاه شرکت میکرد، می توانست مُهر خود را به طور کامل بر این جنبش حک کند و با نهادینه ساختن رفاه و آزادیهای سیاسی در گام نخست خود مسیر تاریخ ایران را یکسره تغییر دهد. انقلاب ۱۳۵۷ ایران انقلابی بود که هم بخشهایی از طبقهی سرمایهدار در آن شرکت داشتند و هم کل طبقهی کارگر. هر کدام از این دو طبقه زورش میچربید میتوانست آن را به طرف خود ببرد. واپسگراترین بخش طبقهی سرمایهدار زورش چربید و آن را به طرف خود برد. زمینههای این چربش، یعنی مذهب و مساجد به عنوان گستردهترین مراکز سازماندهی و جهتدهی اعتراضات مردم و نیز حمایت بورژوازی در سطح بینالمللی، البته در داخل و خارج جامعه وجود داشت. اما این زمینهها عواملی صرفاً بالقوه بودند و فقط در جریان انقلاب علیه رژیم شاه و بر بستر فعالیت شگفتآور این بخش از بورژوازی و نمایندهی فکری و سیاسیاش یعنی روحانیت به عوامل بالفعل تبدیل شدند. بدیهی است که طبقهی کارگر از چنین زمینههایی محروم بود. اما، در مقابل، از نقطهی قوتی برخوردار بود که بورژوازی از آن محروم بود، و آن جمعیت عظیماش بود. اگر، در همان انقلاب ۱۳۵۷، این جمعیت عظیم به سینهزن روحانیت و بورژوازی بازار و در واقع به زائدهی سیاسی این جریان سیاسی تبدیل نمیشد و بدین سان با دست خود زنجیرهای دست و پای خویش را محکمتر نمیکرد بلکه با چشمانداز الغای سرمایه از طریق قدرتگیری شوراها خود را حول مطالبات پایهایاش یعنی «آزادی» و «رفاه» سازمان میداد، بیتردید میشد از آنچه که در این انقلاب روی داد جلوگیری کرد. به این معنا، آنچه که در جریان انقلاب ۱۳۵۷ برای جامعهی ایران روی داد به هیچ وجه سرنوشت محتوم و مقدر این جامعه نبود. جنبش سال ۱۳۸۸ نیز به عنوان یک جنبش سیاسیِ بورژوایی شکل گرفت و شعار اصلیاش اعتراض به تقلب در انتخابات ( و سپس «مرگ بر دیکتاتور») بود، اما راه شرکت متشکل و مستقل طبقهی کارگر در آن کاملاً باز بود. روز ۲۵ خرداد ۱۳۸۸، که میلیونها نفر مردم معترض تهران به خیابانها آمدند، فضا کاملاً آماده بود که کارگرانِ متشکل مطالبات خود را مطرح کنند و شعارهای خود را سر دهند. اینجا نیز هر نیرویی که زورش میچربید میتوانست آن را به طرف خود ببرد. زور «اصلاحطلبان» چربید و از دل اعتراض مردم، که کارگرانِ بسیاری نیز به صورت منفرد در آن حضور داشتند، «جنبش سبز» بیرون آمد. حتا در مورد جنبشهای سیاسیِ کاملاً سازمانیافته و دارای شعارهای مشخص بورژوایی نیز تأثیر شرکت متشکل و مستقل طبقهی کارگر به هیچ وجه منتفی نیست. برای مثال، مراسم «خانهی کارگر» در اول ماه مه سالهای ۱۳۸۴، ۱۳۸۵ و ۱۳۸۶ مراسمی کاملاً بورژوایی با شعارها و اهدافی یکسره سرمایهدارانه بود. اما فعالان کارگریِ مستقل به درستی در این مراسم شرکت کردند و با طرح شعارهای خود توانستند در حد توان خود بر این مراسم تأثیر گذارند. در سال ۱۳۸۵، که مراسم «خانهی کارگر» در مقابل سفارت پیشینِ آمریکا برگزار شده بود، فعالان کارگریِ ضدسرمایهداری (از جمله زنده یاد سلمان یگانه که نقش بسیار فعالی در این حرکت داشت) توانستند جمعیتی حدوداً ده هزار نفره را از بدنهی کارگران شرکتکننده در مراسم «خانهی کارگر» جدا کنند، به طوری که این کارگران به گونهای خودجوش راهپیمایی کردند و شعارهای رادیکالِ کارگری سر دادند. این تظاهرات را پلیس به زور و با دستگیری چند تن از کارگران فعال توانست در میدان فلسطین متوقف کند.
به این ترتیب، طبقهی کارگر میتواند سطح کنونیِ مبارزهی خود را به سطح مبارزهی سیاسیِ ضدسرمایهداری ارتقا دهد، مشروط به آن که، در کنار مجهزشدن به ابزار این ارتقا یعنی تشکل شورایی، راه این ارتقا را درست تشخیص دهد، یعنی به خودآگاهی دست یابد. خودآگاهی طبقهی کارگر مستلزم این شناخت است که، اولاً، راه گریز این طبقه از روند گرفتارآمدن در سهکنج تشدید استثمار و بدین سان تندادن به فقر و فلاکت بیپایان – روندی که بورژوازی برای خروج از بحران ناچار است آن را به کارگران تحمیل کند – خروج از فضای مبارزهی صرفاً اقتصادی برای تهاجم به سرمایه از طریق ورود به عرصهی سیاست است، عرصهای که با توجه به حدت اوضاع درونی طبقهی سرمایهدار و دولتاش آبستن تلاطمها و جنبشهای سیاسی گسترده در آیندهی نزدیک است. ثانیاً، ورود کارگران به این عرصه باید با هویت طبقاتیِ مستقل و شعارها و مطالبات ضدسرمایهداری صورت گیرد. وظیفهی پیشروان و آگاهان طبقهی کارگر ترویج و تبلیغ این استراتژی و سازمان دادن شوراییِ کارگران برای مادیت بخشیدن به آن است.
۳- با توجه به اینکه بیشتر کارگران می دانند تنها راه مبارزه با مشکلات (از جمله کاهش دستمزدها، اخراج و بیکاری، تعطیل کارخانه ها و…) و به طور کلی تنها راه مبارزه برای دستیابی به مطالبات متشکل شدن است، چگونه می توان در جهت متشکل کردن کارگران فعالیت کرد؟ و چه نوع تشکل هایی را برای طبقه کارگر لازم می دانید؟ لطفاً توجه داشته باشید که منظور صرفاٌ تشکل های محل کار آن هم فقط کارخانه ها نیست بلکه مراد از تشکل های طبقه کارگر در اینجا علاوه بر تشکل های کارخانه هم تشکل محلات است و هم تشکل های معلمان، پرستاران، رفتگران، کارگران حمل و نقل، بیکاران و….
من تشکلی را برای طبقهی کارگر لازم میدانم که فلسفهی وجودیِ آن رهایی این طبقه به نیروی خودش باشد. تشکل لازم برای کارگران سازمانی است که جنبش سراسری طبقهی کارگر برای رهایی از سرمایه را به یک نیروی اجتماعیِ متحد و متشکل تبدیل کند. به بیان دیگر، تشکل لازم برای طبقهی کارگر سازمان سراسری و ضدسرمایهداری این طبقه است. بدیهی است که هر بخش از طبقهی کارگر، از جمله کارگران صنایع، معلمان، پرستاران، رفتگران و دیگر کارگران شهرداری، کارگران حمل و نقل، کارگران ساختمانی، کارگران خدمات، شاغلان در کارِخانگی، کارگران بیکار و… نخست باید تشکل خاص خود را به وجود آورد. اما برای آن که هر یک از این تشکلها بتواند خواست خود را بر سرمایه و دولتاش تحمیل کند همهی آنها باید در یک سازمان سراسری متحد شوند. هر یک از این تشکلها، ضمن آن که مبارزهی اقتصادی کارگران برای خواستهایی چون افزایش دستمزد و نظایر آن را هدایت میکند، تضمین کنندهی صف مستقل طبقهی کارگر در مبارزهی برای الغای رابطهی سرمایه است و آحاد کارگران را در این مبارزه شرکت میدهد. در تاریخ مبارزات طبقهی کارگر، چه در سطح بینالمللی و چه در ایران، نزدیکترین تشکل به چنین تعریفی شورای کارگری است. شورای کارگری هم تشکل «اوضاع عادی» و مبارزهی روزمرهی کارگران است و هم سازمان انقلابی برای رهایی از سرمایهداری. درک این نکته برای کارگران اهمیت زیادی دارد و از همین رو لازم است آن را بیشتر توضیح دهم.
مبارزهی انقلابیِ طبقهی کارگر با نظام سرمایهداری واقعهای نیست که ناگهان از آسمان به زمین فروآید، بلکه مبارزهای است که نطفهاش در سطوح «پایینتر» مبارزات تودههای کارگر بسته میشود. به سخن دیگر، واکنش دگرگونسازِ کارگران نسبت به سرمایه در اوضاع انقلابی پیامد مستقیم تجربهی روزمرهی استثمار و ستم طبقاتی است که در طول زمان در وجود کارگران انباشته میشود. به این معنا، مبارزهی انقلابی با سرمایهداری فقط نوک کوه یخی است که بدنهاش در اعماق مبارزهی روزمرهی کارگران نهفته است. بنابراین، مبارزهی کارگران در «اوضاع عادی» نیز مبارزهای است ضدسرمایهداری، گیرم به صورت جنینی و خودانگیخته. بی گمان، یک شرط پیروزی سیاسی طبقهی کارگر بر طبقهی سرمایهدار و کسب قدرت سیاسی ارتقای این ضدیتِ خودانگیخته با سرمایه داری به سطح مبارزهی ضدسرمایهداریِ خودآگاهانه است. اما، همان گونه که نوک کوه یخ نمیتواند جز بر بدنهی نهفتهی آن متکی باشد، مبنا و اساس خودآگاهیِ کارگران نیز چیزی نمیتواند باشد مگر خودانگیختگیِ آنان. پس، اگر بین مبارزهی اقتصادی – سیاسی در چهارچوب سرمایهداری و مبارزهی سیاسیِ ضدسرمایهداری دیوار چین وجود ندارد، و اگر بین مبارزهی خودانگیخته و مبارزهی خودآگاهانه تداوم و پیوستگی ناگزیری وجود دارد که آن ها را به کلیتی یکپارچه و جداییناپذیر تبدیل میکند، چرا این یکپارچگی در زمینهی تشکیلات نمیتواند و یا نباید وجود داشته باشد؟ به عبارت روشنتر و گویاتر، چرا کارگران نمیتوانند و یا نباید شورای کارگری را همچون تجلی تشکیلاتیِ ارادهی واحد کارگران در مبارزهی رهاییبخش با سرمایهداری ایجاد کنند، تشکیلاتی که در «اوضاع عادی» مبارزات روزمرهی کارگران با سرمایهداری را هدایت میکند و در اوضاع انقلابی برای برچیدن بساط سرمایه به سوی قدرت سیاسی خیز برمیدارد؟ تجربیات تاریخی مبارزات طبقهی کارگر در سطح جهانی نیز صحت این نکته را نشان می دهد. مثلاً شورای کارگران پتروگراد در روسیهی تزاری در سال ۱۹۰۵ در جریان اعتصاب کارگران حروفچین برای خواست محاسبهی علائم نقطهگذاری (نقطه، ویرگول، علامت سؤال و…) به عنوان حروف شکل گرفت، اما مبارزهاش تا سطح اقدام برای براندازی استبداد تزاری پیش رفت. یا، در انقلاب فوریهی ۱۹۱۷ در همان روسیهی تزاری، شوراهای کارگری در جریان اعتصاب زنان کارگر بافنده و اعتراض به کمبود نان به وجود آمدند. اما چند ماه بعد خواهان برکناری دولت موقتِ کرنسکی شدند. یا، در ایتالیای سال ۱۹۲۰، زنان کارگری که مجبور بودند روزی ۱۲ ساعت کار کنند و در همان حال برای دریافت جیرهی ناچیزشان ساعت ها در صف میایستادند، نخست در اعتراض به گرسنگی متشکل شدند، اما همین که مبارزهی آنان به مبارزهی کارگران صنایع بزرگ گره خورد اعتصابشان علیه گرسنگی به قیام برضد دولت انجامید. شوراهای کارگریِ سال های انقلاب ۱۳۵۷ ایران نیز، پیش از آن که جامعهی ایران وارد مرحلهی تغییر انقلابیِ رژیم شاه شود، از مبارزه برای افزایش دستمزد و نظایر آن آغاز کردند و «کمیتههای اعتصاب» نام داشتند، اما با پیدایش اوضاع انقلابی در این سطح باقی نماندند و مبارزهی خود را به سطح خواست های سیاسی چون آزادی زندانیان سیاسی، انحلال ساواک و الغای حکومت نظامی ارتقا دادند و حتا خواهان حضور نمایندهی خود در «شورای انقلاب» شدند. من در اینجا نمیخواهم به نقاط ضعف این شوراها به ویژه به دنبالهرویِ فاجعهبار آنها از بخشی از طبقهی سرمایهدار علیه بخش دیگرِ آن بپردازم. این، مسئلهی بسیار مهمی است که کارگران پیشرو و فعالان کارگری درجای خود باید به آن بپردازند و من نیز به سهم خود این کار را کردهام و بازهم خواهم کرد. منظور من در اینجا فقط این است که، برخلاف این تحریف تاریخی که گویا شورا فقط در اوضاع سیاسیِ انقلابی تشکیل میشود، شوراهای کارگریِ پیش از انقلاب ۱۳۵۷ در کوران مبارزهی اقتصادی به وجود آمدند و به سادگی و به گونهای طبیعی وارد مبارزهی سیاسی شدند، زیرا بین این دو شکل از مبارزهی طبقهی کارگر دیوار چین نمی دیدند. بنابراین، اولاً، وجود سطوح مختلف در مبارزهی طبقهی کارگر نافی گذار اجتنابناپذیر این سطوح به یکدیگر نیست و، به همین دلیل، شورای کارگری فقط به کسب قدرت سیاسی اختصاص ندارد. ثانیاً، آگاهی طبقهی کارگر بر بستر هستیِ مادی و مبارزهی روزمرهی خودِ کارگران شکل میگیرد و این آگاهی نمیتواند از بیرونِ این طبقه (روشنفکران طبقهی سرمایهدار که گویا به طبقهی خود پشت کردهاند و به طبقهی کارگر پیوستهاند) اخذ شود.
با توجه به نکات بالا، ویژگی های شورا به عنوان جنبش متشکل کارگران برای رهایی از سرمایهداری به نیروی خودِ آنان را میتوان به صورت زیر خلاصه کرد :
الف-شورا در هر محل کار و هر محل زندگی بر تک تکِ کارگران آن محل کار و آن محل زندگی متکی است. به عبارت دیگر، بالاترین و تعیینکنندهترین رکن هر شورایی مجمع عمومیِ دربرگیرندهی آحاد کارگرانِ محل کار و محل زندگی است.
ب- منتخبان شورا در هر لحظه در مقابل انتخابکنندگان پاسخگویند، و انتخابکنندگان هر لحظه اراده کنند می توانند با تشکیل مجمع عمومی منتخبان خود را عزل و کسان دیگری را به جای آنان انتخاب کنند.
پ- شورای کارگری نه فقط از دولت و کارفرما بلکه از کل نظام سرمایهداری مستقل است.
ت- شورا هم تشکل مبارزهی اقتصادی – سیاسی در چهارچوب نظام سرمایهداری است و هم سازمان مبارزه برای رهایی از سرمایهداری. بنابراین، شورا صرفاً مختص مبارزه برای رهایی از سرمایهداری نیست و کارگران میتوانند و باید در «اوضاع عادی» و در زیر سلطهی سرمایهداری نیز در شوراهای خود متشکل شوند. با این همه، فرق مهم مبارزهی اقتصادی – سیاسیِ شورا در چهارچوب سرمایهداری با مبارزهی اتحادیهی کارگری در این است که شورا این مبارزه را با هدف و افق افزایش توان مادی و فکری کارگران برای مبارزه با سرمایهداری انجام میدهد، حال آن که اتحادیهی کارگری فاقد چنین هدف و افقی است.
ث- شورا تشکلی است که، ضمن برخورداری از افق و هدف مبارزه با سرمایهداری، به دلیل خصلت جنبشی و غیرایدئولوژیکاش و اتکا به دموکراسی مستقیم و انتخاب از پایین، آحاد کارگران را مستقل از عقایدشان دربرمیگیرد و، ازهمین رو، میتواند تودهی کارگرانِ پراکنده را به یک نیروی اجتماعیِ متحد و متشکل تبدیل کند، برخلاف «حزب طبقهی کارگر» (یا «حزب کمونیست» یا همان «سازمان انقلابیون حرفهای») که به علت خصلت ایدئولوژیک، نخبهگرا و مرکزیتگرای آن هیچگاه نمیتواند به یک نیروی اجتماعی بدل شود و در حد فرقه باقی میماند.
ج- بدین سان، شورا تجلی ارادهی واحد کل طبقهی کارگر – و نه این یا آن بخش از آن – برای رهایی از چنگ سرمایهداری است، زیرا از یک سو آحاد کارگران را به عنوان یک نیروی اجتماعی و همچون تنی واحد به صف میکند و، از سوی دیگر، پرچم این صف متحد را به هدف الغای رابطهی اجتماعی سرمایه مزین میسازد.
چ- شورا تشکل به وجودآورندهی اعتماد به نفس در میان کارگران است و آنان را آموزش میدهد که نیرویی را که از جسم و جان آنان بیرون کشیده شده و به هیئت مبدل قدرت بیگانهی سرمایه و دولتِ آن درآمده است به عنوان نیروی خود بازشناسند و بدین سان بر احساس ضعف و ناتوانی و گوش به فرمانیِ خود غلبه کنند، روی پای خود بایستند و فقط و فقط به نیروی خود متکی باشند. در غیر این صورت، به سیاهیِ لشکر احزاب سیاسیِ چپ و راست و اتحادیههای کارگریِ رفرمیست و بوروکرات تبدیل میشوند.
ح- شورا هرگونه جنبش سیاسی را تابع هدف رهایی اقتصادی – اجتماعی طبقهی کارگر میکند. به بیان دیگر، شورای کارگری نه از موضع رژیمستیزیِ فراطبقاتی بلکه از موضع طبقاتیِ رهایی طبقهی کارگر از چنگ رابطهی خرید و فروش نیروی کار با نظامهای سیاسی مبارزه میکند، و از جنبشهای سیاسیِ اپوزیسیون نیز فقط تا آنجا حمایت میکند که در راستای این هدف باشند.
خ- شورا به عنوان دولت آینده باید برای ادارهی جامعه برنامه داشته باشد و موضع خود را در قبال برنامهی دیگر جریانهای سیاسیِ مدعیِ ادارهی جامعه تعریف و مشخص کند.
د- دولت شوراییِ کارگران هم قانونگذار است و هم مجری قانون، و قائل به تفکیک بوروکراتیکِ جدایی قوهی مجریه از قوهی مقننه نیست.
ذ- دولت شورایی مطالبات پایهای کارگران ایران را به صورت قانون درمیآورد و آن ها را بیدرنگ اجرا میکند، مطالباتی چون جدایی مذهب از حکومت و آموزش و پرورش، آزادی گردهمایی و تظاهرات و تشکل و بیان و مطبوعات، برابری حقوقی زن و مرد، الغای کار کودک، آموزش رایگان، بهداشت و درمان رایگان، مسکن مناسب، افزایش دستمزد به نسبت ثروتِ تولیدشده توسط کارگران و به طورکلی تمام مطالباتی که توان مادی و فکری کارگران را برای مبارزه با سرمایهداری افزایش میدهد و آن ها را میتوان تحت عنوان «آزادی و رفاه» خلاصه کرد.
بی گمان، هم اکنون در هیچ کجای دنیا جنبش سازمانیافتهای وجود ندارد که از تمام این ویژگیها برخوردار باشد. اما این بدان معنی نیست که چنین جنبشی نمیتواند به وجود آید. تاریخ جنبش جهانی طبقهی کارگر نشان داده است که پیدایش جنبش شورایی کارگران برای رهایی از سرمایهداری امکانپذیر است. هم اکنون نیز، جنبش تصرف وال استریت در آمریکا شباهتهای زیادی به این جنبش دارد و میتواند به مصداق هرچه نزدیکتری از آن تبدیل شود، مشروط بر آن که بر نقاط ضعف و نارساییهای خود چیره شود.
اما برای پاسخ به این پرسش که «چگونه میتوان در جهت متشکل کردن کارگران فعالیت کرد؟» ابتدا باید یک نکته را روشن کنیم و آن این است که ممانعت دولت از ایجاد تشکل کارگری حتا به صورت قانونی هیچ معنایی ندارد جز این که طبقهی کارگر ایران راهی جز متشکل شدن در خارج از مدار قانون ندارد. مستقل از این که اقدام خارج از مدار قانون را چگونه تعریف کنیم، در این واقعیت هیچ تردیدی نیست که استناد به قانون کار جمهوری اسلامی برای ایجاد تشکل کارگری هیچ راهی به هیچ کورهدهی نمی برد. اما آیا این واقعیت به معنای روی آوردن به تشکل مخفی است؟ به بیان دیگر، آیا چارهی کار رفتن به زیرزمین و ایجاد هستههای کارگری مخفی است؟ این که نقض غرض است. اگرغرض از ایجاد تشکل به ویژه شورای کارگری تبدیل کارگرانِ پراکنده به یک نیروی اجتماعیِ متحد و متشکل است که در گام نخست دست کم بتواند یورش بیامان سرمایه را به سطح زندگی کارگران عقب براند، هسته یا کمیتهی مخفی به هیچ رو نمیتواند چنین نیرویی باشد. همان گونه که چرخهی تاریخیِ شکلگیری تشکلهای مستقل کارگری و سپس سرکوب آنها نشان میدهد، به نظر میرسد که اکنون نیز تنها راه برونرفتِ کارگران از اوضاع کنونی برای تبدیل شدن به یک نیروی اجتماعی و بدین سان عقبراندن فشار سرمایه تحمیل تشکل کارگریِ علنی به نظام سرمایهداری به صورت فراقانونی و غیررسمی (دوفاکتو) است، که صد البته به آسانی و بدون دردسر ممکن نمیشود و باید برای آن هزینهی بسیار داد. تاریخ مبارزهی طبقهی کارگر برای ایجاد تشکل کارگری نشان میدهد که در نظام سرمایهداری به طور اعم – چه رسد به سرمایه داری های استبدادی نظیر سرمایهداری ایران – به دست آوردنِ حق تشکل مستلزم پرداخت هزینه است. اساساً هیچ حقی بدون مبارزه و پرداخت هزینه به دست نیامده است و نمیآید. به قول خودِ کارگران، بچه تا گریه نکند به او شیر نمیدهند. به همین جامعهی خودمان در طول دهههای اخیر نگاه کنیم. اعتصاب اکنون نه تنها غیرقانونی بلکه حرام است. اما کارگران ایران هر زمان اراده کرده و هزینههای اعتصاب را پذیرفتهاند دست به این کار زدهاند و رژیم نیز نتوانسته است مانع آنان شود. اگر جنبش زنان توانسته است فشار ناشی از تبعیض جنسیتی و بیحقوقی تحمیلی را تا حدودی عقب براند و به طور کامل به این تبعیض و بی حقوقی تن در نداده است، علتاش ایستادگی و تحمل هزینههایی است که زنان بیش از سی سال است پرداخت میکنند. یک نمونهی دیگر مقاومتِ جنبشی و علنیِ مردم ایران در مقابل فشار استبدادِ سرمایهداری، ایستادگی در مقابل سانسورِ صوتی – تصویری از طریق فشار بیوقفه و بیامان برای درهمشکستن و نابودی آنتنهای ماهوارهای است. از موارد دیگری که مردم با مقاومت خود برای گرفتن حق خویش عملاً قانون را زیر پا گذاشتهاند میتوان به پخش آواز خوانندگان زن در مکانهای عمومی اشاره کرد. این امر هم اکنون نیز ممنوع است زیرا هیچ قانونی آن را مجاز نکرده است. با این همه، بسیاری از رانندگانِ وسایل نقلیهی عمومی، چه درون شهری و چه برون شهری، آواز خوانندگان زن را در وسیلهی خود پخش میکنند و مسافران نیز از این کار استقبال میکنند. یا، تا همین چند سال پیش پخش و فروش کاست های ویدئو و سی دی هایِ غیرمجاز ممنوع بود، اما اکنون سی دیِ فیلمهای غیرمجاز به راحتی خرید و فروش میشود بدون آن که دولت رسماً این امر را پذیرفته باشد. در سال های پایانیِ رژیم شاه نیز مبارزه با سانسورِ کتاب شکل یک جنبش فراقانونی را به خود گرفت، به طوری که ناشران بی آن که مجوز چاپ بگیرند کتابهای ممنوعه را منتشر میکردند، کتابهایی که به «جلد سفید» مشهور شدند. حال که بیش از سی سال است که جمهوری اسلامی نتوانسته است مانع اعتصاب کارگران شود، حال که فشار مداوم و پیوسته برای تحمیل تبعیض و بی حقوقی مطلق بر زنان نتوانسته است به طور کامل موفق شود، و حال که تحمیل سانسور از طریق تجاوز به حریم خصوصیِ مردم حتا به شکل فرودآمدن با هلیکوپتر در پشت بامها برای درهمشکستن آنتنهای ماهوارهای نیز قادر نبوده است مردم را به تمکین کامل در مقابل سانسور وادارد، چرا کارگران با ایستادگی و تحمل هزینه نتوانند شوراهای کارگریِ خود را به نظام سرمایهداری حاکم تحمیل کنند؟ بدیهی است که این نظام آن گونه که به آزادی بیان در مورد ماهواره و سی دی و آوازِ زن تن درداده است به ایجاد شوراهای کارگری تن در نخواهد داد. اما این تفاوت فقط ضرورت تلاش و پشتکار و پرداخت هزینهی بیشتر را به ما گوشزد میکند و نه چیز دیگر. راه تبدیل شدنِ کارگران به یک نیروی اجتماعیِ متحد و متشکل برای تهاجم شورایی و سراسری به رابطهی انسان سوز سرمایه همین است. راه دیگری وجود ندارد.
۴- میان مبارزه اقتصادی طبقه کارگر با مبارزه سیاسی این طبقه برای برچیدن بساط سرمایه داری چه ارتباطی می تواند وجود داشته باشد؟ در همین رابطه، ارزیابی شما از نقش محلات کارگری و زحمتکش نشین در تقویت مقاومت و مبارزهی جنبش کارگری چیست؟
پاسخ من به این پرسش نوعی جمعبندیِ پاسخ به دو پرسش قبلی است. همان گونه در پاسخ به پرسش سوم گفتم، مبارزهی اقتصادی طبقه گارگر و و مبارزهی سیاسی این طبقه برای برچیدن بساط سرمایهداری دو سطح مختلف از یک کلیت یکپارچه و جداییناپذیرند و بین آنها دیوار چین وجود ندارد. نطفهی مبارزهی سیاسی طبقهی کارگر با سرمایهداری در همان مبارزهی اقتصادی بسته میشود و آن نوک کوه بر این بدنه استوار است. اما، این بدنهی عظیم بیان خودانگیختگیِ مبارزهی ضدسرمایه داری است و با خودآگاهیِ این مبارزه فاصله دارد. مبارزهی اقتصادی طبقهی کارگر خود به خود به مبارزهی سیاسیِ ضدسرمایه داری تبدیل نمیشود. لازمهی این گذار دستیابی طبقهی کارگر به خودآگاهی است. اما خودآگاهی در جریان و کوران مبارزهی خودِ تودههای کارگر شکل میگیرد، و البته توسط پیشروان و فعالان طبقه نظریهپردازی و فرمولبندی میشود. تأکید بر این دو نکته ضروری است. نخست آن که خودآگاهی به معنای آگاهی به خود است. کارگر آن گاه خودآگاه میشود که به خویشتنِ خود به عنوان انسانی سرمایهستیز آگاه شود. شرط لازم برای این امر قرارداشتن در جریان و کوران مبارزهی ضدسرمایه داری به طور واقعی و مادی است. یعنی خودآگاهی فقط می تواند به معنای یک هستی کارگریِ خودآگاه باشد، و جدا از این هستیِ مادی هیچ معنایی ندارد. همین نکتهی ساده برای بطلان این نظریهی لنین کافی است که آگاهی از بیرون و توسط «روشنفکران بورژوازی» به درون طبقهی کارگر برده میشود. دوم آن که نمیتوان منکر سطوح مختلف خودآگاهی در میان کارگران شد. اقلیتی از کارگران، به این دلیل که از رفاه نسبی و آموزش و تحصیل بیشتری نسبت به تودهی کارگران برخوردار بودهاند، استعداد بیشتری برای کسب خودآگاهی دارند و، به همین دلیل، در صورتی که در صحنهی مبارزهی روزمره نیز مورد اعتماد کارگران قرارگیرند اغلب برای کارگران نقش نظریهپرداز و مرجع و نماینده را ایفا میکنند. این قشر از کارگران را میتوان «کارگران پیشرو و فعال» نامید. بیشک، وجود اینان در میان کارگران نقطهی قوت طبقهی کارگر است. اما، اینان، به دلیل سطح دستمزد و رفاه نسبتاً بالاتر و نیز به علت جایگاهشان در میان کارگران که ممکن است آنها را نسبت به خود متوهم سازد، به همان میزان ممکن است به نقطهی ضعف طبقهی کارگر تبدیل شوند، یعنی مبارزهی ضدسرمایهداری کارگران را به سازش بکشانند. بدینسان، از یک سو، تا زمانی که تضاد بین کار فکری و کار دستی وجود دارد، طبیعی است که کارگران پیشرو و فعال نقش نماینده و مرجع و نظریهپرداز کارگران را ایفا کنند و، از سوی دیگر، آنها ممکن است مبارزهی تودهی کارگران را وثیقهی صعود خود به قدرت و ثروت سازند و آن را به خدمت سرمایه درآورند. این تناقض را فقط با یک مکانیسم شورایی و مبتنی بر دموکراسی مستقیم و از پایین میتوان حل کرد. هرچه امکان آموزش تودهی کارگران و فضای اندیشیدن مستقل آنها و نیز تبادل و رشد آزادانهی افکار بیشتر شود و، از سوی دیگر، هرچه امکان پاسخگویی نمایندگان و انتخابات آزاد و عزل و نصب بیدرنگ آنان افزایش یابد، امکان به انحراف کشیده شدن مبارزهی ضدسرمایه داری کارگران کمتر میگردد. چنین امکاناتی فقط در یک تشکل شورایی میتواند وجود داشته باشد. یک نیاز حیاتی کارگران دادنِ جرأت اندیشیدنِ مستقل به خود (همان شعار مهم جنبش روشنگری) است، و شوراست که می تواند این نیاز حیاتی را برآورده سازد.
۵- برخی اعتقاد دارند تنها راه طبقه کارگر برای الغای نظام سرمایه داری ایجاد حزب طبقه کارگر است تا بتواند مبارزات و جنبش کارگری را برای مقابله با هجوم کارفرمایان و کسب پیروزی آماده نماید. نظر شما چیست؟
اگر منظور شما از «حزب طبقهی کارگر» همان است که لنین آن را «سازمان انقلابیون حرفهای» نامیده است، چنین سازمانی نه تنها به الغای نظام سرمایهداری هیچ کمکی نمیکند بلکه حداکثر کاری که میتواند بکند جایگزینی سرمایهداری «آزاد» و خصوصی با سرمایهداری دولتی – حزبی است. تجربهی ناکام کشورهای «سوسیالیستی» از قبیل شوروی و چین و کوبا و کرهی شمالی و… و لجنزار سرمایهداری دولتی – حزبی در این کشورها این واقعیت را به روشنی نشان میدهد. به لحاظ نظری نیز به راحتی میتوان نشان داد که نظریهی لنین تحریف کامل نظریهی مارکس و انگلس دربارهی «حزب طبقهی کارگر» است. منظور مارکس و انگلس از «حزب طبقهی کارگر» جنبش سازمانیافتهی تودههای کارگر است. آنها در «مانیفست کمونیسم» به صراحت جنبش چارتیستها را «حزب طبقهی کارگر» مینامند و به روشنی اعلام میکنند که کمونیستها نباید در مقابل این جنبش سازمانیافته (و جنبشهای سازمانیافتهی دیگر نظیر آن) حزبی «جداگانه» به وجود آورند، گویی دارند از پیش نسبت به ایجاد چیزی شبیه به «سازمان انقلابیون حرفهای» هشدار میدهند. این نکته آن قدر روشن است و آن قدر تکرار شده که نیازی به نقل قول آن در اینجا نمیبینم. در عوض، قول دیگری از انگلس را نقل میکنم که تا آنجا که میدانم به زبان فارسی ترجمه نشده است. در اواخر سال ۱۸۷۲، در شعبهی انترناسیونال اول در انگلستان میان طرفداران مارکس و انگلس در یک سو و گروهی رفرمیست به رهبری «جان هیلز» در سوی دیگر شکافی به وجود آمد. گروه اخیر در دسامبر ۱۸۷۲ اطلاعیهای منتشر کرد و در آن به شورای عمومیِ جدید انترناسیونال (که به نیویورک نقل مکان کرده بود) وسایر تصمیمهای کنفرانس انترناسیونال در «هاگ» (سپتامبر ۱۸۷۲) حمله کرد. این اطلاعیه به ویژه قطعنامهی انترناسیونال در کنفرانس لندن در سال ۱۸۷۱ دربارهی فعالیت سیاسی طبقهی کارگر را مورد حمله قرار میداد. انگلس در ۲۰ دسامبر ۱۸۷۲ در پاسخ به این اطلاعیه نوشت: «اطلاعیه، مقصود این قطعنامه را به کلی تحریف میکند…. قطعنامه، آن گونه که این اطلاعیه مدعی میشود، فعالیت سیاسی را برای اتحادیههای کارگری و دیگر سازمانهای به لحاظ سیاسی بیطرف الزامی نمیکند، بلکه صرفاً خواهان تشکیل حزب طبقهی کارگر جدا از تمام احزاب طبقهی متوسط در هر کشور است. یعنی اینجا در انگلستان از طبقهی کارگر میخواهد که دیگر سیاهی لشکر «حزب بزرگ لیبرال» نباشد و حزب مستقل خودش را تشکیل دهد، همان گونه که در دوران باشکوه جنبش چارتیسم تشکیل داد.» (در بارهی بریتانیا، انتشارات زبانهای خارجی، مسکو، ۱۹۶۲، صص ۵۰۰-۴۹۹، تأکید از من است). صرف نظر از این نکته که اتحادیهی کارگری نمیتواند به لحاظ سیاسی بیطرف باشد، و به نظر میرسد که در این مورد بین دیدگاه مارکس و انگلس اختلاف وجود دارد (مارکس به صراحت و در جاهای مختلف خواهان شرکت اتحادیههای کارگری در مبارزه برای «الغای نظام کارِ مزدی و حاکمیت سرمایه» و «رهایی میلیونها انسان ستمدیده» میشود)، یک نکته مسلم است و آن این که به نظر هر دو آنان «حزب طبقهی کارگر» چیزی جز جنبش سازمانیافتهی طبقهی کارگر نیست، و این نظر با نظریهی «سازمان انقلابیون حرفهای» زمین تا آسمان فرق دارد. نظریهی «تشکیلات دوگانه» («سازمان انقلابیون حرفهای» در یک سو و «سازمان کارگران» یا اتحادیهی کارگری در سوی دیگر) محصول شکست طبقهی کارگر در مبارزه با دو گرایش بورژواییِ درون جنبش کارگری یعنی رفرمیسم و سکتاریسم بود. این شکست خود را در ناکامیِ تقریباً همزمانِ انترناسیونال اول و کمون پاریس نشان داد. انترناسیونال اول و کمون پاریس به مثابهی تجربههای کارگریِ اولیهای که از دل جامعهی سرمایهداری بیرون آمده بودند نمیتوانستند به ایدئولوژیهای سرمایهدارانه آغشته نباشند. ازهمین رو، با آن که نسبت به تجربه های پیشتر از خود از گرایشهای سرمایهدارانهی درون طبقهی کارگر فاصلهی به مراتب بیشتری گرفته و به همان نسبت به تحقق رهایی طبقهی کارگر به نیروی خودِ این طبقه نزدیکتر شده بودند، هنوز هم ضعیفتر و بیتجربهتر از آن بودند که بتوانند از پسِ مبارزه با گرایشهای بورژواییِ درون جنبش کارگری برآیند. شکست کمون پاریس، گذشته از آن که بیش از هر چیز دیگر برتری قدرت سیاسی و نظامیِ سرمایهداری را به وضوح نشان داد، بیانگر نفوذ ایدئولوژیک طبقهی سرمایهدار در صفوف طبقهی کارگر نیز بود. رویکرد جنبشی و غیرایدئولوژیکِ انترناسیونال اول، که در عین حال خود از نفوذ آنارشیسم و گرایشهای بورژواییِ دیگر رنج میبُرد، تأثیر اندکی بر کمون پاریس داشت و این دولت کارگریِ نوپا در سیطرهی ایدئولوژیهای فرقهگرایانهای چون بلانکیسم و پرودونیسم قرارگرفت. پس از شکست کمون پاریس حتا همان تأثیر اندک انترناسیونال اول بر جنبش کارگری نیز از میان رفت. منتها این بیتأثیری و به حاشیه رانده شدنِ انترناسیونال اول شکل دروغینِ تداوم راه آن را به خود گرفت. انترناسیونال اول میخواست تشکل کارگران برای رهایی به نیروی خودِ کارگران باشد و کمون پاریس نیز اقدامی عملی برای تحقق این رهایی بود. گرایشی که پس از انحلال انترناسیونال اول و شکست کمون پاریس بر جنبش کارگری حاکم شد، ضمن قبول ظاهریِ اصل رهایی طبقهی کارگر به نیروی خودِ این طبقه، آن را از محتوایش خالی کرد و ایجاد دو نوع تشکل را برای کارگران تجویز نمود، تشکل هایی که هیچ کدام تشکل رهایی طبقهی کارگر به نیروی خودِ این طبقه نبودند : اتحادیه کارگری (که در فرانسه به آن «سندیکا» می گویند) برای مبارزهی اقتصادی تودههای کارگر در چهارچوب سرمایهداری و «حزب» برای مبارزهی سیاسی روشنفکران و نخبگان طبقهی کارگر، مبارزهای که هدفاش در واقع چیزی نبود جز جایگزینی سرمایهداری خصوصی با سرمایهداری دولتی – حزبی. بنیانگذاران و نمایندگانِ اصلی این گرایش، ابتدا سوسیال دموکراسی آلمان به ویژه شخص کائوتسکی و سپس سوسیال دموکراسی روسیه و بلشویسم به رهبری شخص لنین بودند. انقلاب کارگریِ آلمان را جناح راست سوسیال دموکراسی به خون کشید و شکست خورد، اما انقلاب کارگریِ روسیه ظاهراً پیروز شد تا به نام «سوسیالیسم» امپراتوری سرمایه داری دولتی – حزبی شوروی را برقرار سازد تا هفتاد و چند سال بعد فروپاشد.
بحث تشکل کارگری در جنبش کارگری ایران نیز، که بیش از یک قرن سابقه دارد، حول همین سنت تشکیلات دوگانه شکل گرفت، سنتی که با نظریهی لنین در کتاب چه باید کرد؟ مبنی بر «سازمان انقلابیون حرفهای» در یک سو و «سازمان کارگران» در سوی دیگر مستقیماً از طریق سوسیال دموکراسی روسیه و سپس بلشویسم به جنبش کارگری ایران منتقل شد. اگر قرار بر مقایسهی جنبش کارگری ایران با جنبشهای کارگری انگلستان و فرانسه باشد، باید گفت که جنبش کارگری ایران نه به جنبش انگلستان بلکه به جنبش فرانسه شبیه است، البته در مقیاسی به مراتب ضعیفتر و ناتوانتر از آن. در ایران نیز، همچون فرانسه، اتحادیههای کارگری نه در جریان مبارزهی خودِ کارگران بلکه توسط احزاب سیاسی به وجود آمدند. در ایران نیز، همچون فرانسه، جنبش کارگری به سان جنبشی سیاسی اما غیرطبقاتی پا به عرصهی وجود گذاشت. بیگمان، در ایران نیز همچون هر جای دیگر فشار سرمایه کارگران را به مبارزه وا میداشت و طبیعی بود که آنان خواستهایی چون افزایش دستمزد، کاهش ساعات کار، ایمنی محیط کار و نظایر آنها را از کارفرما مطالبه کنند. اما وقتی این مطالبات به فضای سیاسی و متلاطم جامعه و عرصهی فعالیت احزاب سیاسی گره میخوردند، آنها در غیاب یک جنبش مستقل ضدسرمایهداری به دستاویز احزاب سیاسی برای کسب قدرت تبدیل میشدند. جامعهی ایران، از انقلاب مشروطیت به بعد، بسیار بیش از آن که عرصهی مبارزهی طبقاتی باشد، عرصهی فعالیت احزاب راست و چپ و میانه بود و، به همین دلیل، مبارزهی خودانگیختهی کارگران به راحتی به سکوی پرش این احزاب برای رسیدن به قدرت سیاسی تبدیل میشد. به این ترتیب، کارگر به مبارزهی سیاسی کشیده میشد اما نه در زمین طبقهی خود بلکه در زمین طبقات دیگر و به سود آنان. به عبارت دیگر، کارگران از موضع منافع طبقاتی خود تشکل خود را به وجود نمیآوردند تا با تکیه بر این تشکل و با اتکا به قدرت آن وارد مبارزهی سیاسی با سرمایهداری شوند بلکه ابتدا به عضویت احزاب سیاسیِ طالب قدرت سیاسی درمیآمدند تا بعداً به کمک این احزاب تشکل کارگریِ وابسته به این احزاب را ایجاد کنند. به این معناست که می گویم در ایران اتحادیههای کارگری را احزاب سیاسی به وجود آوردند نه خودِ کارگران. بدیهی است که اعضای احزاب سیاسی نیز در درون طبقهی کارگر وجود دارند و طبعاً میتوانند به عضویت تشکلهای کارگری درآیند. این، به معنای وابسته بودنِ تشکل کارگری به احزاب سیاسی و برنامههای آنها نیست، مشروط به این که تشکل کارگری نه به دنبال نیاز احزاب سیاسی به کسب قدرت سیاسی بلکه مستقل از این احزاب و درپی جنبش طبقاتی و طبعاً ضدسرمایهداری کارگران به وجود آمده باشد. اتحادیهها و سندیکاهای کارگری که پس از انقلاب مشروطیت، در اوایل دوران رضاشاه، پس از شهریور ۱۳۲۰ تا کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، در دوران انقلاب ۱۳۵۷ و در سالهای اخیر شکل گرفتند هیچ کدام مستقل از احزاب سیاسی و به دنبال منافع طبقاتیِ خود ایجاد نشدند بلکه دقیقاً درپی نیازهای احزاب سیاسی به وجود آمدند. اولین اتحادیهی کارگری در ایران، «اتحادیهی کارگران چاپ» بود که در سال ۱۲۸۵ و در اوج جنبش مشروطیت توسط حزب سوسیال دموکرات تشکیل شد. «شورای مرکزی اتحادیههای کارگری ایران» را – که متشکل از چندین اتحادیه بود – حزب کمونیست ایران در سال ۱۳۰۰ در اوایل به قدرت رسیدنِ رضاخان ایجاد کرد. پس از سقوط رضاشاه در شهریور ۱۳۲۰، در سالهای نخست سلطنت محمدرضا شاه، حزب تودهی ایران «شورای متحدهی مرکزی اتحادیه های کارگران و زحمتکشان ایران» را تشکیل داد که دربرگیرندهی دهها اتحادیه و دهها هزار کارگر بود. در همین سالها، اتحادیهی کارگریِ دیگری تشکیل شد که هرچند همچون «شورای متحده» زائدهی سیاسیِ حزب توده و شوروی نبود، اما به گرایش سیاسیِ یوسف افتخاری وابسته بود که، اگرچه در شوروی تحصیل کرده و با مأموریت راه اندازی اعتصاب کارگران شرکت نفت در سال ۱۳۰۸ به ایران آمده بود، دیدگاهی ملی را نمایندگی میکرد، دیدگاهی سیاسی که به هرحال نه تنها ربطی به سرمایهستیزیِ طبقهی کارگر نداشت بلکه نقطهی مقابل آن بود. پس از کودتای ۲۸ مرداد و سرکوب و انحلال تمام تشکلهای غیردولتی، تا دوران انقلاب ۱۳۵۷، جز فعالیتهای پراکندهی بازماندگان اتحادیههای دورهی پیش از کودتا و، از همه مشخصتر، دو سندیکای کارگران بافنده سوزنی و فلزکارمکانیک (که دو تن از اعضای آن به جنبش چریکی پیوستند و کشته شدند)، تشکلی که نام کارگران را بر خود داشت «سازمان کارگران ایران» بود که در واقع ساواک شاه آن را برای شکار پیشروان و فعالان کارگری ساخته بود. در جریان انقلاب ۱۳۵۷ و تا سال ۱۳۶۰ نیز کارگران بیکاری که محل همین «سازمان کارگران ایران» را تصرف کردند و نام «خانهی کارگر» را بر آن گذاشتند بیش از آن که به عنوان کارگر یا حتا فعال کارگری شناخته شده باشند به مثابه اعضای سازمانها و احزاب سیاسی معروف بودند، به طوری که هویت طبقاتی آنان زیر هویت گروهی – سازمانیشان رفته و گم شده بود. درواقع، این سازمانها و گروههای سیاسیِ چپ بودند که «خانهی کارگر» را تصرف کردند، منتها به دست اعضای کارگرشان، کارگرانی که در جریان سرکوب سال ۱۳۶۰ یا کشته شدند یا به زندان افتادند یا از کشور فرار کردند یا ماندند و حرکت لاکپشتی در داخل را به فرار ترجیح دادند. کارگری که، بر اساس سنت تحمیلیِ تشکیلاتسازی دوگانه، در زمینهی اقتصادی به چانیزنی صرف بر سر افزایش نازل دستمزد محکوم بود و در عرصهی سیاسی باید نقش سیاهی لشکرِ احزاب سیاسی را بازی میکرد بهتر از این نمیتوانست در مقابل سرکوب سرمایه و دولت او مقاومت کند.
بدین سان، بر بستر شکست انترناسیونال اول و کمون پاریس، نخست کائوتسکی و سپس لنین نظریهی تشکیلات دوگانه را مطرح کردند و در واقع با طرح این نظریه شکست طبقهی کارگر را پیروزی نشان دادند، و در عمل آن را به ابزاری برای استقرار سرمایهداری دولتی – حزبی تبدیل کردند. این نظریه بر دو پیشفرض سرمایهدارانه مبتنی است: اول جدایی مبارزهی سیاسیِ ضدسرمایهداری طبقهی کارگر از مبارزهی اقتصادی او و بدین سان توجیه رفرمیسم اتحادیهای و، دوم، بیگانگی کارگران با نیروی خویش و سپردن رهاییِ خود به دست یک منجی به نام «سازمان انقلابیون حرفهای» یا «حزب طبقهی کارگر»، و تبدیلشدن به سرباز گوش به فرمان آن برای رساندناش به قدرت سیاسی. در مورد رابطهی مبارزهی اقتصادی و مبارزهی سیاسیِ ضدسرمایهداری در پاسخ به پرسش چهارم نشان دادم که این دو شکل از مبارزهی طبقهی کارگر در عین تفاوت با یکدیگر سازندهی کلیتی یکپارچه و جداییناپذیرند، و مبارزهی اقتصادی از طریق خودآگاهی کارگران به مبارزهی سیاسیِ ضدسرمایهداری ارتقا مییابد، بی آن که این امر به «سازمان انقلابیون حرفهای» نیاز داشته باشد. دربارهی بیگانگی کارگران نیز باید بگویم که علت این عارضهی سرمایهدارانه آن است که کارگر با فروش نیروی کارش برای امرار معاش در واقع خود را از قدرتی که دارد تهی میکند و آن را به خریدار نیروی کار یعنی سرمایهدار میسپارد؛ در این خرید و فروش، فرایند کار، محصول کار و قدرت کارگر از وجود کارگر منفک و مستقل میشوند و در بیرون از وجود او به دشمنان خونیاش بدل میگردند. کار، که نیاز حیاتی انسان است، در نظام سرمایه داری به دشمنی بدل میشود که کارگر از دست آن میگریزد زیرا در جریان آن شیرهی جاناش مکیده میشود. محصول کار نیز به سرمایهی انباشت شده یا کارِ مُرده تبدیل میشود که هیچ گریزی ندارد جز این که خود پیوسته و ثانیه به ثانیه فربهتر شود و کارگر را به طرف مرگِ ناشی از گرسنگی براند تا شاید اشتهای سیریناپذیر خود را برای بلعیدن سود هرچه بیشتر ارضا کند. قدرت کارگر نیز خارج از وجود او شکل دولت و ماشین اداری- نظامی را به خود میگیرد و نقش مدیریت جامعهی سرمایهداری و سرکوب خودِ کارگر را ایفا میکند. اما، پیامد این بیخویشتنی از خودِ آن ویرانگرتر است: طلب نجات از چنگ بدبختیها و مصائب خرید و فروش نیروی کار از همان نیروهایی که خود طبقهی کارگر آنها را قدرتمند کرده است. این واقعیت را نمیتوان منکر شد که کارگران علیالعموم از طبقهی سرمایهدار و دولت او انتظار دارند که آنها را از فقر و فلاکت نجات دهند. جریانی که خود را متعلق به طبقهی کارگر میداند و میخواهد کارگران برای نجات خود نه به طبقهی سرمایهدار بلکه به نیروی خودشان متکی باشند باید ضمن توضیح این نکته و دمیدن روح اعتماد به نفس در کارگران در عمل نیز بکوشد که طبقهی کارگر در مبارزه با سرمایهداری روی پای خود بایستد و خودش سازمان رهاییبخش خویش را به وجود آورد، نه این که با ایجاد یک «سازمان حرفهایِ» جدا از طبقه و ایجاد این تلقی که نجات کارگران در گرو پیوستن به این سازمان است، روحیهی منجیطلبی را در آنان تقویت کند. به این معناست که میگویم فلسفهی وجودی «سازمان انقلابیون حرفهای» هیچ نیست جز این که کارگران به جای طلب نجات از بورژوازی خصوصی نجات خود را از بورژوازی دولتی – حزبی طلب کنند. تا آنجا که به طلب نجات مربوط میشود برای طبقهی کارگر فرق نمیکند که آن را از بورژوازی خصوصی انتظار داشته باشد یا از بورژوازی دولتی- حزبی. در هر حال، طلب نجات طبقهای است که خود را بیخویشتن احساس میکند و، به قول حافظ، آنچه را که خود دارد از بیگانه تمنا میکند. یک پیشفرض نظریهی «سازمان انقلابیون حرفهای» (یا «حزب طبقهی کارگر») توجیه بیگانگی کارگران با نیروی خویش و بدین سان کُشتن روحیهی اعتماد به نفس در آنان است.
محسن حکیمی
بهمن ۱۳۹۱