شهر سفید، خانه های سفید!

بچه ها دور مادربزرگشون جمع شده بودن. مادر بزرگ می خواست مثل همیشه قصه های شیرینشو برای نوه هاش تعریف کنه و نوه هاش بی صبرانه منتظر شنیدن قصه مادربزرگشون بودن. مادر بزرگ امیدوار بود که نوه هاش از قصه هاش سرمشق بگیرن و کسانی باشن که بتونن تو تاریکی راه روشنی رو برای یک زندگی بهتر پیدا کنن. 
داستان مادر بزرگ از این قرار بود.
روزی بود روزگاری بود، در دور دستها آبادی بزرگی وجود داشت. حاکم اون منطقه اسم آبادی رو سعادت آباد گذاشته بود ولی مردم اسم آبادی رو لعنت آباد گذاشته بودن. دلیل این نام گذاریا این بود که حاکم آبادی در سعادت زندگی می کرد ولی مردم آبادی زندگی بسیار سخت و مشقت باری داشتن.
حاکم باغهائی بسیار بزرگ با انواع و اقسام میوه های کمیاب داشت. درختان آنقدر بزرگ و پر بار بودن که شاخه هاشون بهم پیچیده بود، بطوری که وقتی آدم در باغ بود نمی تونست آسمونو ببینه. مردم آبادی از صبح زود بلند می شدن و به باغهای میوه می رفتن و تا تاریکی شب مشغول کار بودن. همه می بایست برای کار به باغ برن. بزرگ و کوچک و پیر و جوان. حاکم برای این کار مزدورانی با سگهای تعلیم شده را مامور کرده بود که نگذارن هیچکس در خونه ش بمونه. حتی کسانی هم که مریض و بدحال بودن می بایست سر کار برن. بسیاری اوقات پیش میومد که مریضهائی که به دارو، مراقبت واستراحت احتیاج داشتن و می بایست اجبارا کار کنن، در باغها می مردن و ماموران جنازه های اونا رو در چاه هائی به نام « چاه مرگ» مینداختن.
زنا اونجا زایمان می کردن و می بایست چند ساعتی بعد از زایمان باز شروع به کار کنن. سالمندان و بچه هائی هم که می مردن مستقیم در چاههای مرگ انداخته می شدن.
خیلی وقتا پیش میومد که کسانی که برای چیدن میوه از درختا بالا می رفتن، پائین می افتادن و مجروح می شدن. اونا نه تنها مداوا نمی شدن بلکه نگهبونا اونا رو وادار به کار می کردن و هر کس که نمی تونست کار کنه اونو زنده زنده در چاه مرگ مینداختن.
در این میان پیش میومد که گاهگداری مردم طغیان می کردن و دست از کار می کشیدن و به این همه ناحقی اعتراض می کردن، ولی حاکم تموم کسانی رو که رهبری اعتراضاتو بعهده داشتن، در چاهها می انداخت و به کمک سگها و مزدوارانش بقیه مردمو می ترسوندن و با زور و کتک و آزار و اذیت دوباره به کار کردن وادار می کردن.
در میان بچه های آبادی دخترک خیلی شوخ وشنگی به اسم سپیده بود که بدلیل دلسوزیهایش نسبت به مردم، قدرت تصمیم گیریش و کمکهایش به مردم خیلی محبوب بود. دخترک خیلی زرنگ بود، بسیاری اوقات اگر بزرگترها یا بچه های دیگه نمی تونستن به بالاترن شاخه ها برای جمع کردن میوه برن اونو می فرستادن بالای درختا. اونم با چابکی از درختا بالا می رفت و کاری رو که برای دیگران چندین ساعت طول می کشید در عرض نیم ساعت انجام می داد. در کنار تموم اینا دخترک صدای بسیار دلنشینی هم داشت. وقتی که آواز می خوند پرنده ها از خوندن می ایستادن و به صدای زیبای او گوش می دادن. دخترک تموم آرزوهای خودشو در آوازاش بازگو می کرد. در میان آوازاش یه آواز بود که همه از اون آواز خیلی خوششون می اومد. بعضی وقتا وقتی که در دورترین نقطه باغ بودن و دست نگهبونا بهشون نمی رسید، مردم از سپیده می خواستن براشون اون آواز رو بخونه. اسم آواز شهر سفید و خونه های سفید بود. سپیده اونقدر این آوازو خونده بود که دیگه همه آوازشو از صبح تا شب زمزمه می کردن. این آواز بهشون انرژی و امید به آینده ای روشن می داد. متن آواز این بود:
در میان شاخه های سیاه تاریکی
دستای همدیگرو اگه پیدا کنیم
اگه با هم همصدا بشیم
اگه از نگهبونا و سگاشون نترسینو
با همدیگه بریم و روشنی رو پیدا کنین
اون ور تاریکی می بینین که اونجا دیگه
هیچکی زنده زنده تو چاههای مرگ نمی میره
هیچ مادری جگر گوشه شو، تو چاه مرگ نمی بینه
مردم حرفای منو باور کنین
اگه ما دستای همدیگرو پیدا کنیم
اگه با همدیگه همصدا بشیم
اگه از مامورا و سگاشون نترسیم
میتونیم با همدیگه شهر سفیدو بنا کنیم
می تونیم کنار هم خونه های سفیدمونو هم سقف هم بنا کنیم
نگهبونا در ابتدا براشون خیلی مهم نبود که مردم وقت کار یه آوازی هم بخونن. ولی کم کم متوجه شدن که مردم وقتی آواز می خونن، میانه شون با همدیگه بهترمی شه. به همدیگه محبت می کنن. با هم شوخی می کنن و نگهبانا رو هم مسخره می کنن. در واقع این آوازای سپیده مردمو بر علیه حاکمین متحد می کرد. این بود که نگهبانان نزد حاکم رفتن و جریانو براش توضیح دادن و اونم گفت که مردم دیگه حق آواز خوندن ندارن. ولی دیگه برای عملی کردن این قانون، خیلی دیر شده بود. چرا که آواز خوندن برای مردم عادت شده بود، عادتی که حتی همگی حاضر بودن تو چاههای مرگ بمیرن، ولی آواز خوندنو ازشون نگیرن. حاکم هم که به کار مردم نیاز داشت و بقول خودش حوصله شورش مردم سر دو کلمه آواز رو نداشت، به نگهباناش گفت که بهتره مردمو بحال خودشون بزارن که کارشونو بکنن. و از این آوازام نترسن، چون مردم هیچ غلطی نمی تونن بکنن. فوقش اینه که چند نفری رو بعدا در چاههای مرگ می ندازن.
***
چند سالی گذشت. سپیده دختر بزرگی شده بود. خیلی وقتا با دوستاش می نشست و از آرزوهای خودش و یک زندگی بهتر براشون می گفت. جونای دیگم از زندگیشون ناراضی بودن و دوست داشتن تو یه شهر سفید با خونه های سفید که همیشه سپیده براشون آوازشو می خوند زندگی کنن. این بود که تصمیم گرفتن یه کاری بکنن. اونا می بایست یه نقشه ای می کشیدن. نقشه ای که عملی کردنش چندین سال طول می کشید ولی دیگه مثل شورشای دیگه که حاکم چندین بار در هم شکسته بود و رهبراشو تو چاهای مرگ انداخته بود نبود.
اونا شروع کردن به صحبت کردن با بزرگترها، در مورد اینکه زندگی به نوع دیگری ممکنه، در مورد اینکه چرا باید حاکم و خویشاوندانش به قیمت کار و عمر و زندگی آنان در قصری به نام سعادت آباد زندگی کنن ولی مردم از هیچ حق و حقوقی برخوردار نباشن، اصلا چرا اونا باید برای حاکم صبح تا شب کار کنن؟! چرا باید حاکم همه چیز داشته باشه ولی اونا هیچ چیز. اونا به مردم گفتن که ثروت حاکم از کاریه که مردم براش می کنن. اگه مردم برای حاکم کار نکنن، حاکم از کجا این همه ثروت رو روی هم می زاره؟ حرفای سپیده و دوستانش در کنار آوازهای سپیده در عرض این چند سال کار خودشو کرده بود. مردم تصمیم گرفتن که دست از کار بکشن و به مکانی که از قبل تعیین کرده بودن سفر کنن و در اونجا خود قانون گذار و خود تصمیم گیرنده باشند و قوانین را بر اساس امنیت و رفاه همگانی بنویسن. قرار بود در اون شهر تموم دارائیها را یکسان بین شهروندان تقسیم کنن و پایه تموم قوانین بر اساس عدالت و رای و تصمیم گیری همگانی باشه.
***
صبح زود وقتی که ماموران در باغ حاضر شدن کارگرا رو در باغ ندیدن. به خونه های مردم هجوم بردن که اونارو به زور به سر کار ببرن. ولی اونا در هیچکدوم از خونه ها کسی رو نیافتن . به سرعت به خونه حاکم رفتن و خبر رو برای او باز گو کردن. حاکم از ماموران خواست که با لشکرش تموم منطقه رو جستجو کنن و مردم رو به زور به سر کارشان باز گردانن. اما آیا این کار ممکن بود؟
( در اینجا نوه های مادر بزرگ چشماشونو به دهان مادر بزرگ دوخته بودن. و در حالی که پیرهن گل گلی مادر بزرگشونو یواشکی می کشیدن، با نگاههای امیدوار می گفتن: «آره ممکنه، مامان بزرگ بگو که ممکنه». مادر بزرگم با اشتیاق به صحبتاش ادامه داد).
مردم به چند دسته تقسیم شده بودن. دسته ای که از قبل به مکانی که قرار بود «شهر سفید» در اونجا بنا بشه رفته بودن و شروع به خونه سازی کرده بودن. دسته ای از پیرمردان و پیرزنان و زنان حامله مسئول پخت و پز بودن، دسته ای از زنان و مردان مسئول رساندن غذا و کمک به زخمیان بودن و دسته ای دیگر از زنان و مردان مانع از پیشروی لشکر حاکم به سوی شهر سفید بودن.
درگیری بین لشکر حاکم و جنگجویان مردمی چندین ماه طول کشید. جنگجویان مردمی شکست ناپذیر بودن و جنگ آنقدر به درازا کشیده بود که خود حاکم و خاندانش هم برای سرکوب جنگجویان مردمی به میدان جنگ اومده بودن. اما مسئله این بود که لشکر حاکمین با وجود اینکه مجهز به تسحیلات فراوان بودن، هر روز از تعدادشون کاسته می شد و برعکس هر روز بر تعداد جنگجویان مردمی اضافه می شد و دلیلش هم این بود که مردم مناطق دیگه که از بنای شهر سفید با خبر شده بودن به کمک همدردان خود شتافته بودن و عاقبت بعد از چندین ماه جنگ خونین، لشکر حاکمین شکست خورد و لشکر مردمی پیروز شد.
در جریان این جنگ تعداد زیادی از جوانا از جمله سپیده کشته شد. مردم شهر بنا به آمال و آرزوهای سپیده اسم شهرو شهر سفید گذاشتن و تموم دیوارای شهر رو همونطور که سپیده در آوازش می خوند با رنگ سفید رنگ کردن.
زیبائی شهر و خوشبختی مردمانش زبانزد مردم تموم دنیا شده بود. مردم از نقاط مختلف به شهر سفید میومدن و از شهر دیدن می کردن. از مردمان شهر چیزای تازه می آموختن و خود برای ساختن شهری مشابه تلاش می کردن.
جالب اینجا بود که با وجود اینکه شهر و دیوارهایش فقط یکبار رنگ شده بود اما دیوارا همیشه سفید سفید بود و بر سر دیوارها گلهای رز رنگی بچشم می خورد. مردم شهر می گفتن که سفیدی دیوارها آرزوهای سپیده است و گلهای سرخ و صورتی و بنفش روی دیوارها، خون کسانیه که برای بنای شهر جان دادن و این به معنای اینه که سپیده و یارانش زند ه هستن و در میان اونا زندگی می کنن.
در اینجا قصه مادر بزرگ به پایان رسید. اما این داستان آغازی بود برای نوه هاش، زیرا هر کدام از اونا می خواستن سپیده ای باشن که در دل تاریکی آواز رهائی بشریت از قید ظلم و زور رو زمزمه کنن.
ناهید وفائی
یکشنبه‏، ۱۲‏ مه‏ ۲۰۱۳