نگرشی به روانکاوی و ادبیات

جای تاسف است اگر ادبیات را زبانی بدانیم که باید تفسیر شود و روانکاوی را دانشی توانا بر این تفسیر……
÷این حرف بی رنگ ,بی معنا و این “و” کوچکی که میان روانکاو و ادبیات قرار می گیرد , بر رابطه ای که در دو سوی ان ارباب و بنده ای ایستاده اند پرده میکشد……….رابطه روانکاو و ادبیات برخورد دو نیروی برابر و هم توان است. برخورد دو نظام زبانی و دو دانش.
از
Shoshana Felman, ed. Literature and Psychoanalisis,
The Question of Reading Otherwise (Baltimore: Johns Hopkins University
Press, 1982), P. 5
روانکاوی و ادبیات از همان روزهائی آغاز شد که فروید نام های ادبی پر آوازه ای چون ادیپ و نرگس, یا یوسف را فرا خواند تا بر مفاهیم روانکاوی خود نامی بگذارد و فرضیه های پیچیده آن را به کمک بار معنائی
آشنای این نام ها روشن تر و ساده تر کند. اتفاقی که افتاد خیلی جالب بود. عقده ادیپ از همتای ادبیش پر آوازه تر شد و سیمای بی زنگار یوسف در غباری فرو رفت که از گرایش ناخودآکاه او به سر خوشی و گناه خبر میداد و پاکدامنیش را درست به اندازه شیدائی و رسوائی نامادری زیبایش زلیخا, به پرسش می کشید.

بسیاری از مفاهیم و فرضیه هایی که با فروید و روانکاوی بر سر زبانها افتاد, امروز دیگر تازه نیست, اما در دهه های آغازین قرن که نویسندگانی چون ویلیام فالکنر, جیمز جویس و ویرجینیا وولف داستان هایشان را مینوشتند هیچ چیز بهتر از دانش نوپای روانکاوی و بنیانی ترین مفهوم آن یعنی نا خود اگاهی, برای نشان دادن پریشانی های روانی انسانی که با پای نهادن به دوران مدرنیته از آرامش و یکپارچگی خاطر فاصله گرفته بود به کارشان نمی آمد. ویلیام فالکنر به عنوان نمونه, از شیوه روایی تک گویی درونی, که چیزی شبیه به جریان آزاد و سیال ذهن بود استفاده کرد به صدای شخصیت هایی که از لا بلای داستان هایش با او سخن می گفتند گوش فرا داد و رها یشان کرد تا ان چه را که می خواهند بگویندو روادیدی یگانه را از دیدگاه های گو ناگون روایت کنند. در رشته به هم پیوسته این روایت ها دیگر برای نویسنده همه چیز دانی که بر کرسی داستان گوئی می نشست و رازها و اندیشه

های شخصیت های داستان را کف دست خوانندگان می گذاشت جایی نبود . گویا فروید, که نویسندگان را برگزیده ترین روانکاوان میدانست و بنیانی ترین مفاهیم روانکاوی خود را از ادبیات به وام گرفته بود با گشودن دروازه های قلمرو نا خود آگاه روان که چشم انداز تازه ای در برابر نویسندگان می گستراند و شیوه های روایی تازه ای در اختیارشان می گذاشت, به ادبیات ادای دین میکرد.

دانش روانکاوی و کشف قلمرو نا خود آگاه روان خواب جهان را درست در سپیده دم قرن بیستم بر می آشوبد. با آشنا کردن جهانیان با مفهوم ” نا اگاه بودن از خود” هر آنچه را که حقیقت و مطلق میدانند به پرسش می گیرد و فرش یقین را از زیر پای مطلق گرایان و حقیقت جویان می کشد. اگر چه برای زمانی کوتاه خود جانشین حقیقت ها و مطلق هایی می شود که با آن ها در افتاده است, اما هر چه بیشتر می گذرد از حقیقت نمائی و مطلق گویی بیشتر فاصله میگیرد و در سال هایی که قرن بیستم با آن به پایان میرسد به چند گمانی و چند گونگی اشاره می کند. از گشوده بودن روان و متن به روی معنا های بیرون ازشمار سخن می گوید و آنچه را که در سر آغاز قرن از متون ادبی بر کشیده به اندیشه های فلسفی و تفکر انتقادی شالوده شکنی که قرن بیستم با آن به پایان میرسد پیوند میزند۱ .

فروید هم بنیانگذار روانکاوی بود و هم به دلیل پژوهش های روانکاوانه اش در متون ادبی, آغازگر انچه نقد روانکاوانه نام گرفت شد. به سخن دیگر آن چه در جلسه روانکاوی میان روانکاو و بیمار می گذشت, صورت آغازین رابطه ای شد که متن را در برابر چشمان متنفذ روانکاو به معنا میرساند. در یک جلسه روانکاوی بیمار داستانی را روایت می کند که داستان اوست از زندگی خودش — و روانکاو که با بردباری به داستان او گوش میدهد همه آنچه را که می خواهد از سخنان بیمار بر می گزیند و همه این برچیده ها را به هم پیوند میدهدو داستان
دیگری می آفریند که روایت اوست از روان بیمار. فروید با زبان و مکانیزم های دفاعی نا خود آگاه روان آشنا بود. او میدانست که بیمار, بی آنکه بداند, داستانی را می گوید تا داستان دیگری را پنهان کند. یعنی سخنان او, یا روایت او از روان خودش, هم چراغی بدست روانکاو میدهد که تاریکی های درون او را روشن تر ببیند و هم نا خود آگاهانه, روانکاو را به بیراهه می کشاند.۲ کشاکش میان این روشنگری و پنهان گری, باز شناسی نشانه های آن در گفتار و رفتار بیمار, پایه و بنیان روایتی است که در روانکاو از روان بیمار به دست میدهد. در روانکاوی کلاسیک میان این دو روایت فرق بسیار بود. روایت نخستین از آن بیمار بود و ناگزیر روایتی بود از هم گسسته, بی پیوند, بار برگرفته از نیاز های و خواست های نا خود آگاه, در حالی که روایت دوم نام روانکاو را بر خود داشت, به هم پیوسته و یک پارچه می نمود, و از دانش شناخت ناخود اگاه روان سر بر می کشید. از “خود” آگاه بود.و با معیارهایی که خود در بازشناسی بهنجاری از نابهنجاری به دست داده بود , روان پریشی و بیماری را نشانه شناسی می کردو روایت دیگری از روان بیمار می آفرید و بر درستی آن پای می فشرد. در روانکاوی کلاسیک و نقد ادبی سر بر کشیده از آن,روانکاو یا ناقد,
آن کسی بود که میدانست و می توانست بشناسد, و بیمار, یا متن, آن کس, یا چیزی بود که می بایست شناخته و دانسته شود. اما ,در روانکاوی به گونه امروزین آن, به ویژه پس از باز خوانی های ژاک لاکان (Jacques Lacan) از روانکاوی فروید– رابطه میان روانکاو و بیمار از بنیان به پرسش کشیده می شود, بیمار از پذیرفتن نقشی که برایش در نظر گرفته اند, یعنی سوژه ای که باید دانسته شود سر باز میزند و بجای آن تاثیر متقابل روانکاو و بیمار بر یکدیگر با اهمیت تمام مورد توجه قرار می گیرد. به سخن دیگر میتوان گفت که روانکاو امروزه به خوبی میداند که همزمان با کاویدن روان بیمار خود نیز به فرایند دگر گون کننده روانکاوی تن باید بسپارد. بعبارت دیگر روانکاو همزمان که روان بیمارش را میکاود, روان خودش هم بوسیله همقطارانش کاویده میشود.

۱٫آشکار است که مکاتب دیگر روانشناسی به اندازه روانکاوی و شاخه های گوناگون آن با ادبیات و نقد ادبی سر و کار ندارند و در واقع با پیدایش روانکاوی و روی کرد روانکاوان به آثار ادبی برای بررسی درستی و نادرستی های این دانش استکه ادبیات و روانکاوی به هم نزدیک میشوند. به همین دلیل است که اینگونه نقد ها را در غرب بیشتر Psychanalitical می خوانند تا Psychological
۲٫ فروید معتقد است که بیمار هیچ چیزی را که سرکوب کرده و از یاد برده است به یاد نمیآورد بلکه آن را بعنوان عمل —-و نه خاطره —باز سازی و تکرار میکند بی آنکه بداند که تکرار میکند و به سخن دیگر رفتار او جای گفتارش را میگیرد. بدین ترتیب در جلسه درمان با دو نوع رفتار سر و کار داریم کلامی و غیر کلامی. اما متن ادبی تنها چیزی که در اختیار دارد کلام است و در این جاست که شیوه گفتن جای رفتار را میگیرد.