داستان کوتاه به مناسبت اول ماه مه به اسم کاری باید کرد

روزهای بعد از جنگ بیست و چهار روزه سنندج
شعله
کاری باید کرد

با پایان جنگ بیست و چهار روزه شهر سنندج و خروج پیشمرگان از شهر، شهر همچون سرزمین مردگان در خاموشی فرو رفته بود. در کوچه و خیابانها آشغال، با نمای کریه و زشتی تلنبار شده بود و وقتی که باد تندی می وزید آشغالها در فضای غمبار شهر، به همه جا پخش می شدند. هنوز هم بوی خون و باروت و دود و سوختگی در فضا پخش بود و بر دیوارهای کوچه ها یا سنگ فرش خیابانها هنوز هم اثرات مغزهای متلاشی شده و یا خون به چشم می خورد.
ویرانه هائی که در اثر بمباران در شهر به بوجود آمده بود، چشمان عابرینی را که هر کدام از آن مکانها و انسانهائی که در آنجا زندگی می کردند خاطرات فراوانی داشتند آزار می داد و باعث می شد که آنان وقتی از آن مکانها رد می شدند احساس کنند که نفسشان بند می آید. این بود که آه عمیقی میکشند و سرشان را پائین می انداختند و گریزان از آن مکانها دور می شدند. تمام شهر را یاس و ماتمی غیر قابل تصور فرا گرفته بود. به زبان دیگر، مردم یک شهر در عزائی اعلام نشده اما جانسوز بودند. شهری که مردمانش با مقاومت چندین روزه خود مانع از ورود نیروهای اشغالگر رژیم ضد مردمی جمهوری اسلامی شده بوند، الان دیگر می بایست به حضور کشنده نیروهای انتظامی در کوچه و خیابانهایشان، همان کوچه و خیابانهائی که چند روز قبل در هر گوشه اش سنگر مقاومتی بر پا بود، عادت کنند.
از آنجا که این جنگ، جنگی توده ای بود و اکثر مردم شهر در آن حضور فعال داشتند، تمام کسانی که به نوعی در جنگ بر علیه جمهوری اسلامی نقش داشتند شهر را ترک کرده بودند و یا دستگیر شده بودند. تقریبا می توان گفت که در شهر فقط افراد سالخورده، بچه ها ، زنان و تعدادی دیگر باقی مانده بودند. تنها چیزی که در آن دوران مردم را شاد می کرد وقتی بود که خبری از کوره کان * به گوش می رسید. اینگونه اخبار همچون نسیمی خوش بر قلبهای زخمی مردم می وزید و زخمهای آنان را التیام می بخشید.
قبل از شروع جنگ همیشه کوچه ها از صدای های و هوی بازی بچه ها پر بود. این وضعیت جدید حتی بچه ها را هم تحت تاثیر قرار داده بود. بچه های کوچک به جای بازیهای عادی بچه گانه، در نقش پیشمرگه و پاسدار بازی میکردند و معمولا سر اینکه چه کسی پیشمرگه و چه کسی پاسدار باشد دعواها صورت می گرفت. در زمان جنگ آنقدر صحنه های دلخراش دیده بودند که به وضوح در بازیهای کودکانه شان نمایان بود. ولی با وجود تمام این چیزها آنچه که دیدنش زیبا بود وقتی بود که بچه ها در بازیهایشان که نقش بزرگترها را بازی می کردند به یکدیگر محبت و دلسوزی میکردند، زخیها را بر دوش می کشیدند و به بیمارستان می رساندند، زخمیها را در بیمارستانهایشان مداوا می کردند و آنها را سالم به خانه هایشان باز می گردانند و این نشان از همدلی و همبستگی بود که مردم در جنگ بیست و چهار روزه شهر سنندج از خود نشان داده بودند.
شعله و دوستانش که در آن موقع تقریبا دخترهائی در سنین ده تا دوازده ساله بودند، تا قبل از آغاز جنگ معمولا در کوچه ها طناب بازی، خط بازی، مسابقه دو و غیره می کردند، اما بعد از جنگ، آنها دیگر آن دختر بچه های سابق نبودند. آنها شرایط جدید را می دیدند و از این شرایط رنج می بردند. دیگر وقتی جمع می شدند با هم بازی نمی کردند بلکه از تمام بی عدالتی هائی که می دیدند و از بزرگترها شنیده بودند با هم صحبت می کردند. آنها از زندگی خوبی که مردم قبل از حضور نیروهای رژیم داشتند و نقش سازمانهای انقلابی همچون سازمان چریکهای فدائی خلق، کو مه له و چند سازمان دیگر با هم می گفتند. هر چند که آنها در آن دوران فعالیتی در بنکه های محلات و یا فعالیتهای دیگری که بر علیه رژیم نو پای اسلامی در شهر صورت می گرفت نداشتند، اما آنان نمی توانستند آن جوانان مهربان را که بارها و بارها آنها را از خطر مرگ نجات داده بودند، با ماشینهای شان در محلات می گشتند و در بین مردم نان و خوراکی پخش می کردند، فراموش کنند. نمی توانستند سرودهای انقلابی و آوازهای شوان پرور را که از بلند گوهای بنکه های محلات پخش می شد که می خواند:
– علم مارکسیسم را بخوان و… فراموش کنند.
همکلاسیهائی که آنها درآن جنگ نابرابر از دست داده بودند، مغزهای متلاشی شده و خونهای ریخته شده همسایه های مهربان و عزیزانشان، برای آنها بخشیدیدنی و یا فراموش شدنی نبود.

روزی دخترها طبق معمول دور هم در کوچه جمع شده بودند، یکی از آنها گفت که عوامل رژیم شروع به نوشتن شعار بر علیه مردم و نیروهای انقلابی کرده اند و در و دیوار شهر را از شعارهایشان پر کرده اند. در این میان شعله گفت که ای کاش می دانست که چگونه آن شعارها را بر در و دیوار می نویسند. مهناز هم که از همه آنها بزرگتر بود گفت که او بارها با خواهرش منیر به شعار نویسی رفته و برای این کار احتیاج به یک فیکساتور هست. شعله هم گفت پس بهتر است که مهناز با خواهرش صحبت کند و از او بخواهد که به آنها یک فیکساتور بدهد. مهناز هم گفت که به نظر خواهرش آنها بچه هستند و فکر نمی کند که منیر به آنها اعتماد کند. ولی او می داند در کجا می شود فیکساتور تهیه کرد. با شنیدن این حرف، شعله با شور و شوق گفت:
− خوب بچه ها ما هم می تونیم خودمون یه فیکساتور بخریم، شعارهای اونارو خط بزنیم و خودمون شعارهای دلخواه خودمونو بنویسیم. فروزان خواهر شعله حیرت زده گفت:
– چی می گی شعله، مگه دیونه شدی؟! مگه نمی دونی که همه جا پر از جاش* و پاسداره و اگه مارو بگیرن دیگه هیچوقت مامانو نمی بینیم. شعله هم در جواب گفت:
− آخه باید کاری کرد. حالا که تمام کسانی که از این نوع کارها می کردن یا ناچار به ترک شهر و یا زندانی شده اند، ما نباید دست روی دست بگذاریم و فقط دشنام بدیم. بعد شعری را که در جائی خوانده بود برای آنان خواند:” آیا بهتر نیست، جای دشنام به تاریکی در تاریکی شعله شمعی را روشن بکنیم؟” دخترها به فکر فرو رفتند و مهناز بعد از سکوتی طولانی گفت که آنها می توانند برای شعار نویسی به مکانهایی بروند که نیروهای رژیم آنجا نباشند و یا اوقاتی که مردم در کوچه و خیابانها نباشند. او گفت که آنها می توانند نگهبان بگذارند و وقتی که اوضاع عوض شد و نگهبانها افرادی مشکوک دیدند، می توانند فردی را که شعار می نویسد با خبر کنند و به این ترتیب به سرعت از محل دور شوند. دیگر هیچ جای تردیدی نمانده بود. دخترها تصمیم گرفتند که برای خریدن فیکساتور پول جمع کنند و درست صبح روز بعد برای شعار نویسی به خیابانها و محلات مختلف بروند.

در عرض دو هفته شعله و دوستانش موفق شدند در اکثر کوچه و خیابانهای شهر شعار نویسی کنند. آنها بر دیوارها شعارهای همچون:
− مرگ بر جمهوری اسلامی
مرگ بر جاش و پاسدار
مرگ بر خمینی
پیشمرگه پر کینه، توی کوهها کمینه، ای پاسدار تو بیرون شو، خونت روی زمینه
درود بر کو مه له
اشغالگران مزدور به خانه خود باز گردید و…

دیدن این نوع شعارها توانست تا اندازه ای فضای شهر را از آن حالت افسرده گی بیرون بیاورد. این فقط متن شعارها نبود که باعث می شد که یک بار دیگر نور امید در چشم مردم بدرخشد و آنان پشتشان را راست کنند و با امیدواری به آینده بنگرند، مردم فکر می کردند که پیشمرگان کومه له شبانه وارد شهر می شوند و بعد از شعار نویسی به نیروهای رژیم حمله می کنند و هر بار هم بعد از شکست آنان موفق از شهر خارج می شوند. دیگر امیدی تازه در دلهای مردمان شهر جان گرفته بود. امیدی که نه تبلیغات رژیم در مورد سرکوب احزاب انقلابی و نه مانور آنها با توپ و تانک و زره پوش و نیروی پاسدار و ارتش می توانست از آنها بگیرد.
در عرض این دو هفته اوضاع به خوبی پیش میرفت. زیرا دخترها نهایت احتیاط را به خرج می دادند و حتی اگر مردم آنها را می دیدند، با آنها همکاری می کردند و برایشان نگهبانی می دادند تا از دستگیری آنها پیشگیری کنند. پیش می آمد که اگر کسی از پنجره چند دختر را می دید که دیوارها را خط خطی می کردند، داد میزند:
– آی تخمه جنها چرا در و دیوار مردمو خط خطی می کننین؟ ولی وقتی بیرون می آمدند و می دیدند که آنها بر علیه جمهوری اسلامی شعار نوشته اند ، آنها را در آغوش می کشیدند، می بوسیدند و تشویق شان می کردند و می گفتند که حاضرند برایشان نگهبانی بدهند.
اوضاع به همین شکل پیش رفت تا روزی که شعله به گروه پیشنهاد داد که در چهار راه خیابان فرح شعار بنویسند. زیرا به نظر او آنجا محل عبور و مرور مردم و نیروهای رژیم بود و برای ترساندن نیروهای رژیم بهتر بود که آنها در آنجا هم شعار بنویسند. افراد گروه هم که از موفقیتهای اخیر خود مغرور شده بودند با پیشنهاد شعله موافقت کردند و ساعت یک ظهر را به دلیل خلوت بودن خیابانها، برای انجام این کار تعیین کردند، آنها حتی روز قبل از انجام کار، برای شناسائی تمام کوچه ها و محله های اطراف و مغازها رفتند و محل استقرار نگهبانها و محل نوشتن شعار را هم تعیین کردند. آنها آنقدر به دقت برنامه ریزی کرده بودند که حتی منزلی را هم برای عقب نشینی در صورت تعقیب شان و یا بهم خوردن برنامه تعیین کردند.

نگهبانها در سه جای مختلف مستقر شدند و شعله در مقابل یک دکان خیاطی بزرگ که فکر می کرد کسی آنجا نیست فیکساتورش را در آورد و شروع به نوشتن کرد. با تمرکز کامل و خط درشت روی دیوار نوشت:
– مرگ بر جمهوری اسلا… ، هنوز شعار را به پایان نرسانده بود که صداهای پرخاش مردی را از دکان خیاطی شنید و تا آمد به خودش بجنبد آن مرد که مردی بسیار قوی و قد بلند بود، یک دست شعله را گرفت و سیلی محکمی به صورتش زد. شعله که حسابی جا خورده بود، در ابتدا با تعجب فراوان در حالی که از درد سیلی که خورده بود چشمانش پر از اشک و تار شده بود ، به مرد خیره شد، بعد به مکانهائی که قرار بود نگهبانان آنجا بایستند نگاه کرد و دید که دو نفر از آنان که قرار بود آن طرف خیابان بایستند در حال فرار بودند و از نگهبانی که قرار بود نزدیک خودش بایستد خبری نبود. از مرد خواست که دستش را رها کند. مرد هم با شنیدن این جمله با صدای بلندتری فحش می داد و همانطور که دست شعله را بالا و پائین می برد و چهره اش از عصبانیت بر افروخته بود گفت:
− پدرتو در میارم ، دختر هرزه بد کاره…، داری برای برادران آر پی جی له شان* شعار می نویسی؟ می خواستی مرگ بر جمهوری اسلامی بنویسی، ها؟! حالا حالیت می کنم که من با قحبه هائی مثل تو چکار می کنم. سپس با صدای بلند از شاگردش که جلو در دکان ایستاده بود خواست که به کمیته زنگ بزند. شعله فکر می کرد که آن مرد فقط قصد ترساندن او را دارد. این بود که باز از او خواست که دستش را رها کند و هر بار که شعله این درخواست را می کرد مرد مچ دست شعله را بیشتر فشار می داد و بیشتر به او حرفهای رکیک می زد. کم کم مردم با دیدن آن صحنه دور آنها جمع شدند. مرد دیوانه وار داد میزد:
– نگاه کنید مردم، هرزه هائی مثل این خانوم بودن که تو بنکه ها فعالیت می کردن. همین ها هستن که نمی خوان جنگ در کردستان تموم بشه. داره بر علیه امام شعار می نویسه. وقتی شعله این جملات را شنید دیگر مطمئن شد که این مرد از مزدوران رژیم است، این بود که شروع کرد به گاز گرفتن دست مرد و مرد هم با تمام قدرتش با دست دیگرش خشمگینانه بر سر و صورت شعله مشت می کوبید. کم کم صدای مردم در آمد. هم مردمی که دور آنها جمع شده بودند و هم مردمی که در حین گذر از آنجا با ماشینهای شان شاهد آن صحنه بودند از مرد می خواستند شعله را آزاد کند چرا که شعله دختر بچه ای بیش نیست. اما آن مرد مردم را تهدید می کرد که هر کس که به او نزدیک شود و بخواهد شعله را نجات دهد، او آن کس را هم روانه زندان خواهد کرد. در همین گیر و دار بود که شاگرد آن مرد از دکان بیرون آمد و به او گفت:
− استاد به برادران زنگ زدم گفتند تا پنج دقیقه دیگه می رسن.
شعله دیگر کاملا مطمئن شد که خطر دستگیریش حتمی است. این بود که در ابتدا با تمام قدرت دست مرد را گاز گرفت و خواست با دست دیگرش آن دستش را که در دست مرد بود آزاد کند. ولی مرد هر دو دست شعله را گرفت. پس شعله می بایست به فکر چاره ای دیگر باشد. فکر کرد که با کفشهای کتانی تازه اش می تواند حسابی پاهای مرد را مجروح کند. با هر دو پایش روی هر دو پای مرد که دمپائی به پا داشت پرید و چندین بار روی پاهای او بالا و پائین پرید . صدای داد و فریاد و پرخاش های مرد در فضا پخش شد و در لحظه ای که شعله احساس کرد فشار روی مچ دستانش ضعیف تر شده، یک بار دیگر با تمام قدرت به روی هر دو پای مرد پرید و مرد هم که پاهایش در اثر پرش های مداوم شعله خونین و مالین شده بود و خود را خم کرده بود که شعله نتواند بیشتر او را مجروح کند، یک دست شعله را رها کرد و شعله با لگد زدن به ساق پاهای مرد توانست خودش را از دست او بیرون بکشد و پا به فرار بگذارد. ولی مرد به همین راحتی دست بردار نبود و به دنبال شعله دوید و در حین فرار شعله، مرد توانست جلیقه شعله را بگیرد. شعله هم با عجله جلیقه را در آورد و در حالی که ماشینها مرتب رفت و آمد می کردند، از میان ماشینها رد شد و خود را به آن سوی خیابان رساند. خود را در گوشه ای از کوچه ای پیچ در پیچ قایم کرد.
صدای نفسهای پی در پی و ضربان قلبش آنقدر بلند بود که فکر می کرد که همین صداها او را لو خواهد داد. در حالی که تمام بدنش بشدت می لرزید فقط یک فکر او را ناراحت می کرد، اینکه خبر دستگیریش را برای مادرش ببرند. در آن لحظه دلش بشدت برای مادرش می سوخت.
با شنیدن صدای پای دو نفر که مرد و شاگردش بودند نفسش را در سینه حبس کرد. یک لحظه کوتاه کابوس وحشتناکی که گاها در خواب به سراغش می آمد از جلو چشمانش مثل صحنه های یک فیلم کوتاه رد شد. بارها خواب دیده بود که بر لب پرتگاهی ایستاده و نزدیک است پائین بیفتد و هر بار قبل از پائین افتادن با ترس و وحشت از خواب پریده بود. اما این بار آرزو می کرد که ای کاش واقعا بر لب همان پرتگاه بود و می توانست از آنجا خود را به پائین بیندازد، اما در آن کوچه تنگ و تاریک، به دست آن مزدوران نیفتد.
******
مرد و شاگردش سراسیمه و پرخاش کنان، از محلی که شعله خودش را قایم کرده بود با شتاب رد شدند. پس از مدتی، شعله به آرامی سرش را به سوی مسیری که آنها از آنجا رد شده بودند چرخاند و وقتی که آنها را در انتهای کوچه ندید، باز به سوی چهار راه فرح پا به فرار گذاشت. وقتی که به خیابان رسید هنوز مردم ایستاده بودند و با نگرانی منتظر بودند که مرد و شاگردش شعله را همراه خود بیاورند. وقتی که شعله را دیدند که دوان دوان از کوچه بیرون می آید و کسی هم تعقیبش نمی کند همگی حیرت زده و با نگاههای تحسین آمیز به شعله که با عجله به سوی کوچه ای دیگر می دوید خیره شده بودند.
در این میان شعله متوجه شد که پسر کم سن و سالی به دنبالش میدوید و این کار او باعث شد که شعله بیشتر بترسد و تند تر بدود. پسر هم با همان سرعت به دنبال شعله می دوید. عاقبت شعله از دور ایستاد و بریده بریده به آن پسر گفت که او حق ندارد دنبالش بدود. پسر هم در جای خودش ایستاد و به شعله گفت:
– من جاش* نیستم، از خودتونم، فقط می خوام بهت بگم که خیلی بی احتیاطی. اگه می خوای فعالیت سیاسی بکنی اینجوری نمیشه. شعله هم که با اولین نگاه متوجه شد که آن پسر قصد بدی ندارد گفت:
− آره، میدونم. ولی فکر نمی کردم یه همشهری خودمون بخواد منو لو بده. وقتی نفس نفس زنان حرفهایش را به اتمام رساند، باز شروع به دویدن کرد و پسر هم خودش را به او رساند. با هم مسیری طولانی دویدند تا به چهار باغ رسیدند. در گوشه ای ایستادند، شعله و آن پسر به هم خیره شدند. سپس شعله به پسر گفت:
– من دیگه باید برم خونه، می ترسم اونا مشخصاتمو به پاسدارا بدن اونام تعقیبم کنن. پسر با خنده به شعله گفت که اتفاقی که برای شعله افتاده مثل فیلمهای هیجانی بوده و خوشحال است که این حادثه، درست مثل بسیاری از آن فیلمها سرانجام خوبی داشته. سپس از شعله خداحافظی کرد و وقتی که کمی از هم دور شده بودند شعله با صدای بلند به او گفت:
– پس برای این دنبالم دویدی که تو هم در فیلم نقشی داشته باشی؟. پسر هم خنده ای بلند سر داد و گفت:
– آره، دوست داشتم نقش محافظ قهرمان فیلم رو داشته باشم.
در اینجا شعله به دلیل همراهی آن پسر با او پی برد، دستی برای او تکان داد و با عجله به سوی خانه ای که قرار بود با دوستانش به آنجا بروند به راه افتاد. همراهی آن پسر تاثیر بسیار مثبتی روی شعله گذاشته بود. در آن هنگام که دوستانش او را تنها گذاشته بودند و در میان آن جمع نظاره گر، هیچکس برای کمک به او اقدامی عملی نکرده بود که او را از چنگال آن مرد مزدور نجات دهند، کاری که آن پسر کرده بود باعث تقویت روحیه اش شده بود. سریع تمام اتفاقاتی را که برایش افتاده بود مرور کرد. از کارهای خودش خنده اش گرفته بود و صحنه های تعقیب و گریز، او را به یاد فیلمهای چارلی چاپلین انداخته بود. خنده بر لبانش نقش بسته بود و حسی از پیروزی غیر قابل وصفی آرام آرام به درون قلب ناآرامش می لغزید که باعث می شد نا آرامی و تشویش او، جای خود را با آرامش و خشنودی عوض می کرد.
وقتی که به محل قرار رسید، دوستانش و خواهرش را دید که با نگرانی در حیاط خانه نشسته اند. با دیدن شعله به سویش شتافتند، اما شعله بشدت از دستشان عصبانی بود و به محض دیدنشان با صدای بلند سرشان داد کشید:
– خجالت نمی کشید که منو تو اون شرایط تنها گذاشتید؟! براستی که همگی شماها خائنید.
آنها هم در جواب شعله که به شدت به نفس نفس افتاده بود، شر شر عرق از سر و رویش می ریخت و صورتش قرمز قرمز شده بود، موهایش ژولیده و لباسهایش پاره شده بود، و قیافه اش بیشتر به دیوانه ای می ماند که از تیمارستان گریخته، هیچ سخنی برای گفتن نداشتند. زن صاحب خانه که مادر دوستشان بود برای شعله یک پارچ بزرگ آب یخ آورد، دستش را روی شانه اش کشید و به آرامی از او خواست که بنشیند و گلویش را خنک کند. شعله هم همین کار را کرد و در عرض یک دقیقه پارچ آب را تمام کرد، این بود که برایش آب بیشتر آوردند. مادر دوستشان مادرانه، با حالتی نوازشگر موهای ژولیده شعله را مرتب کرد و از او خواست که ماجرا را برایش تعریف کند و او هم تمام ماجرا را تعریف کرد و وقتی شعله حرفهایش تمام شد گفت:
– دخترم، خوب گوش بده. به نظر من اصلا اشتباه کرده اید که چهار راه فرح رو برای این کار، آن هم در این ساعت روز انتخاب کردید. شما هنوز بچه اید و کم تجربه. اگه با یه نفر از خودتون بزرگتر صحبت می کردید حتما نمی زاشت در آنجا شعار نویسی کنید. حالا خوشبختانه تو دستگیر نشدی ولی شما نباید همینطور خودسرانه در روز روشن دست به انجام چنین کارهائی بزنید. شعله، هیچ می دونی که اگه امروز با اون فیکساتور دستگیر می شدی حتما اعدامت میکردن؟
شعله با شنیدن کلمه «اعدام» نفسش بند آمد، حالت عجیبی پیدا کرده بود که دیگر توان حرف زدن نداشت.

*******
اتفاقی که آن روز برای شعله افتاده بود تحول بزرگی در او بوجود آورده بود. این اتفاق باعث شده بود که او عظمش را بیشتر جزم کند. با تمام وجود خواهان مبارزه و فعالیت بر علیه جمهوری اسلامی بود ، اما او که نمی توانست تا ابد در کوچه و خیابان ها شعار بنویسد. او می بایست به جمعهائی که مشغول اینگونه فعالیتها بودند می پیوست. اما چگونه و از طریق چه کسی؟!
چیزی که شعله در آسمانها بدنبالش می گشت، در همین زمین برایش میسر شد. یک روز که از مدرسه بر می گشت به منیر، خواهر بزرگتر مهناز برخورد. با احترام سلام کرد و وقتی که خواست از کنارش رد شود منیر به او گفت که اگر برایش ممکن است با او به منزل آنها برود. شعله در جواب منیر با خوشحالی گفت که کاری ندارد و مایل است همراه او به منزل آنان برود. وقتی که وارد حیاط شدند، منیر به مهناز هم گفت که با آنها به داخل یکی از اتاقها برود. مهناز هم همراه آنها براه افتاد. بعد از اینکه منیر در اتاق را بست و هر سه نفر نشستند منیر به شعله گفت:
− مهناز جریانی را که اخیرا برای تو پیش اومده برام تعریف کرده. واقعاً که شهامت تو رو تحسین می کنم. ولی در انجام اینجور کارا آدم باید نهایت احتیاط رو بخرج بده. می دونم که الان تو از این ماجرا درس گرفتی. حالا دوست دارم بهم بگی چرا اصلا اقدام به این کار کردین؟ شعله هم در جواب او گفت که از جمهوری اسلامی بیزار است و دوست دارد بر علیه این رژیم مبارزه کند و فکر کرده که از طریق شعار نویسی میتواند ضربه ای هر چند کوچک به رژیم بزند. منیر گفت که شعله درست فکر کرده. ولی این یکی از روشهای مبارزه با رژیم است و مبارزه با جمهوری اسلامی عرصه های مختلفی دارد. بعد به شعله و مهناز گفت که برای پیشبرد مبارزه به اعتقاد راسخ، آگاهی و مخفی کاری نیاز هست. به آنها گفت که او می داند که آنها عمیقا به کاری که می کنند اعتقاد دارند ولی احتیاط و روش کارشان ضعیف است. در ادامه گفت که آنان باید سطح آگاهی خود را ارتقاء دهند و برای اینکار آنها باید مطالعه کنند، مطالعه کنند و باز هم مطالعه کنند. او گفت که ضرورت دارد که آنها هسته ای مطالعاتی تشکیل دهند و خود او می تواند مسئولیت هسته را برعهده بگیرد و برای آنها وظایفی همچون پخش اعلامیه، نسب ترا کت و شعار نویسی و غیره، تعیین کند. در خاتمه هم گفت که این مسئله باید مخفی بماند و نباید هیچکس بجز اعضای گروه از این موضوع با خبر شود. شعله و مهناز از شادی در پوست خود نمی گنجیدند. عاقبت منیر به آنها اعتماد کرده بود و می خواست به آنها وظایفی بسپارد.
ماهها گذشت و شعله و دوستانش با افتخار و سر افرازی به جلسات می رفتند و وظایفی را که به عهده آنها گذاشته می شد با موفقیت بیشتر و بیشتر به پیش می بردند و روز به روز با تجربه تر و پخته تر میشدند. با گذشت چند سال هر کدام از آنها توانستند مسئولیت حوزه های دانش آموزی شهر را بر عهده بگیرند.

به این ترتیب در شدیدترین دوره اختناق و خفقان، فضای نظامی و جو رعب و وحشت شهر، در آن هنگام که از بلند گوهای مساجد صدای دعای کمیل و .. را .پخش میکرند، استقرار نیروهای نظامی در سطح شهر به بهانه مبارزه با ضد انقلابیون وضعیت سنندج را به حکومت نظامی شبیه کرده بود و دسته دسته مبارزین راه آزادی و برابری را اعدام میکرند، در آن هنگام که عوامل رژیم در بوق و کرنا میدمید که ضد انقلاب را نابود کرده اند، یک نسل دیگر از مبارزین راه سوسیالیسم قد علم کرده بودند. نسلی که همچون پس لرزه های زمین لرزه ای عظیم بودند که می رفتند تا تمامیت حاکمیت شوم جمهوری اسلامی را به لرزه در آورند و نگذارند حتی برای یک شب هم مزدوران رژیم با خیال راحت سر بر بالین بگذارند. و این حس همچون شبحی، شب و روز آنان را به کابوسی وحشتناک تبدیل کرده بود.
بی شک نابود کردن این مبارزین نوپا، که روز به روز بر تعدادشان افزوده می شد، کار ساده ای نبود. آنها گلهای روئیده در لای سر سخترین سنگلاخها بودند و نسیم بهاری هر ساله بذر آنان را به دیارهای دورتر و دورتر می پراکند…

________________________________

کورکان*= لقبی که مردم شهر سنندج به پیشمرگان کو مه له داده بودند که به معنی پسرها است.
برادران آر پی جی له شان*= پیشمرگان
جاش*= لقبی که مردم کردستان به افراد کردی که با جمهوری اسلامی همکاری می کردند داده بودند.

ناهید وفائی
‏چهارشنبه ۲۳ نوامبر ۲۰۱۱