تابستان ۱۳۶۵ با دسته سازمانده سارال

روزهای رنگارنگ
خاطرات دورانی که در تشکیلات علنی کو مه له بودم.
تابستان ۱۳۶۵ با دسته سازمانده سارال

وظایف تعیین شده برای دسته سازمانده تبلیغ وترویج  در میان زحمتکشان، سازماندهی جوانان و مردم روستاها، ترغیب و تشویق زحمتکشان روستاها برای تشکیل شورای روستا، سازماندهی فعالین روستائی، سخنرانی در میان مردم، سازماندهی هسته های مخفی مسلح، سازماندهی نیازمندیهای دارویی و بعضا کمک های مالی بود.
اینها وظائفی بود که از طرف تشکیلات کو مه له برای دسته سازمانده تعیین شده بود. اما مردم در رابطه با بسیاری مسائل دیگه هم به دسته سازمانده مراجعه می کردن و از ما برای رفع اختلافات خانواده گی و اختلافات بین همسایه ها، نظر خواهی در رابطه با تصمیم گیریهای مهم و مشورت در مورد مسائل مختلف کمک می خواستند.
در مواردی هم پیش می ومد که جوانانی که عاشق یکدیگر بودن و خانواه هاشون  با ازدواج آنان مخالف بودن به ما مراجعه می کردن و خواهان قانع کردن خانواده هایشان از طرف ما در رابطه با ازدواجشان بودن.
خاطره ای که در زیر می خونید در رابطه با همین مسئله س.
********
چند دقیقه ای به ده مانده بود که دسته به دو دسته کوچکتر تقسیم شد. قرار بر این شد که شببو نوره، حسین احمدینیا و رفیق جان باخته حمه هاله دره یک گروه باشند و رزگار علی پناه، من و عبدل گلپریان گروه دیگر.
همیشه با نزدیک شدنمان به روستا سگها  پارس می کردن و با صدایشان آسمون صاف و آرام دهکده رو خراش می دادن. جالب اینجا بود که مردم بسیاری از روستاها تقریبا میدونستن که ما در چه ساعتی به روستا وارد میشیم، حتی بعضی ها می گفتن که از نوع پارس کردن سگها تشخیص میدن که آیا ما هستیم که به ده نزدیک شدیم یا نیروهای رژیم.
به یکی از خانه هائی که تقریبا در وسط روستا بود نزدیک شدیم و با پرتاب سنگ به داخل حیاط حضور خود رو در اون دورو بر اعلام کردیم. یک دقیقه ای بعد دروازه توسط زنی میانسال و گشاده رو برویمان باز شد که با خوشحالی سرش رو برگردوند و گفت:
– حسن، مگه نگفتم اون صدای عوعو، صدای بچه های خودمونه؟! و منظورش این بود که دلیل پارس کردن سگها وارد شدن ما به روستا بوده.
همگی در حالی که داخل حیاط می شدیم شروع کردیم به خندیدن و در همون حالت روبوسی می کردیم. مرد هم از اتاق بیرون اومد و او هم در حالی که هم از شوخی و هم از دیدن ما خوشحال بود شروع کرد به رو بوسی ما. از ما خواست که به اتاق پذیرائی بریم. زن صاحبخونه که اسمش خجه* بود، بعد از خوش آمد گوئی  برای تدارک شام از اتاق بیرون رفت. ما هم شروع کردیم به صحبت کردن با حسن. در مورد مسائل مختلف بحث می کردیم، از مسائل سیاسی و وضعیت رژیم تا مسائل و مشکلات مردم روستا. وقتی که خجه شامو آورد همگی اونقد  خسته بودیم که در جای خود چرت می زدیم. با عجله شام خوردیم و خجه برامون بالش و لحاف آورد و بزودی همه بخواب رفتیم.
**********
چند بار با صدای بهم خوردن در از خواب پریدم و از شدت خستگی باز خوابم برد. ولی کم کم صداهای دیگری بگوشم رسید. صدای قدم های مردم از پشت پنجره ها، صدای دویدن پاهای سبک و کوچولو، صدای همهمه مردم در کوچه. نمی تونستم تشخیص بدم که صداها از کجا میاد. ولی بعد از کمی دقت متوجه شدم که صداها از کو چه میاد. با بی حالی دستمو به صورتم نزدیک کردم تا به ساعتم نگا کنم. دیدم که ساعت دوازده ظهره. از اینکه اینقد طولانی خوابیده بودم تعجب کردم. سرمو بلند کردم و دیدم که رزگارو عبدل هنوز خوابن. درِ اتاق پذیرائی رو باز کردم و از شکاف در به بیرون نیگا کردم. خجه با دیدن باز شدن در، آروم از پله ها بالا اومد و گفت که دوست نداشته مارو بیدار کنه و گرنه اون خیلی وقته بیداره. بعد توضیح داد که حسن برای کار به مزرعه رفته و ساعت دو بعد از ظهر به همراه برادرش حسین بر می گرده. بعد ازم پرسید که آیا رزگارو عبدل بیدارن یا نه. و وقتی که دونست که اونا هنوز خوابن به من گفت:
– پس با من بیا، تا اونا خوابن یه حمامی بکن، بعد که اونام بیدار شدن با هم صبحونه بخورید. براتون آب گرم کردم که هم حموم کنین و هم لباساتونو بشورین.
منم که از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بودم دنبالش را افتادم.
وقتی برگشتم دیدم که رزگار و عبدلم بیدار شدن. خجه برامون صبحونه آورد و بعد از صبحونه مردام برای حموم کردن بیرون رفتن.
تنها تو اتاق نشسته بودم و موهامو خشک می کردم و به هیاهوی بیرون از خونه گوش می دادم. صداها مثل موسیقی زیبای دلنوازی بود که ناخوداگاه منو از جای خودم بلند کرد و به طرف پنجره کشاند. جلو پنجره ایستادم،  پرده رو کمی کشیدم و به کوچه که پر بود از جنب و جوش زندگی خیره شدم. روز آفتابی و زیبائی بود. در گوشه ای بچه ها مشغول بازی با چوب و گردو و سنگ و… بودن، دختران جوان با کوزه های آب بر شونه هاشون از جلو پنجره رد می شدن، مردی سوار بر اسب رد میشد، زنی کوچه رو جارو می کرد، پیرمردی با پشت خمیده بار می کشید. چند پیرمرد جلو آفتاب نشسته بودن، عصاهاشونو گوشه ای گذاشته بودن و با هم گرم صحبت بودن، ، از دور زنی رو دیدم که کودکی بغلش بود، با دیدن آن زن و بچه ها یاد مادرم و خواهرا و برادر کوچکم افتادم. با خود فکر می کردم که ای کاش منم می تونستم مثل اون مردم آزاد در روستا قدم بزنم و جنب و جوش زندگی رو نفس بکشم ، به  مردم روز بخیر بگم، احولشونو بپرسم، بچه هارو ببوسم، با زنان کمی گپ بزنم، همدوش با اون دخترای جون راه برم و… در همین فکرا بودم که دیدم خجه با دختر جوانی وارد اتاق شد. خجه دخترو بهم معرفی کرد و گفت که او برادرزاده همسرشه و بخاطر اینکه مادرشو در نوزادی از دست داده خودش اونو بزرگ کرده. از دختر اسشو پرسیدم و او گفت که اسمش گوهره. گوهر دختری بود ریزه پیزه و خیلی دوست داشتنی. صورتش کک مکی بود. چشمان سبز درخشنده ای داشت و موهاش نارنجی رنگ بود و وقتی که می خندید گونه هاش چال می افتاد و این ظرافت خاصی به صورتش می بخشید. وقتی که شروع به صحبت می کرد بیشتر انسانو شیفته خودش می کرد. با اصمینان صحبت میکرد و در موقع صحبت کردن شمرده و با استدلال حرفهاشو بیان می کرد. در چشمان مخاطب خیره می شد و برای اینکه مطمئن بشه که طرف حرفاشو فهمیده سوال می کرد که آیا حرفاش قابل فهم بوده یا نه. بر خلاف دختران دیگه هم سن و سالش نه تنها اصلا خجالتی نبود، بلکه تمام حرکاتش نشان از دختری دانا و توانا با اعتماد بنفس بالا داشت. در مورد اینکه حدود یک ساله که عاشق پسریه و خانواده پسر چند بار به خواستگاریش اومدن ولی پدرش با ازدواجشون مخالفه صحبت کرد. گفت که پدرش خیلی به رزگار و عبدل اعتماد  داره. از من می خواست که من اونا رو قانع کنم تا با پدرش در این مورد صحبت کنن. منم بهش گفتم که بهتره خودش با اونا صحبت کنه.
********
همگی منتظر رسیدن کا* حسن و کا حسین پدر گوهر بودیم. با وارد شدن اونا به اتاق از جای خود برخاستیم و با هم روبوسی کردیم. کا حسین پیر مردی قد کوتاه، با اندامی متوسط بود. ریش سفیدی داشت که خیلی بهش میومد و قیافشو بیشتر دوست داشتنی کرده بود. خیلی مهربون و محترم بود و با زن داداشش و دخترش گوهر با احترام خاصی صحبت می کرد. کنار عبدل نشست و با تعجب نگاهی به گوهر انداخت و گفت:
– دخترم، چرا اینجا اومدی؟! و در حالی که به من نگا میکرد با خنده ادامه داد:- نکنه می خوای پیشمرگه بشی؟ همگی شروع کردیم به خندیدن. رزگار هم به شوخی  گفت:
– نه بابا نترس کا حسین، دخترتو با خودمون نمیبریم. اون با ما نمیاد، خودش برنامه های دیگه ای داره.
کا حسین با آشفتگی گفت:
– حالا حالیم شد چرا گوهر اومده اینجا. میخواد که شما با من در مورد اون پسره صحبت کنید. ولی منم یه چیزی به همه تون بگم. من حرف خودمو زدم و حرف مرد یکیه. وقتی میگم نه یعنی نه.
گوهر پشتشو راست کرد و با عصبانیت به پدرش گفت:
– بابا، اولا من ۱۸ سالمه. همون کومه له که خودت خیلی طرفدارشی، اونا می گن دخترا خودشون می تونن در مورد ازدواج خودشون تصمیم بگیرین. دوما تو هیچوقت نمی گی که چرا دوست نداری من با کریم ازدواج کنم.
صورت کا حسین حسابی سرخ و رگهای گردنش متورم شده بود. تسبیحی در دستش بود و تند تند تسبیحو می چرخوند. بر سر گوهر داد زد:
– مگه قراره آدم برای همه چی دلیل بیاره؟! وقتی میگم نه یعنی نه. دیگه چرا نداره.
گوهرم با عصبانیت در جواب  گفت:-  منم میگم من «نه» حالیم نمی شه.
عبدل که این وضعیتو دید به آرامی به کا حسین گفت:
– کا حسین گیان* گوهر حق داره. وقتی بچه سنش به ۱۸ سالگی رسید دیگه انسان بالغیه و خودش قادره در مورد ازدواج خودش تصمیم بگیره.
نزدیک بود کا حسین از عصبانیت بپره هوا. با همان عصبانیت گفت:
– بابا چی داری میگی؟! گوهر اصلا این پسره رو نمی شناسه. اون اهل یه ده دیگه س. در زندگیش دو بارم این پسره رو ندیده. حالا من این دختره رو که از شش ماهگی مادرش مرد و خودم و زن داداشم با چه بدبختی بزرگ کردیم بدم به یه غریبه؟!
گوهر با عصبانیت در جواب گفت:
– تو نمیشناسیش، ولی من می شناسمش. و این منم که می خوام با اون زندگی کنم نه تو.
کا حسین از جواب گوهر آزرده شد و با عصبانیت گفت:
– گوهر، ده دانیشه، بسیه*
و گوهر در جواب گفت: – باوکه مه ن دانیشگم خو هه ل نا په رم*
همگی از حرف کا حسین و جواب گوهر به خنده افتادیم. خود کا حسین م خندید. بعد از کمی سکوت گفت که دوست داره گوهر از اتاق بره بیرون و دلیل مخافلتشو به ما بگه. رزگار م گفت که این پیشنهاد درست نیست و گوهر باید بدونه که چرا پدرش با ازدواجش مخالفه زیرا این مسئله به زندگی او ربط داره. کا حسینم بعد از مکثی طولانی  به سختی و بغض کرده شروع به صحبت کرد:
– آخه روستای اونا خیلی دوره. اگه گوهر با اون پسره ازدواج کنه ما در سال یه بارم نمیبینیمش. بعد رو به گوهر کرد و با چشمان پر از اشک ادامه داد: – گوهر جون، من بخاطر اینکه زن بابا تو رو اذیت نکنه  تا حسابی بزرگ نشدنی بخودم اجازه نمی دادم برای بار دوم ازدواج کنم. بخدا تا میرم مزرعه و بر می گردم مرتب فکرم پیش توه. نور چشامی دخترم.
گوهرم چشاش پر از اشک شد و گفت:
– بابا قول میدم که زود زود بیام دیدنتون. فقط بذار من به آرزوی خودم برسم. دوری از شما برای منم سخته. ولی من که نمی تونم تا ابد پیش شما بمونم.
کا حسین مدتی طولانی ساکت بود. سرش رو پائین انداخته بود و با اضطراب تسبیحو می چرخوند. برادرش سکوت رو شکست و گفت که اگه او خوشبختی دخترش رو می خواد، باید دیر یا زود با این ازدواج موافقت کنه. همگی حرفای کا حسنو تائید کردیم و بیشتر در مورد اینکه بهتره او بذاره دخترش تصمیم بگیره صحبت کردیم. عاقبت کا حسین سکوتو شکست و سرشو بلند کرد و با چشمان اشک آلود به گوهر گفت:
– نمی دنم چی بگم دخترم، منم خوشبختی تو رو می خوام، اگه این ازدواج تو رو خوشبخت می کنه من دیگه حرفی ندارم. با شنیدن این سخنان گوهر از جای خودش پرید و به طرف پدرش رفت و او رو بوسید و پدرش بوسه ای بر پیشانی  دخترش زد و سرش را در میان دستاش گرفت و گفت:
– خوشبخت باشی دخترم.
همگی از این مسئله خوشحال بودیم. هر چند خود من دلم برای کا حسین می سوخت، چون معلوم بود که از دوری دخترش رنج خواهد برد. ولی در عین حال از شاد بودن گوهر لذت می بردم.
بعد از اینکه گوهر حرف خودشو به کرسی نشوند گفت که خیلی کار داره و باید بره خونه. ما هم به اتفاق دو برادر، خجه و فرزندانشان شروع کردیم به بحث در مورد مسائل مختلف. همگی مشغول صحبت بودیم که دیدیم پسر بزرگ کا حسین، صلاح وارد اتاق شد. با ترش روئی بدون اینکه سلامی بکنه در گوشه ای دور از جمع با حالتی که انگار با همه قهره و با همه سر دعوا داره نشست. خجه از او پرسید که آیا براش چای بیاره یا نه. او هم با همان ترش روئی گفت که چای نمی خوره. پدرش که معلوم بود از اومدن او خوشنود نیست از او دلیل اینکه چرا سلام نمی کنه و چرا کارای مزرعه رو ول کرده و به آونجا اومده سوال کرد. پسر هم با عصبانیت گفت:
– تموم کارارو کردم، قراره خالد بقیه کارارو انجام بده.
کا حسینم گفت که خالد بچه س و از عهده وظایفی که صلاح به او سپرده بر نمی اد. صلاح جوابی به پدرش نداد. چند ثانیه ای ابرهای سکوت بر آسمان اتاق حاکم بود. عاقبت خجه سکوتو شکوند و گفت که میره چای بیاره. کا حسن م برای اینکه جو ناخوشایند حاکم بر اتاقو عوض کنه از ما پرسید که آیا به نظر ما جنگ ایران و عراق به زودی تموم می شه یا نه. قبل از اینکه ما جواب بدیم صلاح با عصبانیت پرسید:
– آخه عمو، چرا شما اینقد ساده اید؟. اینا کی این چیزارو می دونن!. کو مه له اصلا هیچی نمی دونه تا چه رسد به اینکه بدونه جنگ ایران و عراق کی تموم می شه.
دیدم که هر دو برادر از این حرف صلاح بشدت خشمگین شدن، کا حسین با عصبانیت خیزی برداشت و خواست به  پسرش حمله کنه. عبدل بازوشو گرفت و به آرامی گفت:
– کا حسین حالا شما ناراحت نشو. بذار صلاح حرفاشو بزنه. مام خوشحال می شیم که صلاح مشخصا بگه که از کدوم سیاست ما ناراضیه تا در اون مورد بحث کنیم.
کا حسین با عصبانیت در صورت پسرش خیره شد و گفت:
– آخه احمق….. چرا تو اسم کو مه له رو میآری. آیا اینا در حق تو بدی کردن؟ آخه تو از دست من عصبانی هستی چرا به کو مه له فحش میدی؟
صلاح هم با همون عصبانیت گفت: – معلومه که می گم و بیشترم می گم. اصلا کو مه له دروغ می گه که می گه طرفدار زحمتکشانه. بعد رو به عبدل کرد و گفت:
– پدر من چندین ساله به من ظلم می کنه. هر روز ازم کار می کشه و منو آدم به حساب نمیاره. شمام که هی از کارگرا و زنا دفاع می کنین. پس تکلیف بدبختای مثل من چی می شه که پدراشون بهشون ظلم می کنن و هیچکسم ازشون دفاع نمی کنه؟!
صورت کا حسین حسابی از عرق خیس شده بود. تسبیحو به طرفی پرت کرد و یه بار دیگه خیزی به سوی پسرش برداشت و باز عبدل بازوشو گرفت و از او خواست که خودشو ناراحت نکنه. او هم با عصبانیت گفت:
– ولم کن جانم. آخه من چه ظلمی در حق این نمک نشناس حروم زاده کردم. مثل خر می خوره و می خوابه. از دستشم که کاری ساخته نیست. هی می گفت برام ترانتور بخر کارم سخته. براش ترانتورم خریدم. حالا دیگه نمی دونم چی از جونم می خواد.
صلاح نیم نگاهی به پدرش انداخت و با عصبانیت جواب داد:
– اولا اسمش تراکتوره و ترانتور نیست. دوما خرای بیچاره کی هی می خورن و میخوابن؟! تو اون تراکتورو خریدی که من برای تو کار کنم. یه ریالم که بهم نمی دی. تو به من ظلم می کنی. و کو مه له م بجای اینکه از من دفاع کنه از تو دفاع می کنه. اینه که می گم اونا دروغ می گن و طرفدار زحمتکشا نیستن.
دیگه خون کا حسین حسابی به جوش اومد و باز نیم خیزی برداشت و باز عبدل بازوشو گرفت و بهش گفت که آروم باشه. اونم سر جاش نشست و با عصبانیت و در حالی که صداش می لرزید گفت:
– پدر سگ……حالا کارت به جائی رسیده که ازم ایراد می گیری؟! اگه من احمق نباشمو هر چی تو آرزو می کنی برات نخرم تو هم اینطوری منو مسخره نمی کنی.
عبدل و  رزگار از کا حسین خواستن خونسردی خودشو حفظ کنه و بذاره صلاح حرفاشو بزنه.  کا حسین م سکوت کرد. به نفس نفس افتاده بود. دستمالی از جیبش بیرون آورد و عرق صورتشو پاک کرد. بعد از چند دقیقه ای با عصبانیت تسبیحشو برداشت و از اتاق بیرون رفت و گفت که دیگه دوست نداره صلاحو ببینه.
بعد از بیرون رفتن کا حسین از اتاق کا حسن به آرامی به صلاح گفت:
– صلاح جون، بزرگی گفتن، کوچکی گفتن، تو چطور به خودت اجازه میدی با داداشم اینجوری صحبت کنی!. یا اینکه این پیشمرگه ها که مهمونه مان چرا اینجوری بهشون بی احترامی میکنی؟! تو که اینجوری نبودی. بعد رو به ما کرد و گفت:- هیچکس تو آبادی جرات نداره از شما بد بگه، صلاح پدرشو در میآره. حالا نمی دونم یهو چیش شده.
صلاح آه عمیقی کشید و با ناراحتی سیگاری از جیبش در آورد، سیگارو روشن کرد و به آهستگی گفت:
– هیچکس نمی دونه مشکل من چیه و فکر نکنم اصلا برای کسیم مهم باشه که من مشکلم چیه.
خجه به آرامی گفت:
– صلاح جون راست می گی، هیچکی نمی دونه مشکلت چیه. ولی خوب تو که زبون داری، چرا به ما نمی گی تا مام  چاره ای بیندیشیم.
صلاح با ترش روئی در صورت خجه خیره شد و پرسید:
– زن عمو یعنی شما نمی دونین مشکل من چیه؟!
خجه و کا حسن همزمان گفتن: – آخه چطور بدونیم مشکلت چیه وقتی خودت چیزی نمی گی؟!
یهو رزگار با همون حالت شوخ همیشگیش گفت:
– من می دونم مشکلش چیه. ولی بخودش می گم.
صلاح با کنجکاوی در صورت رزگار خیره شد و با لبخند ضعیفی پرسید:
– خوب بگو، بگو مشکلم چیه.
رزگارم با خنده و شیطنت گفت:
– مشکلت زنه، تو زن می خوای.
از جواب رزگار بشدت تعجب کردم. فکر کردم که الان دیگه صلاح بیشتر از هر وقتی عصبانی می شه و چه بسا حرفای رکیک هم بزنه. همگی با تعجب نگاهی به رزگار و سپس نگاهی به صلاح انداختیم تا عکسل العمل اونو ببینیم. ولی بر خلاف انتظار ما صلاح نه تنها از این حرف رزگار ناراحت نشد بلکه با قاطعیت گفت:
– پس چی زن می خوام. گوهر خانوم شش سال از من کوچکتره. شش سال!. اون شوهر کنه ولی من حق نداشته باشم زن بگیرم؟!
رزگارم با همون حالت شوخی در جوابش گفت:
– ای مالو به قور نگیرگه صلاح* . اینهمه بهونه برای همین بود. کو مه له رو حزب ضد زحمتکشان اعلام  کردی و غیره و غیره. به ما گفتی هیچی نمی فهمیم فقط برای اینکه می خوای زن بگیری؟!  کا که گیان، به ی قضا بی* از همون اول اینو می گفتی. الان پدرتم ناراحت نمی شد و…
یکدفعه صورت صلاح مثل آسمون بعد از بارون شده بود. صاف و آرامو بی ابر. لبخندی در گوشه لبش نشست. قیافش درست مثل پسر بچه ای بود که مدتی طولانی برای یه چیزی بهونه گرفته و عاقبت بهش قول دادن که اون چیزو براش می خرن. از جای خودش بلند شد و نزدیک رزگار نشست. رزگارم دستشو رو شونه صلاح گذاشت و با خنده گفت:
– ای ناقولا، از همون اول که اومدی تو اتاقو اون گوشه نشستی می بایست می دونستم بهونه چه چیزی رومی گیری. صلاح به آرامی خندید. بعد با عجله و با حالتی نا آرام پرسید:
– کا رزگار، حالا که تو درد منو می فهمی، کی با پدرم صحبت می کنی؟
رزگارم در حالی که نمی تونست جلو خنده خودشو بگیره گفت:
– با پدرتم صحبت می کنیم صلاح جون. ولی حالا اون کمی از دستت ناراحته. بذار کمی منتظر بشیم. بعد در صورت او خیره شد و با اطمینان به او گفت:- نگران نباش درست می شه.
********
بعد از بحث طولانی بین کا حسین و رزگار در اتاقی دیگر، عاقبت هر دو وارد اتاق پذیرائی شدن. کا حسین و صلاح  قول داده بودن که به حرفای یکدیگه احترام بذارن. کا حسین سر صحبتو باز کرد:
– صلاح کیه این خانومی که ازش خوشت میاد؟!
صلاحم در جواب گفت که زیور دختر مام رشیده*. پدرش ازش پرسید:
– خوب دختره تورو میخواد یا نه؟
صلاح سرشو پائین انداخت و خجالت زده گفت:
– خیلی…
همگی از حالت صلاح که نه تنها به پسر شبیه نبود بلکه مثل یه دختری بود که هم خجالت می کشه و هم خودشو لوس میکنه،  به خنده افتادیم. خودشم از خنده روده بر شده بود. ولی می خواست زود بازار خنده تموم بشه و آخرین حرف پدرشو بشنوه. این بود که زود ساکت شد و در صورت پدرش خیره شد. پدرش هم گفت که در اولین فرصت با مام رشید صحبت خواهد کرد. صلاح از شادی در پوست خودش نمی گنجید. دوان دوان از خونه بیرون رفت تا خبرو به زیور بده.
بار دیگه فضای اتاق پر از شادی شده بود. و یواش یواش وقت رفتن ما هم  بود. قرار بود در مسجد روستا سخنرانی داشته باشیم.
********
سخنرانی تموم شده بود و همگی جلو مسجد جمع شدیم و از مردم خداحافظی می کردیم. صلاح مثل پروانه دورمون می چرخید. مرتب می گفت:- هدفتون هدفمه، راهتون راهمه. کو مه له نور چشای منه، من خاک زیر پاتونم و…
آخرش رزگار در جوابش به شوخی گفت:
– کوره به رو حقه باز*، مگه من هدف تورو نمی دونم؟! ، مگه من راه تو رو نمی دونم؟! هدف تو زیوره  و راهتم راهِ خونه زیور. برو، برو این حرفارو به زیور بگو.
با شنیدن این شوخی رزگار، همگی ما که از جریان با خبر بودیم زدیم زیر خنده. از قضا زیورم همون نزدیکیا ایستاده بود و اونم با صلاح شروع کردن به خندیدن.
معمولا وقتی دو گروه دسته بهم می رسیدیم هر آنچه که بر ما گذشته بود برای همدیگه تعریف می کردیم. ماجرای اون شب و روز خانه کا حسن، از باز کردن دروازه به رویمان و آنچه که گذشته بود تا مدتها موضوع شوخیهای ما در شبهائی بود که با هم پای آتش می نشستیم و از کتری سیاهمون چای داغ می نوشیدیم.
هنوزم که هنوزه یاد و خاطرات اون روزا زینت بخش روزهای منه…
ناهید وفائی
‏پنجشنبه‏، ۱۱‏ آوریل‏ ۲۰۱۳
____________________________________________________________
خجه*= خدیجه
کا*= برادر بزرگ
گیان*= جان
ده دانیشه، بسیه*= بشین سر جات، تمومش کن
باوکه مه ن دانیشگم خو هه ل نا په رم*= بابا، من نشستم، نمی رقصم که
ای مالو به قور نگیرگه صلاح* = خانه آباد
کا که گیان، به ی قضا بی* =  برادر عزیز، بلا دور باشه
مام رشید= عمو رشید
کوره به رو حقه باز*= برو ای حقه باز (شوخی)

   .

درست است که این دسته سازمانده در مواقعی با نیروهای دشمن بطور اتفاقی روبرو می شد و درگیری ایجاد می شد و حتی موفق هم بود اما این موفقیتهای نظامی اساسا بخاطر نقش مردم روستاها در همکاری شان با این دسته ها میسر میشد.