چکاوک زخمی و ظهر

فریدون گیلانی

gilani@f-gilani.com

www.f-gilani.com

 

ظاهر محجوب ظهر

پهلوان ناکامی را می ماند

که به طعنه بر گیسوان فاتح می پیچد

و یکسره از غنچه های نا شکفته ای می گوید

که رسیدن مسافر را به تاخیر می اندازند

و در زمزمه های مه آلود

از یاد برده است که درخت تناور

به آسمان گرفته دل نمی بندد

 

معلوم نیست روزنامه های سپید را

به کدام چاپخانه ای باید سپرد

و کتاب ها را

از کدام جویباری باید چید

 

ظاهر محجوب ظهر

موافقت آسمان صاف را پشت سرگذاشته

و نمی داند که خورشید

چندان قدیمی نیست که برآمدنش را

از این شتاب پهناور دریغ کرده باشد

ونداند که ظهر در سنگ های شکسته

به ستوه آمده است

 

وقتی که تو آوازهای قدیمی را می خوانی

و با حرف های قدیمی از این گذر می گذری

پشت آن همه بوته که از عبور زمین رو می گیرند

چکاوک محبوبی به خاک نشسته

که مثل چشم های آلوده زخم هایش را می شمرد

و باور نمی کند

که حتی به صفیر سنگی در غلتیده است

 

بارها دیده ام که از کنار پرندگان زخمی گذشته ای

و چنان به قامت آراسته ات بالیده ای

که حتی آینه را

به نیم نگاهی شکسته ای

                

نمی دانم این شباهت بادبانی

در بندری که قایق ها را به هم زنجیر کرده است

چگونه می تواند از وسعت آن همه روز بگذرد

و از طراوت مغرور تو پلی بسازد

که راه را

بر باران بی امان سنگ ببندد

 

نیمه ی نا مانوس تو

شب را چنان به صورت نا آرامت ریخته

که تو گوئی مردم عاشق

هرگز گیسوان سپیدار را نوازش نکرده اند

و منتظر نبوده اند که عابری

از زیر پنجره بگذرد

و برای محبوبی دست تکان بدهد

 

ظاهر محجوب ظهر

به هیچ آبی تن نمی زند

و با هیچ پهلوانی دست نمی دهد که چکاوک زخمی را

در این مسیر ناهموار

سوار قایقی کند که در خشکی

به خاک ننشسته باشد

 

من از این کناره که تصویر را مآمدآمد نیمس  

به کنایه های سایه فروخته است

به تنگ آمده ام

 

اگر توانستی ظهر را در پهلوان بچرخانی

خبرم کن که به پل های ویرانه اعتماد نکنم

و نگذارم که این تنه ی سنگین

آخرین گلدانم را هم

از آب و آفتاب محروم کند

 

بوته ها چکاوک زخمی را نمی شناسند

ظهر را باید به جان آسمان بیندازیم .

 

اردیبهشت ١۳۸۷