عشق ما

همه بودند ، یکی نبود
قصه وافسانه
هیچگاه
عشق نیست
عشق را می بویم ،
حس می کنم و
لمس
شیرینی نیشکررا به هنگام قطع کردنش
ازدرون وجودِ
قطع کننده گانش
می بویم
عاشق درد و رنجشان نیستم
راه مشترکمان به خلاصی رنج را
عاشقم
نه درقهوه خانه بل که
درپس دیوارکارخانه
چای سیاه می نوشیم
وگپ ازعشق می زنیم
عشق را از درون چشمان سیاهِ ریزش
می بینم ولمس می کنم
وچه زیباست این لحظه .
منکرنمی شوم
که عشق گوناگون است ؛
عشقِ افلاطون
عشقِ هیتلر
با عشقِ تو ومن
یگانه نیست
عشق ما
به انسان است
که می خواهد
ازخود بیگانه نباشد.
عشق را نه فقط
می توان نوشت
بل که می توان
غوغا کرد
فریاد زد
آری من عــا شـــقم .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ارونــد صفائی ــ شانزدهم دسامبردوهزارودوازده