“زنان درد”

جنازه ی خورشید
بر آخرین خیابان
که زنی بر سنگ فرش هایش سلاخی شد
افتاده بود
تاریکی تازیانه میزد
و راهزنان عشق, بر لخته های لغزان خون می خندیدند
دیگر هیچ وقت
هیچ طلوعی
هیچ بزنگاهی ,خورشید نرقصید
دیگر
زنی موهای ریحان پنجره را نبافت
هیچ وقت
مردی که عاشق خورشید شد
شباهنگام با گل های نرگس
با چشم های شرمگین
از خیابان نگذشت
به پنجره نگاه نکرد
ماه روبان سیاه بسته است
وستاره گان از درخشش خویش می ترسند.

“علی رسولی”