روزهای رنگارنگ ( برگزیده از دفتر خاطرات دورانی که در تشکیلات علنی کو مه له فعالیت می کردم)

روزهای رنگارنگ ( برگزیده از دفتر خاطرات دورانی که در تشکیلات علنی کو مه له فعالیت می کردم).
تابستان ۱۳۶۶
میخکهای لای دستمال
بعد از راهپیمائیِ بسیار طولانی در تاریکیِ شب در نهایت خستگی به یکی از روستاهای اطراف مریوان رسیدیم. از آنجا که واحدی قبل از ما به روستا رفته بودن و به مردم خبر داده بودن که واحد دیگری هم به زودی می رسه، مردم از خونه هاشون بیرون اومده بودن و جلوی اولین خونه های روستا منتظر ما بودن.
همیشه از این نوع دیدارها لذت می بردم. مردم روستا در نهایت صمیمیت و مهربانی دور ما حلقه می زدن. ما رو در آغوش می کشیدن، چندین و چند بار به ما خیر مقدم می گفتن و از ما می خواستن که برای صرف شام به منزل شون بریم. البته واحدی که قبل از ما رسیده بود تمام افراد گردان رو تقسیم کرده بود. ولی اکثر مردم روستاها دوست داشتن که دخترا به خونه اونا برن. مردم به دخترا بیشتر محبت می کردن و معمولا اسممونو می پرسیدن و خودشون لقب «شیر زن» بما می دادن، یا اینکه اگه می دونستن که در واحد پزشکی کومه له کار می کنیم به ما لقب دکتر میدادن. مثلا خود من یکی از این دکترها بودم. با وجود اینکه من و رفقای دیگه بارها سعی کرده بودیم که توضیح بدیم که ما در واحدهای سیارمون دکتر نداریم و افرادی مثل من فقط سه ماه دوره آموزش پزشکیاری دیده ایم، ولی مگه مردم ول کن بودن. می گفتن:
– دکتر که شاخ و بال نداره. شما از دکترای دولتیم خیلی بهترین.
تازه اگه در روستاهائی فرصت میکردیم و در فرصت محدودی که داشتیم به مریضای روستا سری می زدیم و مثلا آمپولی به کسی تزریق می کردیم، یا به کسی پماد یا آسپرینی می دادیم یا قرصهای ویتامین، دیگه مگه کسی حتی خود ما هم جرات می کریم بگیم که دکتر نیستیم. تازه می بایست لقب « دکتر» را خوسته یا ناخواسته قبول می کردیم. این روستا یکی از روستاهائی بود که خود من این فرصتو پیدا کرده بودم. پس دیگه رسما «دکتر ناهید» بودم!.
مشغول صحبت کردن با مردم بودم. بچه ها دورم حلقه زده بودن و به اسلحه م دست می کشیدند. زنان مرتب سرمو میان دستاشون می گرفتن و می بوسیدن و قربون صدقه م می رفتن. جوانا با نگاههای تحسین آمیز به من خیره شده بودن. منم بچه ها رو می بوسیدم و اسمشونو می پرسیدم. از نهایت شور و شعف صورتم حسابی سرخ شده بود و قلبم سرشار بود از شادی این لحظات زیبای کمیاب در میان مردمی که بی اندازه دوستشان داشتم. در همین حین دیدم که یکی از مردانی که نزدیک من ایستاده بود تکه سنگ کوچکی برداشت و به سوئی پرتاب کرد. همگی رومونو به سوی مسیری که مرد سنگو پرتاب کرده بود برگرداندیم. ابتدا در تاریکی نمی شد چیزی رو دید. سپس مرد با عصبانیت چند قدم برداشت و داد زد:
– گم شو، مگه چندین بار بهت نگفتیم که حق نداری نزدیک ما و بچه هامون بشی؟!.
چند دقیقه ای گذشت. صدای خش خشی بگوش رسید. این بار زنی داد زد:
– از ما دور شو جغد بد شگون. چی از جونمون میخوای؟!
چند ثانیه ای گذشت. شبحی که در میان درختان خودشو قایم کرده بود، کمی جلو اومد. منم صورتمو به طرف او برگرداندم. دیدم که با حالت التماس به من اشاره می کنه. با قدمهای آهسته بسویش راه افتادم. مردی که قرار بود برای صرف شام به منزلشون برم این صحنه رو دید و در حالی که بازوی منو به آرامی گرفته بود گفت:
– دخترم، کجا داری میری؟! این زن خطرناکه. شیطون رفته تو جلدش. اگه بری پیشش یه بلائی سرت میاره.
منم به آرامی بازومو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
– خالو گیان*، باید بدونم که این خانوم با من چه کاری داره. در ضمن ما که به شیطون و اینجور چیزا عقیده نداریم.
زن وقتی که خیالش راحت شد که من به سوی او می روم چند قدم عقب تر رفت و با حالتی مشوش و مضطرب و بریده بریده یه چیزای گفت که من اصلا متوجه نشدم. به آرامی گفتم:
– می بخشی، می شه یه بار دیگه حرفاتو تکرار کنی؟
زن دستمو در دستش گرفت، دیدم که چشمان سیاه و درشتش پر از اشکه. با حالتی بغض کرده بریده بریده گفت:
– نمی تونم اینجا صحبت کنم با من بیا خونه م.
منم گفتم که ما مدت کمی در روستا می مانیم و باید با بقیه رفقا باشم. بعد با دست به تخته سنگی که دورتر بود اشاره کردم و گفتم که می تونیم اونجا با هم صحبت کنیم و کسی هم صدامونو نمیشنوه.
زن التماس کنان و در حالی که دستمو به آرامی می کشید گفت:
– نه، جون خودت و هر کی دوسش داری با من بیا.
منم که این حالتو دیدم بهش گفتم:
– یه دقه همینجا منتظرم باش، باید برم به دوستام بگم که می خوام بیام پیش شما و از او آدرس خونه شو پرسیدم و او هم با دست به خانه ای دور از روستا اشاره کرد.
*****
به طرف خانه زن در حرکت بودیم. هر چه از روستا بیشتر دور می شدیم زن آرامش بیشتری پیدا می کرد و زیبائیش بیشتر به چشم می خورد. زنی بود قد بلند با چشمانی درشت و سیاه. آنقدر زیبا بود که صورتش آدمو یاد عکسهای مینیاتور می انداخت. اونم چند بار منو ورنداز کرد و هر بار کمی خجالت زده لبخندی می زد و باز سرش رو پائین می انداخت. از او اسمشو پرسیدم. گفت که اسمش مله س و منم اسم خودمو بهش گفتم. او هم گفت:
– من تو رو می شناسم. شما دکتر ناهید هستین. منم شروع کردم به همون توضیحات همیشگی که نه بابا من دکتر نیستم و…. که مله گفت:
– شما پیشمرگان کو مه له چقد انسانای بی نظیری هستین. بخاطر اینکه ما احساس نکنیم که از شما کمتریم حتی منکر دکتری خودتونم می شین. با این حرفا و جوابای من جلو در خونه رسیدیم و مله درو باز کرد. با باز شدن دروازه، رایحه مطبوعی به مشامم رسید. رایحه میوه ها و گلهای گوناگون. در دو طرف حیاط انواع و اقسام درختان میوه دیده می شد و در باغچه های دو طرف حیاط گلهای اطلسی، اقاقی، میخک، رز و… خودنمائی میکردن. فقط قدم زدن در حیاط تموم وجود انسانو پر از شادی می کرد و یک نوع احساس سبک بالی و بی غمی به انسان دست میداد. از چند پله بالا رفتیم و به داخل اتاق پذیرائی رسیدیم. اتاق پذیرائی هم نه تنها به اتاقهای پذیرائی بقیه مردم روستا شبیه نبود بلکه مثل موزه انواع کارهای دستی بود. تمام دیوارا با پارچه های سفید گلدوزی شده پوشیده شده بود. گلدوزیها بسیار زیبا و ماهرانه دوخته شده بود و رنگها و طرحهائی هم که انتخاب شده بود بسیار زیبا بود.
تمام طرحها از دستانی ماهر و قلبی زیبا و عاشق حکایت می کرد. مثلا یک جفت آهوی عاشق که سرشونو به هم نزدیک کرده بودن، غزال مادر و بچه اش که شیر میخورد. دو معشوق دست در دست. گلهای مختلف با رنگهای زیبا و پروانه ها به دور گلها، یک جفت طاوس و….
بر طاقچه های اتاق چند عروسک کوچک و بزرگ دیده می شد، بعضی از آنان لباسهای پارچه ای و بعضی هم لباسهای کاموائی به تن داشتن. راستش زیبائی اتاق آنقدر خیره کننده بود که من برای چند لحظه ای فراموش کرده بودم که چرا اونجا هستم و با دقت به تموم اشیاء و هر آنچه در آن اتاق بود خیره شده بودم. با صدای خوش آمد گوئی مله به خودم اومدم و به او گفتم:
– داده* مله چه خونه قشنگی داری. این گلدوزیهای زیبا کار خودته؟
مله هم سرشو به علامت تائید تکون داد. منم شروع کردم به تعریف و تمجید از کاراش. بعد از او در مورد مسئله ای که می خواسته با من در موردش صحبت کنه پرسیدم. اونم مهربونانه جواب داد:
– عزیزم بهتره بعد از شام در این مورد صحبت کنیم. بعد شروع کرد به تدارک شام و گفت:
– من دوست داشتم شام مفصلی برات تهیه کنم، ولی حیف که خیلی زود می خواین برین. در جواب گفتم که اصلا لازم نیست برای من شام درست کنه، نون و ماست کافیه. باز با همون نگاه مهربونش بهم گفت:
– نه عزیزم، نون و ماستم می زارم ولی یه املت ساده برات درست می کنم.
در حین کار کردن از من در مورد زندگیم می پرسید. اینکه قبل از اینکه به صفوف کو مه له ملحق بشم چکار میکردم و اصلا چرا پیشمرگه شدم. منم جواب تک تک سوالاشو می دادم. با نگاهی تحسین آمیز سراپای منو ورنداز کرد و بعد آهی از ته دل کشید و سرشو پائین انداخت تا من اشکی رو که در چشاش حلقه زده بود نبینم. سکوتی طولانی مثل دیوار بینمان قرار گرفته بود. با وجود اینکه گرسنه بودم و بوی املتی که مله با روغن محلی درست می کرد بیشتر گرسنه م می کرد ولی بیشتر از خوردن شام دوست داشتم بدونم که چرا او خواسته تنهائی با من صحبت کنه و چرا مردم روستا می گن که او مثل جغد شومه. خواستم سکوتو بشکنم، این بود که گفتم:
– داده مله چه عروسکهای زیبائی داری، منم خیلی از عروسک خوشم میآد. با تعجب سرشو بلند کرد و به اسلحم که روی زانوانم گذاشته بودم خیره شد و گفت:
– اصلا باور نمی کردم که یه دختر پیشمرگ از عروسک خوشش بیاد. خودم خجالت کشیدم که شما عروسکامو دیدین. ولی می دونی عزیزم، راستش من بدلیل وضعیتم نمی تونم بچه دار بشم. اینه که خیلی از عروسک خوشم میاد. آخه خیلی از بچه خوشم می آد ولی بچه های روستا تا منو می بینن پا به فرار می زارن. خیال می کنن که من می خوام اذیتشون کنم.
تموم وجودم یک «چرا» شده بود ولی احساس می کردم که این انسان آنقدر شکستنیه که شاید از حرفم دلتنگ و یا ناراحت بشه. این بود که در این مورد سکوت کردم و ترجیح دادم خودش به حرفش ادامه بده. باز هم دیواری از سکوت بینمان بر قرار شد و منم به وسائل و عکسهائی که روی تاقچه ها گذاشته شده بود خیره شدم. چشمم به عکسی دو نفره از او در کنار مردی افتاد و از او پرسیدم که آیا عکس همسرشه و او هم سرشو بلند کرد و حرف منو تائید کرد و گفت که شوهرش کارگر فصلیه و اکنون در تهران زندگی می کنه. باز هم دیدم که حلقه های اشک در چشمش جمع شد. به اتاق دیگری رفت و با کاسه ای پلاستیکی برگشت و گفت که می خواد برای شام سبزی بچینه. منم دنبالش را افتادم و با هم شروع به چیدن سبزی کردیم. او با چابکی و منم به کندی. از کندی خودم خندم گرفته بود. مله متوجه دلیل خنده من شد و او هم با من شروع کرد به خندیدن.
با هم سبزیها رو شستیم و پای سفره نشستیم. مله در اون مدت کوتاه سفره قشنگی چیده بود. پنیر محلی، ماست محلی، عسل و خلاصه هر چه که داشت روی سفره آورده بود. اینبار من بودم که بغض گلومو گرفته بود. چون در عرض مدت کوتاهی که پیشش بودم متوجه شدم که غم بزرگی بر دلش نشسته که از هر چه با او سخن بگوئی اونو به یاد غمش میندازه. ولی با وجود این اینهمه صمیمانه از من مهمانوازی می کنه.
*****
مله سینی چای رو جلوم گذاشت و منم به ساعتم نگاهی انداختم و او متوجه شد که من باید بزودی برم، پس به سختی و با حالتی بغض کرده شروع به صحبت کرد:
– ببین دکتر جون، مردم روستا راست می گن که شیطون تو جلدم رفته و من آدم بدی هستم. ولی باور کن دست خودم نیست. خیلی وقتا که از تنهائی دلم تنگ می شه و به نزدیکیهای چشمه می رم تا بلکه چشمم به دو نفر بیفته، به محض اینکه یکی منو می بینه یه بلائی سرش میآد. یا پاش می لغزه یا دستش می شکنه و…. نمی دونم چرا اینجوری شدم. سالمِ سالم بودم. تازه ازدواج کرده بودم، یه روز تو حیاط افتادم و سرم خورد به یه سنگی. چند روزی بیهوش بودم و بعد از اون وقتی بخودم اومدم شیطون رفته بود تو جلدم.
جریان این مریضی من اینطوره، حالم خوبهِ خوبه ولی میبینی که یهو می افتم و تموم بدنم تکون می خوره و از دهانم کف میآد. بعد از اینکه شیطون بیرون می ره، چند روز بی حالم و مثل مرده ها می مونم. بعد زبونشو در آورد و نشونم داد و گفت در موقع حمله شیطان زبونش میافته بین دندوناش و اینجوری می شه. زبونش مثل گوشتی بود که انگار با چاقو قاچ کرده بودن. راستش من وقتی زبونشو دیدم ترسیدم. و نمی دونستم چی بگم. ولی یهو یاد یکی از همسایه هامون در سنندج افتادم. همسایه ای که بیماری صرع داشت و وقتی که حالش بد می شد درست حالتی مثل مله بهش دست میداد. یادمه دست فروش بود و بعضی وقتا تو خیابون حالش بد میشد و مردم میاوردنش خونه و بیچاره بعضی وقتا سر تا پاش خونی بود. در این فکر بودم که مله گریه کنان ازم پرسید:
– دکتر جون من چه دردی دارم؟ بنظرت داروئی هست که شیطونو برای همیشه از جلدم خارج کنه؟ تا حالا بارها پیش صدها شیخ و مشایخ رفتم و اونا برام دعا نوشتن که شیطون از جلدم خارج بشه، ولی هیچ دعائی در وضعم تاثیر نداشته. تو رو خدا کمکم کن. نمی دونی منو شوهرم بخاطر این مریضی چه ها کشیدیم. خانواده ش مارو از خونه شون بیرون کردن، بعد رفتیم خارج از ده یه خونه ساختیم. ولی مردم ده با سنگ و چوب به سراغمون اومدنو مارو از خونه مون بیرون کردن، چون می گفتن من جغد شومم. مجبور شدیم به این ده بیایم. ولی اینجام بعد از چند ماهی بهمون گفتن که چوپان گوسفند و بره های مارو به چرا نمی بره. هر اتفاقی برای کسی می افتاد منو مقصر می دونستن. این بود که شوهرم خارج از ده یه خونه ای ساخت ولی خودش مجبور شد برای کار به تهرون بره. این حیاطو اینجوری درست کرده که اگه من یهو افتادم سرم رو گلا و یا چمن بیفته و بدنم آسیب نبینه. نمیدونی چه انسان خوبو مهربونیه. برام رادیو خریده که به رادیو کو مه له گوش بدم و ضبط خریده که به آوازای مختلف گوش بدم و حوصله م سر نره. البته در سال فقط سه ماه به تهرون میره. بقیه وقتا خونه س، ولی اون سه ماه مثل صد سال می گذره.
وقتی صحبتاش تموم شد من جلوتر رفتم و دستاشو تو دستام گذاشتم. در آون لحظه، احساس نزدیکی عجیبی نسبت به او داشتم. در چشمانش خیره شدم و با شمرده گی گفتم:
– ببین مله جون، بر اساس این چیزای که تعریف می کنی، فکر کنم که تو بیماری صرع داری. شاید در اثر افتادنت روی سنگ و ضربه به قسمتی از مغزت به این بیماری گرفتار شدی. برای این بیماری دارو وجود داره. ولی من دکتر نیستم و نمی دونم که آیا قابل علاجه یا نه. در هر صورت اون چیزی که مهمه اینه که تو این فکرا که گویا شیطون تو جلدت رفته و غیره رو از مغزت بیرون کنی. شیطون اصلا وجود نداره. تو انسان خوب و مهربونی هستی. تو انسان هنرمندی هستی. فقط به دور بر خودت نگا کن، به این کار دستیات، این زیبائیهای که خلق کردی، آیا هر کسی می تونه همچین زیبائیهائی رو خلق کنه؟ قدر خودتو بدون و به این حرفای عقب مونده هم توجه نکن.
مله حرفمو قطع کرد و گفت:
– آخه می دونی حق دارن بگن که من جغد شومم. به هر کی نگا می کنم یه بلائی سرش میآد. یه روز به یه بچه نیگا می کردم، یهو پاش لغزید و افتاد.
– می دونم چی میگی، ولی این بدلیل حضور تو نیست، بدلیل اینه که بزرگترا بچه رو ترسوندن و هر وقت تو رو میبینه دست و پاشو گم می کنه و میافته. در مورد کسان دیگه هم همین صادقه. یا تصادفی اتفاقی براشون می افته یا با دیدن تو، دستو پاشونو گم می کنن. اگه این نظریه صحت داشت من که دو ساعته اینجام الان می بایست یه اتفاقی برام می افتاد. و یا حتما در عرض این چند سال اتفاقی برای شوهرت می افتاد. این حرفا خرافاته و خرافات هم بی پایه س، واقعیت نداره.
مله بخود اومد، اول کمی با چشمان اشک آلود به قالی خیره شد، بعد در صورت من خیره شد و گفت:
– واقعا راست میگی، اگه من جغد شوم بودم می تونستم برای تو هم خطرناک باشم. منم به شوخی در ادامه صحبتش گفتم:
– اصلا من الان مرده بودم. هردو مثل دو دوست صمیمی در چشمان یکدیگر خیره شدیم و شروع کردیم به خندیدن، آنهم با چه صدای بلندی.
دیگه می بایست از مله جدا شوم. ولی براستی که دوست نداشتم ترکش کنم. بهش گفتم بعد از چندین ماه این زیباترین شب من بوده. از بابت همه چیز از او تشکر کردم و او هم قول داد که بزودی به نزد دکتری برود و وضعیت خودشو براش توضیح بده. وقتی از حیاط به سوی دروازه می رفتیم دستان یکدیگر را مثل دو دوست گرفته بودیم. به او گفتم:
– مله، ای کاش این عطر دلنشین حیاط شما برای همیشه به مشامم می رسید. مله یک لحظه ایستاد و به آرامی گفت:
– همینجا منتظرم باش، همین الان بر می گردم.
با عجله برگشت و دستمال کوچکی که خودش گلدوزی کرده بود در دستم گذاشت، وسط دستمال دستبندی از گل میخک گذاشته بود. با دیدن هدیه، بی اختیار مله رو در آغوش کشیدم و بوسیدم.
با هم به محل قرار برگشتیم. مله دوست نداشت به جمع نزدیک شود، می ترسید که سرزنشش کنن. روبروی او ایستادم و در چشمانش خیره شدم و به او گفتم:
– تو باید به خودت باور داشته باشی. مریضی تو مثل تمام مریضیهای دیگه فقط برای خودت ضرر داره. پس سعی کن بهانه به دست اینو اون نده و قوی باش. مردم عوض میشن و خیالت راحت باشه که وضعیت اینطور نمی مونه. با همسرت هم در این مورد صحبت کن. حالا با من بیا، بذار مردم مارو با هم ببینن و با چشمان خود ببینن که آنچه تا بحال در مورد تو فکر کردن اشتباه بوده. بعضی وقتا فقط یک حرکت کوچک کافیه که نظر مردم در مورد یک نفر کاملا تغییر کنه.
دست در دست هم به جمع نزدیک شدیم. و دیدیم که مردم نه تنها از مله گریزان نیستند بلکه با او سلام علیک هم می کنن. مله از این تغییر که در چشمان مردم نسبت به خودش می دید از شدت خوشحالی گریه می کرد. حدس زدم که وقتی که من از جمع دور شدم رفقای دیگه در این مورد با مردم بحث فراوانی داشته اند و همینطور هم بود.
از مردم روستا خداحافظی کردیم. من و مله یکدیگرو تنگ در آغوش کشیدیم و همدیگرو بوسیدیم. به آرامی در گوشم گفت:
– امیدوارم باز همدیگرو ببینیم دکتر. منم با خنده گفتم:
– من دکتر نیستم. او هم با همان چشمان اشکبار گفت:
– در هر صورت دکتر من که هستی. بارها ازم تشکر کرد و من هم از او. چند بار رومو به طرف مله برگردوندم و دیدم که قطره های اشک از چشمان زیبایش بر گونه هایش که اکنون آن حالت زردی و افسرده گی رو نداره، می افته.
وقتی در صف قدم می زدم بغض گلومو گرفته بود. برای مله و تمام انسانهائی که بدلیل وضعیت جسمی و یا جنسیتشان مورد تحقیر و آذار و اذیت قرار می گیرند و همیشه واحدهای کو مه له و یا انسانهای شریف دیگری وجود ندارند تا بتوانند با نفوظ خود در قلب مردم ورق را به نفع این انسانهای بخت برگشته برگردانند. ناراحت بودم برای تمام انسانهائی که چه خلاقیتها، هنرها و توانائیهائی که ندارند اما باید مهر بدنامی را برای همیشه بر دوش بکشند و آرام آرام شروع به مردن کنند.
*****

نزدیکیهای ساعت پنج صبح به مخفیگاه رسیدیم. هوا تقریبا روشن شده بود، همگی بشدت خسته بودیم و دوست داشتیم هر چه زودتر بخوابیم. زیر درختی بزرگ کمی نشستم. ولی از آنجائی که بشدت خوابم میومد، دراز کشیدم و طبق معمول اسلحه و حمایلمو در آوردم و زیر سرم گذاشتم و جامانه رو روی خودم کشیدم. یهو یاد یادگاری که مله بهم داده بود افتادم. هدیه رو از جیبم در آوردم. و روی حمایلم گذاشتم تا با بوی گل میخک بخواب بروم. بزودی بخواب عمیقی فرو رفتم و آن شب خواب زنان خندانی رو دیدم که با پاهای برهنه و لباسهای زیبا و رنگی در میان گلهای رنگارنگ میخک آزادانه پر می کشیدن …….
ناهید وفائی
______________________________
خالو گیان= دائی جان
داده= خواهر بزرگ