کاج کنار خانه / فریدون گیلانی

من با درخت کاج کنار خانه بزرگ شده بودم
شب ها که دریا توفانی می شد
با شاخه های کاج به جنگل های دور پناه می بردم
وقتی صدای موج در شهر می پیچید
آنقدر لا به لای آن درخت می ماندم تا سپیده بزند
مادر بزرگم می گفت که در سال قحطی
دریای تشنه یک روز صبح پدرم را به خانه اش دعوت کرد
مادر بزرگم می گفت پدرم ماهیگیر بود
و در غروب آن روز که دریا توفانی شده بود
صیادها خبر آوردند که ماهی ها پدرم را با خود بردند

هر وقت که ترس برم می داشت
کاج کنار خانه پناهگاه من بود
خیلی دلم می خواست که شانه به شانه ی پدرم
با بچه های همین کاج به ماهیگیری می رفتم
مادربزرگم می گفت ماهیگیرانِ مرداب بچه های همین کاج بودند

دیروز صبح که پنجره ام را باز کردم
دیدم درخت نیست
توفان پناهگاه مرا
از ریشه کنده بود
و آن همه طلوع قشنگ را
با موج برده بود

باید صدای بادی را که همیشه با کاج من حرف می زد
در خاطرات این خانه برای بچه هایم نگه دارم
شاید غروب فردا ماهی ها از پدرم خبری آوردند
و کاج کنار خانه توانست
با آرزوی شکفتن و به عشق ماندن
با من بزرگ شود و دو باره قد بکشد .
فروردین ماه ۱۳۹۲