تجربه‌های زنانه

بعنوان سردبیر آزادی زن و فعال زنان سالهاست که پای گفتگوی زنان زیادی نشسته‌ام و داستان زندگیشان را شنیده‌ام. بسیاری از این تجربیات در کار و فعالیت به ما کمک می‌کند و یا در نشریه به نوعی بازتاب دارد. از این تجربیات میتوان کتابی میلیون صفحه ای نوشت. انتقال این تجربیات مهم است. به همین جهت از این هفته ستونی را با عنوان تجربه‌های زنانه باز میکنیم.

تجربه‌های زنانه ستونی برای تجربه‌های زنانه است. برای این ستون بنویسید. از تجربیات خودتان و از زندگی خودتان. از آنچه که به خاطر زن بودنتان بر شما می‌گذرد. از آنچه که روزانه به نام زندگی شخصی و اجتماعی برایتان اتفاق می‌افتد. از همه چیز برای این ستون بنویسید و داستان زندگیتان را با دیگران تقسیم کنید. سردبیر نشریه پروین کابلی 


تجربه‌های زنانه

امیره  از گوتنبرگ سوئد

١۴ ساله بودم که مجبور به ازدواج با پسر عمویم که ٢۵ ساله بود شدم. پدرو مادرم سالها بود که از هم جدا شده بودند. من در خانه پدر بزرگم بزرگ شدم. برادر کوچکترم پیش پدرم و همسر جدیدش بود. مادرم اجازه ملاقات ما را نداشت. بعد از ۵ سال دوری از ما بلاخره با مردی که بسیار از خودش بزرگتر بود ازدواج کرد و به شهر دیگری رفت. تنها ملاقات من با وی در راه مدرسه قطع شد. پدرم بخاطر اینکه از دست من راحت شود مرا مجبور به ازدواج با پسر عمویم کرد. وقتی شب عروسی بود تازه من متوجه شدم که عروس من هستم. با گریه و زاری و پادرمیانی زنان فامیل و مادر بزرگم لباس عروسی را به تن کردم. آخر شب به خانه عمویم منتقل شدم و چند ساعت بعد با پسر عمویم که همسرم شده بود تنها ماندم. به محض اینکه به طرفم آمد از اتاق در رفتم و به دامن زن عمویم پناه بردم. آنشب  در کنار وی ماندم. شب بعد بلاخره به اتاق خودم رفتم و زن شدم. از همان شب یک سطل خالی در کنار تختم قرار گرفت. هر وقت که همسرم با هم همخوابی داشت بعدش من حالم بد میشد و بالا میاوردم. در طول ۵ سال ازوی صاحب دو فرزند شدم.

سال پنجم دیگر نتوانستم ادامه دهم و با هزار بدبختی مادرم را که دوباره بیوه شده بود پیدا کردم و به خانه وی پناه بردم. ۶ ماه پیش وی ماندم و با پادرمیانی فامیل، فرزندانمان را پیش خودم آوردم. پدرکه دیگر تنها شده بود رضایت داد که با فرزندانم پیش وی زندگی کنم و در ضمن از وی هم مواظب کنم. برادرم بزرگ شده بود و خود صاحب خانه و زندگی شده بود و امکان نگهداری از پدرم را نداشت. من از موقعیت استفاده کردم و هم با فرزندانم بود و هم درس خواندن را دوباره شروع کردم. توانستم داروسازی بخوانم.

پدرم سه سال پیش مرد و مقدار ثروت برای من به جا گذاشت. اکنون فرزندانم دیگر ١۴ ساله و ١۶ ساله بودند. کار برایم نبود و من هنوز جوان بودم. بوسیله یکی از دوستان با مردی که میگفت وضعیت خوبی دارد و در سوئد زندگی میکند آشنا شدم. بعد ازمدتی تصمیم گرفتیم که ازدواج کنیم و من به سوئد بیایم. بعد از مدتی از سوئد با من تماس گرفت و گفت شرکتی که برایش کار میکند کارمندانش را اخراج کرده و اکنون بیکار است. وی گفت "برای اینکه بتوانم هرچه زودتر تو و بچه ها را بیاورم باید شغلی داشته باشم. تاکسی خریده ام به پول احتیاج دارم. کاری برایم بکن".

من هم هرچه که داشت فروختم و پول را بوسیله بانک برایش حواله کردم. بعد از ٨ ماه فعالیت ویزای من و فرزندانم درست شد و به سوئد آمدیم. هفته اول با سردی بسیار بین همسرم و فرزندانم گذشت. من به خیال اینکه به هر حال اول کار است تلاشم این بود که فرزندانم که هر دو پسر هستند بتوانند با مرد زندگیم به توافق برسند. در طول این مدت چندین بار در مورد کار تاکسی پرسیدم  که طفره رفت. بعد از مدتی متوجه شدم که از تاکسی خبری نیست و بیکار است و در ضمن در محفلی تریاک هم میکشد. وقتی از وی پرسیدم که پولی را که سرمایه زندگی من است چکار کرده است، گفت که خانه خریده و بزودی به ویلائی نقل مکان میکنیم.

دوماه گذشت. از ویلا هم خبری نشد. کم کم بداخلاقی هایش شروع شد. یک روز که از بیرون برگشتم متوجه شدم که هر دو فرزندم را در حمام خانه زندانی کرده است. وقتی علت را پرسیدم  درخانه را باز کرد و هر سه تای ما را بیرون انداخت. ساعت ١١ شب نوامبر بود. هوا سرد و ما تقریبا لباس خانه فقط به تن داشتیم. به کیوسکی پناه بردیم و تقاضای کمک کردیم . یک ساعت بعد در اداره پلیس بودیم و آنها در تلاش بودند که برای سپری کردن شب جائی را برای من و دو فرزندنم پیدا کنند.

اکنون هم اینجا پیش شما هستم و مدت ۶ ماه است که این مرد را ندیده ام و از وی هیچ خبری هم ندارم. تصمیم گرفته است که ما را به ایران برگرداند. من با چه روئی و با چه امیدی میتوانم برگردم. دیگر نه خانه ای دارم که بتوانم در آن زندگی کنم و نه آبروئی برایم باقی مانده است.