شعرهائی از کتاب « آوازهای پناهنده »

شعر و کبریت 

اگر صبر می کردیم

کوه متولد نمی شد

اعتراض درخت ها را بایگانی کنید

این آسمان ابری

 به مفت نمی ارزد

اگر بر گردیم

از این رودخانه دیگر نسیمی نمی گذرد

گول پائیز را نخورید

اگر صدای برگ ها را ثبت کنید

در هر کوچه ی بی قراری

باغی محکوم شده است

در هر دانه ی باران

بهاری خراب شده است

دیگر نباید صبر کرد

اگر این کوه از میان بشکند

از تمام پنجره ها

به پرنده شلیک خواهند کرد

مواظب باشید آخرین مسافر خواب آلود

در ایستگاه مخدوش

از قطار پیاده نشود

اگر صبر می کردیم

کوه متولد نمی شد

شعر ها را از پیاده روها جمع کنید

هر عابری

می تواند کبریتی باشد .

خرداد ۱۳۷۳

آخرین پل آفتابی

یک چشم

پر از تهدید مذکر

یک دل

پر از مهربانی ناقص

کسی را نمی شناسم که در این جاده پل زده باشد

آخرین ثروت عشق

در گذر خرابه ی شهر

مضحکه ی عابران مشکوک شده بود

یک خانه

پر از ترس فرتوت

یک باغ

پر از پرنده ی لال

کسی را می شناسم که در این جاده

آخرین پل آفتابی را

تا آخرین قطره منفجر کرده است .

خرداد ۷۳

یک خیابان تنهائی

یک چهارراه آب

یک دهان دشنام

یک پیکان بی وطن

پر از خاک و خاشاک

لطفا از این کوچه نپیچید

سیل همه ی خانه ها را برده است

اگر کلمات را می شد بیدار کرد

شاید کسی می توانست سرزمینش را زمزمه کند

احتمالا باید آن طرف باغ

اتفاقی افتاده باشد

آن که قفس می فروشد

سرانجام به میله ها بدهکار می شود

یک خیابان تنهائی

یک چهارراه پر از خواب خنده دار

یک پیکان پر از فشار چشم

لطفا از این کوچه نپیچید

باغچه ها دیگر قناری نمی فروشند .

تیر ماه ۷۳

رد پای ماهی ها

مِه

در غروب چشم های خزر

صیاد را سرآسیمه به مرداب دعوت می کرد

هراسان به این قایق نجیب

نگوئید خداحافظ

اگر این عابر از موج های شکسته نترسد

می شود حباب را

از جریان تکثیر

حذف کرد.

صدایم را روی آب بنویسید

شاید از این خرابه سرانجام ساحلی ساختید

ماسه ها به خبر چینی عادت کرده اند

احتمال دارد رد پای ماهی ها را

گم کرده باشید

من خود به چشم دیدم که شعر را

در ملاء مبهوت خاک بی سیرت می کردند

اگر این دریا

به تفنن حتی

یک ناوگان شعر سروده باشد

هیچ ساحلی

رو به کشتی های خاموش

خمیازه نخواهد کشید

دیرگاهیست که من

به حضور این همه پرچم

تردید کرده ام .

تیر ۱۳۷۳

سرود نا مفهوم

از راهی می گذشتم

نسیمی زیر پایم سبز شد

خنده های قشنگ بهار را

چیدم و دیدم راه را بسته اند

برگشتم

دیدم صدای ملتهبی

می خواهد از ملوان بازنشسته

آهنگساز بسازد

یک خیابان گل

در مجاورت مرداب پارو می زد

آخرین صیادی که از دریا بازگشت

سرود نامفهومی خواند و در گذشت

فراموش نکنی جزیره ای را

که هر روز صبح به ما می خندید

مرا ببخشید اگر قایقم را

هرگز به لنگر گاهی نبسته ام .

مرداد ۱۳۷۳

 

یاد آن دلاور

 

من همیشه به یاد آن دلاور هستم

تفنگش را گوشه ی باغچه خاک کرده بود

قطار فشنگش را به سنگ ها سپرده بود

و چشمش به در بود تا زمین نفس بکشد

من همیشه به یاد آن دلاور هستم

وقتی خیابان شکاف برداشت

آرام

در همین باغچه خاکش کردم .

مرداد ۱۳۷۳

 

پناهنده یک

مراقب باشید ققنوس را

زیر پا له نکنید

آخرین آتش

در شیپور شامگاه

خاموش شده است

آن که با موی سفید می آید

پناهنده است

زمزمه هایش را در قطار

به غریبه سپرده است پناهنده

حرف هایش را

در حجم نا مناسب روزها

چاپ کرده است

آن که از دور می آید

خاک ها را

به جست و جوی نگاهش به هوا داده

دست هایش را

در غیاب عاطفه معنی کرده است :

شب یعنی ترس

زناشوئی یعنی گوشت حرام

روز یعنی انتظار انتقال

خیابان یعنی تنه ی یاوه ی خاطره ها

دیگر نگو دوستم داری

از آن همه آهنگ

هیچ بادی در گوشم نیست

آن که از دور می آید

لنگرگاه نا معلوم بندری است شاید

که از خود بادبان مقوائی ساخته است

برگ های این شاخه را

لا به لای دفتر بگذارید

این باغچه از بهار طلبکار است

هر روز

هرروز که در سرعت کوچک می شوید

به این همه برگ خشکیده سلام کنید

خشکسالی هر فصلی

زبانی خواهد شد

در دهان پرنده ای که نمی داند

سرانجام در کدام سمت

باید به قفس برگردد

مرزها را بسته اند

از سرعت نترسید

آن که با موی سپید می آید

پناهنده است

شعله های کودکی را

در دفترهای ناراحت

خاموش کنید .

مرداد ماه ۱۳۷۳