فریدون گیلانی
به درخت نزدیک تر شدم
که فاصله را در صدایت گم نکنم
آن گونه که تو می خواندی
لب های جهان مثل غنچه باز می شد
در صدایت راه می رفتم
که بهار را بگیرم
و دوباره با تو در ساحل قرار بگذارم
اگر این ملامت بی قرار بگذارد
سرانجام به لحظه ای می رسم
که قطاری از آغوشم بگذرد
و با شعرهایم به سفر برود
کسی نمی داند که « او » ی من « تو » ئی
و « تو » خود
درختی شده ای
که همسفرانم را
در وزش برگ هایش بزرگ کرده ام
و آنقدر تنه اش را بوسیده ام
که هوا روشن شود و پیچ و تابش را
دوباره با خود در شهر بچرخانم
چاره ای ندارم
جز آن که آخرین نگرانی های نور را
در خود ذخیره کنم
چهار سمت آن چه به من گفته اند آسمان است
به چنان رنگی در آمده که هیچ تصویری از آن ندارم
چاره ای ندارم
جز آن که فاصله ام را با « تو » کمتر کنم
و با صدایت
آنقدر زیر پل ها منتظر بمانم
مگر از « تو » آوازی برآید
و مساحت آسیب دیده ی من
از این خواب سنگین برخیزد
به درخت نزدیک تر شدم
که خنده های تو را پیدا کنم
و خودم را به دمدمه های صبح برسانم .
من نمی خواهم ضمیمه ی سرزمینی شوم
که از نفس عاشقان جواز عبور می خواهد
و شاعران را چنان به درخت می بندد
که نسبت به عشق ندامت نامه بنویسند
به من نزدیک شو
بادهای بی پروا
پیام درخت های تنها را
به جنگل برده اند .
اردیبهشت ۱۳۸۷