گردان شوان و بیست و پنج سال سکوت!

در پایان یک دوره از فعالیتهای گسترده در بهار، تابستان و پاییز سال شصت و شش، کمیته مرکزی کومه له بر اساس سیاست و برداشتی که از اوضاع سیاسی در منطقه داشت، تحت مسئولیت مستقیم کمیته رهبری، هر سه گردان تیپ یازده سنندج را به نوبت و هر کدام به مدت یک ماه و نیم به روستای (بیاره) نزدیک به شهر حلبچه و در مرز ایران و عراق، اعزام کرد. گردان آریز اولین واحد بود که به این ماموریت فرستاده شد. گردان شاهو جایگزین آریز و دست آخر هم نوبت به گردان شوان رسید. در آخرین روزهای سال ۱۳۶۶و همزمان با ماموریت گردان شوان، جمهوری اسلامی با تدارک وسیع و سازمان یافته، حمله ای گسترده را در منطقه حلبچه، روستاها و شهرک های اطراف آن، آغاز کرد و باعث گردید که عملا گردان شوان غافلگیر شده و در بین نیروهای جمهوری اسلامی و ارتش عراق گرفتار شود. 

موقعیت جغرافیایی این منطقه و و جود دریاچه ای نسبتا گسترده در مسیر عقب نشینی، اوضاع را پیچیده تر میکرد. این واحد انقلابی و رزمنده که محبوبیت و تواناییهای آن زبانزد خاص و عام بود، همزمان با مردم بی دفاع حلبچه مورد بمباران شیمیایی رژیم بعث عراق از طرفی و تهاجم مستقیم نیروهای جمهوری اسلامی از طرف دیگر واقع گردید. این رفقای گرانقدر در آخرین نبرد نیز همچون گذشته، در حالیکه خسته و گرسنه بوده و از تاثیرات بمباران شیمیایی در امان نمانده بودند، دلیرانه ایستاده و تا آخرین توان خود دست از مبارزه و مقاومت برنداشتند. در این نبرد نابرابر، تمامی این گروه شصت و هشت نفره به استثنای چهارده نفر، در محل جان خود را از دست دادند. دو نفر از آنها بعدها توانستند خود را به منطقه امن رسانده و به کومه له بپیوندند و دوازده نفر بقیه هم بعد از چند ماه اسارت و شکنجه های طاقت فرسا، از طرف دژخیمان جمهوری اسلامی، تیرباران شدند.

دو عامل مهم و موثری که فاجعه گردان شوان را از دیگر اتفاقات ناگوار متمایز میکند، عبارتند از:

۱ – عدم مسئولیت پذیری و ادامه سکوت کمیته مرکزی و کمیته رهبری وقت کومه له.
۲ – پس فرستادن فردی از جانب رژیم اسلامی نزد کومه له که ۱۲ ساعت قبل از درگیر شدن گردان شوان اسیر شده بود. ( این فرد، محمد سیار که یکی از کادرها و فرماندهان برجسته و شناخته شده کومه له بود، پس از چند ماه اسارت، از طرف جمهوری اسلامی با اهدافی معین نزد کومه له پس فرستاده شد.)

عامل اول، عدم مسئولیت پذیری و سکوت رهبری:

یکی از سنتهایی که در بدنه تشکیلات کومه له جا افتاده و رایج بود، جلسات نقد و بررسی اتفاقاتی بود که به وقوع می پیوست. در آن جلسات، ضمن تجزیه و تحلیل اوضاع مشخص سیاسی و اجتماعی، معمولا نقاط ضعف و قوت نیروهای خودی و دشمن، مورد بررسی قرار گرفته و به این شکل تلاش میشد تا از تکرار اشکالات و کمبودها جلوگیری و نقاط قوت خود را تقویت کنند و همچنین وضعیت و توان دشمن را مورد بحث و ارزیابی قرار دهند. اما در موارد زیر که به نحوی پای رهبری کومه له در میان بود، آن سنت به هر دلیل، به فراموشی سپرده شده و با سکوت و عدم مسئولیت پذیری مواجه گردید. این موارد،عبارتند از:

۱ – اعزام واحدی از کومه له به محل بسیار نامناسب و نا امنی در منطقه اورامان. این واحد، در جبهه جنگ عراق و ایران در منطقه ای بشدت نظامی، گرفتار شده و در نبردی نابرابر، تعدادی از اعضا و کادرهای برجسته و مجرب و محبوب شناخته شده کومه له، جان خود را از دست دادند.

۲ – اعزام گردانی از پیشمرگان کومه له (۲۲ ارومیه) به منطقه شمال کردستان ایران. این محل حیاط خلوت حزب دمکرات کردستان ایران بود. قابل ذکر است که در آن مقطع، کومه له و حزب دمکرات در جنگی تمام عیار به سر میبردند. رفقای ما شناخت چندانی از موقعیت منطقه و آرایش نیروهای حزب دمکرات و جمهوری اسلامی، نداشتند. در نهایت، این گردان به صورت همزمان مورد هجوم حزب دمکرات و جمهوری اسلامی واقع شده و تعداد زیادی از رفقای ما در این واحد، جان خود را از دست دادند.

۳ – اعزام گردان شوان به یک منطقه جنگی در نزدیکی مرز ایران و عراق. (نیروهای ایرانی در ارتفاعات این منطقه مستقر بوده و کنترل وسیعی بر اطراف خود و از جمله مقرهای کومه له داشتند) این گردان در جوار حزب دمکرات ( در حالت جنگی با کومه له) و سپاه رزگاری ( نیرویی مذهبی و مرتجع که کومه له سالها پیشتر بخش بزرگی از آنها را خلع سلاح کرده بود)، مستقر شد. سرنوشت این گردان هم متاسفانه بهتر از موارد قبلی نشد.

۴ – اعزام واحدهایی از نیروهای پیشمرگ به منطقه جنگی بین عراق و ایران در محلی به اسم (سونی) نزدیک به شهر سردشت. در ارتفاعات پشت مقرهای کومه له، ارتش عراق و در ارتفاعات روبرو ارتش و پاسداران ایران مستقر بودند و منطقه را کاملا زیر نظر و کنترل خود داشتند. حزب دمکرات ( هنوز در حالت جنگی با کومه له) در روبروی مقرهای کومه له و با فاصله سیصد متر و گروههای مسلح اپوزسیون عراقی در کمی پایینتر از آنها، قرار داشتند. در سونی هم قرارگاه کومه له مورد توپ بارن و خمپاره باران مداوم و شدید نیروهای جمهوری اسلامی واقع شد که چند روز و تا عقب نشینی رفقای ما از آنجا، ادامه داشت. چیزی که باعث نجات جان خیلی از آن انسانها شد کانال سرپوشیده کوچکی بود که اگر مورد اصابت قرار میگرفت به قتلگاهی واقعی تبدیل میگردید.

نقطه مشترک تمامی این موارد، یک نوع ماجراجویی و مایه گذاشتن از مجموعه ای انسان صادق، مبارز و معتقد بود که به رهبری، اعتماد داشتند.
در موارد فوق و بخصوص بعد از فاجعه گردان شوان هم، هیچگاه رهبری نتوانست با شهامت و علنی از سیاست خود دفاع کرده و مسئولیت آن راهم بپذیرد. کما اینکه در عمل، به ادامه دادن آن سیاست اصرار داشت. مورد ( سونی ) گواه بر این واقعیت است.
در گذشته مسائل امنیتی و وجود شرایط جنگی، این امکان را به رهبری میداد که به سادگی شانه از زیر بار مسئولیت خود خالی کرده و به تحمیل سیاستهای خود از بالا، ادامه دهد. رهبری وقت کومه له، به عمد یا غیر عمد فراموش کرده است که آنها منتخب اعضای تشکیلات بوده و طبق اساسنامه آن تشکیلات، حقوق و وظایفی دارند. در زمینه حقوق، سخن زیادی برای گفتن نیست اما در زمینه وظایف، که همانا توان، هدایت و مسئولیت پذیری است، بشدت کم آورده اند. آنها بر موج خوشبینی و اعتماد افراد سوار بوده و از نظر خود پاسخگوی کسی نیستند. اما امروز تمامی آن عوامل و پارامترهای امنیتی که رهبری وقت، خود را در پشت آن مخفی میکرد، تغییر کرده است. دیگر حکومت بعث عراق که میتوانست مشکل ساز باشد، وجود خارجی ندارد، رابطه با احزاب کردستان عراق هم که دیگر مخفی نیستند، جمهوری اسلامی هم که اطلاعات کافی از این حوادث دارد.
اما در این میان، تنها مردم کردستان، خانواده جانباختگان و همفکران و رهروان راه این رفقا هستند که از همه چیز بی خبر مانده اند. باید به آنهایی که پشیزی به احساسات مردم اهمیت نمیدهند، یادآوری کرد که دوران خارج از گود نگه داشتن مبارزین واقعی و مردم تحت ستم به سر آمده است. دیگر ساده نیست که از اعتماد آنها سوءاستفاده کرده و بر سرشان شیره مالید. آنهایی که تلاش میکنند که اعتراف به واقعیت های تلخ را، با گذشت زمان به فراموشی بسپارند و امیدوار باشند که به این شکل، حافظه مردم محروم و خانواده های عزیزان از دست رفته و نیز فعالین اجتماعی پاک شود، سخت در اشتباهند. این “رهبران” باید این واقعیت را بپذیرند که بدون اعتماد و پشتیبانی واقعی مردم، آنها وزن خاصی نخواهند داشت.
در هر جنبش مبارزاتی دو عامل اصلی وجود دارند که رابطه تعیین کننده ای با همدیگر داشته و هر کدام بر دیگری تاثیر مستقیم دارند. یکی از این دو عامل، مردم تحت ستم و عامل دیگر، تشکل ها و نیروهای مبارز بر خاسته از بطن همان مردم بپا خاسته است. ارتباط تنگاتنگ و مشورت دائم این دو عامل در گزینش تاکتیک ها، اعتماد متقابل نسبت به همدیگر، آگاه بودن هر دو عامل به منافع جمعی و همچنین داشتن سیستم کنترل و ارزیابی همیشگی از همدیگر، موجب شکوفایی آن جنبش و در نهایت، پیروزی آن خواهد بود. هر کدام از این دو بخش اگر در کار خود موفق عمل نکنند بر بخش دیگر هم تاثیر مستقیم داشته و چه بسا به شکست کل جنبش بیانجامد.
در جنبش کردستان، متاسفانه این دو بخش لازم و ملزوم، غیر از دوره ای کوتاه، ( پیوند کومه له و مردم مبارز و ستم کشیده در آن سالهای اول) هیچگاه رابطه ای بر اساس تعریف اجمالی بالا، با هم نداشته اند. نتیجه این جدایی، امروز به وضوح قابل مشاهده است. هم اکنون از طرفی مردم ستمدیده راه خود را گرفته اند و اولویتهای خود را داشته و گروههای سیاسی هم از طرف دیگر، با مشغله ها و دنیای خاص خود دست به گریبانند. شاید بر این متن، بتوان به فاجعه گردان شوان پرداخت.

در مورد این تراژدی، سوالهای زیادی از طرف رهبری وقت کومه له، هنوز هم بی پاسخ مانده اند از جمله:

۱- علت اعزام گردان شوان به این منطقه جنگی و ناامن در شرایطی که این رفقا هیچ رابطه ای مستقیم با مردم منطقه فعالیت خود در داخل نداشتند، چه بود؟
۲- چرا در مرحله بعدی، تحرکات و جنب و جوشهای نظامی رژیم در منطقه، جدی گرفته نشد؟
۳- چرا کومه له تا لحظه های آخر هم، تصمیمی برای خروج از منطقه نداشت؟
۴- رابطه کومه له در آن مقطع، با نیروهای اتحادیه میهنی کردستان در محل، به چه شکلی بوده و آیا آنها تشکیلات را از خطر حمله احتمالی آگاه کرده بودند یا نه؟ ( کما اینکه طبق گفته ها و خاطرات افراد و کادرهای این اتحادیه، آنها کومه له را در جریان آن تهاجم گسترده گذاشته بودند.)
۵- چه عامل و یا عواملی باعث شد که حزب دمکرات توانست، بدون تلفات از مهلکه نجات پیدا کند؟
۶- در آن شرایط، فرماندهی اصلی کومه له و کمیته رهبری کجا بودند؟ چرا هیچکدام از این دو ارگان، زحمت آمدن به ” استراحتگاه بیاره ” و حتی در آن چند روز حساس، به اردوگاه چناره را هم، به خود ندادند؟
۷- چرا در مقابل افشا گری و نوشتن کتاب از جانب محمد سیار، همچنان به سکوت خود ادامه میدهند؟
۸- چرا توضیحات جلال برخوردار از واقعه گردان شوان هیچگاه علنی نشد؟

عامل دوم، پس فرستادن محمد سیار:

شب قبل از درگیر شدن گردان شوان، یک گروه پنج نفره به فرماندهی و مسئولیت محمد سیار برای کمک و ارتباط گیری با رفقای گردان شوان و کمک به نجات آنها، با یک قایق بادی موتوردار، از دریاچه سیروان عبور کرده و قبل از رسیدن به ساحل، با کمین نیروهای جمهوری اسلامی در آن سوی دریاچه برخورد کرده و درگیر میشوند. تا قبل از درگیری، محمد سیار مرتبا با فرماندهی و مسئولین تشکیلات ارتباط رادیویی داشته اما در جریان و بعد از این درگیری ارتباط وی برای همیشه قطع میشود و هیچکس غیر از خود محمد سیار نمیداند که اتفاقات بعدی چه بوده و چه بر سر آن چهار پیشمرگ دیگر که همراه او بوده اند، آمده است. فاصله زمانی این رویداد، ( درگیری و قطع ارتباط با محمد سیار) تا درگیر شدن گردان شوان با نیروهای رژیم اسلامی بیشتر از دوازده (۱۲) ساعت است. در مورد این دوازده ساعت است که اصلی ترین و گرهی ترین سوال در مورد نقش احتمالی محمد سیار در این فاجعه، بی جواب مانده است.

محمد سیار در کتابی که در سال ۱۳۸۹ چاپ کرده تلاش میکند که با سر هم کردن داستانی که کودکان را هم قانع نمیکند، این دوازده ساعت را در هاله ای از مه گرفتگی و ناروشنی بپیچاند و ذهن مخاطب را به جایی ببرد که او تعیین میکند. در این داستان، ” همه آن چهار نفر که همراه نامبرده بوده اند، در تاریکی شب، از ناحیه سر گلوله میخورند و جانشان را از دست میدهند.” آخر اگر نیروهای رژیم آنچنان زبده و چیره دست بودند، پیشمرگان کومه له حتی یک روز هم در مقابل آنها، تاب مقاومت نداشتند. در حالی که برعکس در روز روشن، صدها نفر از نیروهای رژیم در مقابل یک دسته ده – دوازده نفره از رفقای ما در شرایطی که آنها، از همه امکانات و تجهیزات و اسلحه های سبک و سنگین بهرمند بودند، عاجز بوده و شکست میخوردند. حالا چطور شد که در تاریکی شب یک گروه کوچک میتواند با این دقت مغز همه رفقای ما را در آن قایق، نشانه بگیرد؟
در رابطه با سر در گم کردن مخاطب، محمد سیار در بخشی از کتابش، مسئله تونل وحشت را مطرح کرده و با این کار خود جدا از تحریک احساسات دوستان و خانواده های جانباختگان اسیر، دو هدف را دنبال میکند هدف اول: منحرف کردن ذهن مخاطب به تونل وحشت، اینکه شاهد اعدام رفقای دربند بوده و از وی در حین داشتن اسلحه در دست، برای سند سازی عکس گرفته اند. محمد سیار این فرض را در نظر گرفته که مخاطب به او مشکوک شود و او را عامل تیر خلاص بداند و در این رابطه او نه تنها با این شکاکیت مشکلی ندارد بلکه شاید هم خوشحال شود زیرا توجه مخاطب را از آن دوازده ساعت تعیین کننده در کل ماجرا، دور کرده و متوجه تونل وحشت میکند. هدف دوم: اینکه حکومت بر این اساس، به او اعتماد کرده و نزد کومه له پس فرستاده است. برای کسانی که جمهوری اسلامی و ترفندهای این جنایت پیشگان فاشیست را نمی شناسند، شاید این تاکتیک، مناسب باشد اما محمد سیار خوب میداند که حتی تیر خلاص زدن به اسیران در بند، به لحاظ اطلاعاتی و امنیتی برای رژیم، ارزش خاصی ندارد زیرا هر پاسدار یا بسیج کودنی میتوانست همان کار را شاید هم ” با افتخار” انجام دهد. در قبل و بعد از جریان گردان شوان رژیم بارها افراد و کادرهای کومه له را اسیر کرده بود خیلی از آنها با شهامت در مقابل تمامی شکنجه ها و فشارهای طاقت فرسا ایستادگی کرده و تسلیم نشدند و لب به سخن باز نکردند. اما آنهایی را که تحت شکنجه های وحشیانه و خارج از تصور بشری، مقاومتشان شکسته شد و حتی مجبور به لو دادن فعالین و امکانات، شده بودند، را دست آخر اعدام میکرد.

دژخیمان اسلامی در حالی یکی از فرماندهان برجسته کومه له را پس میفرستند که توهمی نسبت به رفقای ما نداشته و حتی نوجوانهای اسیر گردان شوان همچون ژاله نایسر، جبار صید مرادی و عطیه شریفی (در حالی که حامله بود) را تیرباران میکند. سیستم اطلاعاتی و امنیتی رژیم اسلامی پیچیده تر و جنایتکارانه تر از آن است که با این داستانهای پر از تناقض، بتوان کسی را فریب داد. هدف من در این نوشته بررسی کل کتاب محمد سیار نیست بلکه توجه به آن ۱۲ ساعت بین دستگیری نامبرده و درگیر شدن گردان شوان است. اما بقیه داستان هم پر از تناقض و ساده لوحانه است. محمد سیار به قول خودش تا شب سیزده بدر(حدود ۱۶ روز) فرار نمیکند در حالی که ظاهرا او را نمی شناسند و از او حفاظت ویژه ای به عمل نمی آورند اما در بخش دیگر کتاب، امیدوار است که در چهل چشمه بتواند از دست آنها بگریزد حتی اگر این گریز به قیمت مرگش هم تمام شود. چون در هر حال او از نظر خودش، رهایی می یابد.

محمد سیار در مورد چگونگی دستگیریش چنین میگوید:

هوا گرگ و میش بود و افق در حال روشن شدن بود که سرو صدایی را شنیدم و متوجه تعدادی شبح شدم.از هویت آنها مطمئن نبودم. بلافاصله روی زمین دراز کشیدم. به چند قدمی من رسیده بودند که ناگهان با دیدن من بلافاصله به عقب پریده و تفنگهایشان را به طرف من گرفتند و قصد شلیک داشتند. من به سرعت بلند شدم و فریاد زدم: من حلبچه ائی. صدام کیمیاوی! همه فرار، همه فرار……
حدود ۱۲ نفر بودند که دو جنازه را حمل میکردند و چند نفر آنها زخمهای سطحی داشتند. کمی فکر کردم قطعا این همان واحدی بود که به ما در قایق شلیک کرده بود و ما با شلیک متقابل دو نفر از آنها را کشته بودیم. درست بود جاده ای که از پایگاه نظامی نیروهای عراقی به دریاچه میرسید در آن طرف دیگر دریاچه ادامه می یافت. فرماندهان رژیم یک واحد ۱۴ نفره را به عنوان نیروی هشدار دهنده به آن منطقه فرستاده بودند تا در صورت پاتک نیروهای عراقی مطلع شوند.
مسئول واحد نگاهی به من انداخت و گفت یکی از جنازه ها را روی کولش بگذارید. یکی از افراد با دستش مرا خم کردو سپس یکی از جنازه ها را روی کولم گذاشتند. من قامتم را راست کردم و جنازه به زمین افتاد. من مجددا پشت سر هم تکرار میکردم:
من حلبچه ائی. صدام کیمیاوی! صدام کیمیاوی! همه فرار، همه فرار……
مسئول واحد نگاهی به من انداخت و گفت او اهل حلبچه است راه بیفتید. آنها مرا همراه خود بردند. چند دقیقه ای راه رفتیم که ناگهان صدای چند تک تیر را شنیدم وقتی برگشتم دو سرباز عراقی را دیدم که دستهایشان را روی سرشان گذاشته بودند و یکی از بسیجیها به آنها اردنگی میزد. او سپس نزد من آمد و یک اردنگی نیز به من زد. در آن موقع آنها مجددا نظرشان به من جلب شد، زیرا من لخت بودم با دستمالی خونی به دور سر و یک طرف بدنم سراسر خونی شده بود. یکی از بسیجیها دستمال دور سرم را که از آن خون می چکید باز کرد و دور انداخت و باندی که همراه داشت محکم دور سرم بست و سپس پالتو یکی از سربازان عراقی را در آورد و به من پوشاند و یک شلوار نازک پلاستیکی به من داد تا بپوشم. ( صفحه ۱۹ و ۲۰ کتاب واقعیتی ابهام. نوشته محمد سیار)

اگر کسی کمی تجربه نظامی و نحوه درگیری با نیروهای رژیم اسلامی را داشته باشد قطعا با خواندن این پاراگراف، نتیجه دیگری غیر از آن چیزی خواهد گرفت که مد نظر محمد سیار است. در این داستان در حالی که ایشان لخت بوده و از ناحیه سر زخمی شده است و درست در محوطه ای دستگیر میشود که از آنجا مورد تیراندازی واقع شده اند. با توجه به اینکه تیراندازی متقابل صورت گرفته و گویا آنها دو کشته و چند زخمی داده اند، به حرفهای ایشان که “من حلبچه ئی و صدام کیمیاوی” گوش داده و به چیزی مشکوک نمیشوند و تازه به ایشان هم محبت کرده و لباس هم میدهند.

محمد سیار تلاش میکند در ادامه سناریوی خود، تا آنجا که امکان دارد، نشان دهد که رفقای گردان شوان ضعیف و ناتوان بوده و به شکلی تصادفی در برخورد با یک نیروی کوچک نظامی، در حالی که توان مقاومت نداشته اند، از بین رفته اند. اما واقعیات چیز دیگری را نشان میدهد. من خودم ساعت ۱۲ ظهر با دکتر رحمت (کمال اسماعیلی پزشکیار گردان شوان)، از روی ارتفاعات پشت اردوگاه چناره با بیسیم تماس گرفتم و درست ۵ ساعت قبل از درگیر شدن، وضعیت رفقا و موضوع بمباران شیمیایی را جویا شدم. رحمت توضیح داد: که فقط گلوی شاهو محمدی اذیت میشود بقیه حالشان بهتر است و گفت که حتی خود او هم شب قبل، مسموم شده بود و گفت میشنوی که حالم خوب است و من اطمینان دارم که رحمت آدم دروغگویی نبود.
نسرین رمضانعلی (یکی از بازماندگان گردان شوان که بعدا به کومه له ملحق شد) هم که خود در آنجا حضور داشته، دقیقا این گفته را تایید میکند که فقط شاهو به لحاظ مسمومیت شیمیایی، وضعش خوب نبوده است. نسرین میگوید شب قیل از درگیر شدن در مسیر آمدن به کنار سیروان، دچار مسمومیت شده و این مسمومیت بر بینایی آنها تاثیر گذاشته و دید آنها را با مشکل مواجه کرده بود اما به محض رسیدن به کنار دریاچه، آن مشکل برطرف میشود و در طول روز هم هیچ مسمومیت دیگری اتفاق نمی افتد. واحدی که نسرین هم عضو آن بوده است، اولین دسته ای بوده که درگیر شده و مقاومت کرده است. نسرین میگوید که آنها از سه طرف محاصره شده بودند تنها طرف رو به دریاچه بود که ظاهرا باز بود. به گفته نسرین این نیروها سریعا به طرف آنها می آمده اند.
شواهد نشان میدهد که آنهایی که با گردان شوان درگیر شده اند از اطلاعات کافی در رابطه با وضعیت آنها برخوردار بوده و خود را به سرعت به آنجا رسانده اند.

محمد سیار در صفحه ۲۱ کتابش چنین مینویسد:

پیشمرگان گردان شوان در فضای تراژدی مرگ!

{ پیشمرگان گردان شوان قاعدتا با توجه به آسیب های شدید ناشی از گازهای شیمیائی و خستگی شدید، در شرائط سخت و دهشتناکی بسر میبردند. پیشمرگان با از بین رفتن نیروی کمکی و متوقف شدن عملیات نجات، امید خود را از دست دادند و یاس و نا امیدی بر آنها مستولی شد.مسئولین گردان سر در گم بودند و تاثیرات گازهای شیمیائی آنها را بشدت عصبی و کم تحمل کرده بود.
در بامداد روز ۲۵ اسفند ماه، فرماندهان گردان شوان برای اجتناب از هر نوع درگیری نظامی با نیروهای رژیم، قبل از روشن شدن هوا، کمی از دریاچه فاصله گرفتند. با بالا آمدن آفتاب و ترس امکان دیده شدن بوسیله نیروهای رژیم اسلامی، شوکی به حبیب الله گه ویلی می گوید: ” ما به درون یک روستای کوچک مخروبه که مقداری پوشش گیاهی دارد و در آن نزدیکی است میرویم و تا تاریک شدن هوا همان جا باقی می مانیم.” پیشمرگان بدرون خانه های مخروبه و درختان می روند و فقط یک نگهبان را در تپه ای بسیار کوتاه که در کنار درختان بود به نگهبانی می گمارند. درختان و تپه در نزدیکی جاده قرار داشت و منطقه مسطح و بدون پوشش بود. فرماندهان گردان شوان همواره در طول روز و تا درگیر شدن با نیروهای رژیم با حبیب الله گه ویلی در تماس بودند.
بمباران شیمیائی هواپیماهای عراقی در تمامی روز ادامه یافت و پیشمرگان در آن مخفی گاه در معرض گازهای شیمیائی بیشتری قرار گرفتند. گازهای شیمیایی در سیستم عصبی آنها اخلال ایجاد کرده بود.
در قبل از غروب آفتاب شوکی فرمانده گردان شوان به حبیب الله گه ویلی می گوید: ” تعدادی نیروی نظامی به طرف ما می آیند.” شوکی پس از لحظاتی مجددا تماس می گیرد و می گوید: “چیز مهمی نیست، آنها سربازان عراقی هستند که در منطقه سرگردان هستند.” بعد از حدود نیم ساعت شوکی تصمیم گرفت، پیشمرگان را از درون مخفی گاه بطرف دریاچه بفرستد. آن تصمیم مورد مخالفت تعدادی از فرماندهان واحدها قرار گرفت و نتیجه به بگو، مگو انجامید. فضای دهشتناکی بر تمامی پیشمرگان حاکم بود. پیشمرگان در جهت دریاچه از مخفی گاه بیرون رفتند. بناگهان فرهاد وکیلی (فرهاد تیربار) که در بالای تپه نگهبان بود، از طریق بیسیم خبر می دهد که تعدادی از نیروهای رژیم اسلامی بطرف آنها می آیند. آن خبر را حبیب الله از طریق بیسیم می شنود و لحظاتی بعد تیراندازی شروع میشود. فرهاد بلافاصله مورد اصابت گلوله قرار گرفت و جانباخت. بعد از مدتی که از درگیری می گذرد، شوکی به حبیب الله می گوید:
” تعدادی از پیشمرگان جان باختند، دیگر نمیشه کاری کرد،” آن کلمه آخرین تماس شوکی با حبیب الله بود و سپس مدتی تیراندازی ها ادامه می یابد و تماسها قطع و سپس همه چیز تمام می شود.
در شرائط عادی نبرد، مقابله و از بین بردن یک واحد بیست یا سی نفره از نیروهای رژیم برای تنها یک واحد ۱۰ نفره پیشمرگ کومه له آنهم در مدت چند دقیقه امری ساده و عادی بود. اما اینبار گردان شوان در شرائطی کاملا متفاوت قرار داشت و واقعا در وضعیت بسیار بدی بود. مقاومت آنچنانی صورت نمی گیرد و آن واحد از نیروهای رژیم براحتی موفق می شوند۵۴ نفر از پیشمرگان کارآزموده کومه له را در مدت زمانی کوتاه قتل عام کنند و تعداد ۱۲ نفر از آنها را بسادگی دستگیر و با خود ببرند. (صفحه ۲۱ و ۲۲ کتاب واقعیتی در ابهام)

حتی اگر هم فرض بر این باشد که محمد سیار در لو دادن محل اختفای گردان شوان نقش داشته است، از نظر من نامبرده خود یک قربانی واقعی است. متاسفانه این شخص صادقانه به مسائل پیش آمده برخورد نکرده و به این شکل، سعی میکند که از گفتن واقعیات طفره رود.
نوشتن کتاب ( واقعیتی در ابهام) بعد از ۲۳ سال نه تنها ابهامات مربوط به نقش خود نویسنده را کم نکرده بلکه حتی حدسیات را به یقین نزدیکتر کرده است. او در این کتاب احساسات خیلی از انسانها را جریحه دار نموده است. تازه، برای من این سوال پیش می آید دلیل این کار محمد سیار چه بوده و چه هدفی را تعقیب میکند؟ محمد سیار تا آنجا که من اطلاع دارم از تنهایی رنج نمیبرد و در این مدت توانسته است که اعتماد بسیاری از اعضا و کادرهای قدیمی کومه له را به خود جلب کرده و حتی در خیلی از مراسمها و جشنهای خصوصی و غیر خصوصی آنها، دعوت شده و شرکت کند. پس اینکه ایشان می خواسته با نوشتن این کتاب و اثبات بی گناهی، خود را از انزوا در آورد، تقریبا منتفی است.

شاید جواب سوالات مردم و خانواده های جانباختگان از طرف رهبری وقت کومه له باز هم سکوت باشد اما روزی خواهد رسید که آنها در مقابل مردم مجبور به گشودن لبهای خود خواهند شد. اما درسی که میتوان و باید از این ماجراها و کلا سیری که جنبش کردستان طی کرد، گرفت، این است که توده های مردم به سادگی و بدون داشتن یک سیستم دقیق ارزیابی عملی و شناخت کافی، به هیچکس و هیچ جریانی حتی اگر هم محبوب ترینها باشند، اعتماد نکنند.

کاوه دوستکامی ۲۵ اسفند ۱۳۹۱