“عصر شلیک ها”

افتاده ست سایه ی شومی
بر چهره ام
با انشگتانی در خون
به سوی لبان فریادم شلیک می کنند.
با زخمی در گلو
در میادین عصیانم غلت می خورم.

سایه ی مرگی ست
بر وسعت وجودم
گیوتین ها با جامه های مقدس
دست های جستنم را قطع می کنند.
اسلحه ها با شلیک هایی برای صلح
قلبم را می شکافند.

با قامتی آبستن از بیداری
با عزمی که روشنی ست
بر خاک چنگ می زنم
برای بیشتر زیستن
برای زایش فردا.

گیوتین ها و اسلحه ها
با ناقوس هایی که مرگ را می نوازند
هوس انسان درونم کرده اند
و من را یقین مقاومت است
و من را خشمی ست در مشت.

فکر فردایی بی ناقوس ها
و زوزه ها
که روشنی به زیر تابو ها خفه نمی شود
خنجری ست بر تن عصر خونین.

افتاده ست سایه ی مرگی
بر چهره ام
با پاهایی در رژه ها
با دست هایی در اطاعت ها
به سوی فریادم شلیک می کنند.

ناقوس ها و زوزه ها
هوس انسان کرده اند
اسلحه ها
و شلیک ها
به خون فردا تشنه اند.

“علی رسولی”