تو تنها نیستی!

شعری برای زندانیان سیاسی
تو تنها نیستی!
____________
ای پرنده مهاجر
توتنها نیستی
ترانهِ آرزوهایت را بادها
با هزار زبان خوانده اند
و درختانِ تنومند اندیشه هایت
در فصل فصلِ قرنها رویده اند
در آن لحظه
که در تنگی و تیرگیِ قفس
بدنبالِ روزنه ای می گردی
تا بلکه روشنائی را بیابی
در آن لحظه
که بالهایِ پروازت
زیرِ پاشنه های آهنین خرد می گردد
در آن لحظه که صیاد می کوشد
شوقِ پریدن را در سینه ات خشک گرداند
در تمام لحظه های ساکت و خاموش
در تمام لحظه هایِ شاد و غمگین
در تمام خوابهای خوب و بد
در تمام روزهای سرد و گرم
با تواند جمعِ پرنده گانِ آسمانهای نزدیک و دور…..
………
ای پرنده مهاجر
با تو می روید این همه شوق دمیدن
با تو می روید این همه شوق پریدن
با تو می روید این همه شوق رسیدن
تو تنها نیستی
با تواند جمع پرنده گان آسمانهای نزدیک و دور…..
هر کدام با خوشهِ زرین خورشید
در رهند اکنون
می رسند یک روز
گوش کن، خوب گوش کن
از دور دستها صدائی می آید
صدای واژگونی سنگهای کهن را می شنوی؟!

ناهید وفائی