آن کسی کز ظن ِ خود شد یار ِ مارکس ! بخش ٢

آیا بابک احمدی ، که ادعای مارکس شناس بودن هم دارد ، نوشته های مارکس را نخوانده است ؟ درباره ی کسی که مدعی است از بیست ساله گی مارکس را خوانده و هم اکنون هم « او را راهنمای زندگی خود می داند » ، اما در همین حال نشان می دهد نه تنها شناخت درستی از مارکس و اندیشه ی او ندارد ، بلکه اصرار دارد او را خلاف آنچه هست نیز معرفی کند ، چه باید گفت ، جز آن که یا مارکس را خوانده و نفهمیده ، یا فهمیده و به آنچه می گوید باور ندارد . هر دو احتمال به دلیل ِ دگماتیسم حاکم بر تفکر تک بعدی ِ ایده آلیستی متافیزیکی بابک احمدی – همچون همه ی همفکران اش – از یک سو ، و بی صداقتی و بی مسئولیتی ناشی از دست کم گرفتن شعور مخاطب و از این رو دماگوژی نهفته در این بی صداقتی و بی مسئولیتی از سوی دیگر ، پذیرفتنی اند . چرا که به دلیل ِ همین جزم اندیشی ِ متعصبانه ی تک بعدی ِ ایده آلیستی متافیزیکی و دست ِ کم گرفتن و در واقع بی اعتنایی به شعور خواننده و مخاطب ، حاضر نیست برای اثبات ادعاهای اش حتا یک نقل قول از مارکس بیاورد . اگر غیر از این است ، و او در گفتار و ادعای اش صداقت دارد و برای فهم و شعور خواننده ارزش قائل است ، وقتی می نویسد : « مارکس ِ جوان فلسفه خوانده بود ، زود اما از فیلسوفان دل زده شد . نوشت فیلسوف از خود بیگانه خودش را معیار دنیایی از خود بیگانه می سازد . کار فیلسوفان را با لحنی آشکارا تحقیر آمیز صرفاً تأویل دنیا معرفی کرد . افزون بر این او [ مارکس ] ناتوانی فلسفه را شامل ِ سیاست هم کرد. نوشت خرد ِ سیاسی درست به این دلیل که فقط سیاسی است در فهم ِ مصیبت های اجتماعی ناتوان است . » ( همان نوشتار . همان مجله ) ، موظف است به خواننده بگوید و آدرس بدهد که این برداشت ، یا نقل قول از کدام نوشته ی مارکس است . تا مارکسیست ها به او حالی کنند که مارکس ِ فیلسوف ، نه فلسفه و نه هیچ فیلسوفی را نه آشکارا و نه پنهان تحقیر نکرد . ناتوانی ِ خرد ِ سیاسی در فهم ِ مصیبت های اجتماعی هم نظر بابک احمدی ِ ترسان و فراری از سیاست و مسایل سیاسی – اجتماعی است ، نه نظر مارکس . چرا که مارکس تمام عمر ، کنشگر و خردورز ِ سیاسی بود و فلسفه را هم در پراتیک ِسیاسی دخالت گر می دانست ، و دخالت می داد .

مارکس حتا در خردورزی های اقتصادی اش یک فیلسوف و نظریه پرداز فلسفی ، و یک کنشگر ِ سیاسی بود . در گروندریسه ، و سرمایه ، هم فیلسوف است ، هم جامعه شناس ، هم اقتصاددان و هم سیاسی اندیش .

بابک احمدی ، قیاس از خود می گیرد وقتی مارکس را یک بعدی و یک جانبه نگر معرفی می کند ، در حالی که برخلاف ادعای او ، مارکس اندیشمندی جامع الاطراف ، همه جانبه نگر و چندوجهی بود . گواه این واقعیت هم آثار و نوشته های متنوع او هستند ، و از جمله کتاب سرمایه که احمدی ادعا می کند آن را در بیست ساله گی خوانده است .

آنچه مارکس را همه جانبه نگر و اندیشه اش را چندوجهی می کند ، نه ادعای من ، بلکه جهان بینی ِ کلیت نگری است که جهان و پدیده های متنوع آن را وحدتی مادی می داند ، و از این رو ، هنگامی که خود را درگیر یک مساله یا موضوع خاص می کند ، ناگزیر آن را از تمام جنبه ها و ابعاد وجودی ِ همبسته ( ارگانیک ) اش بررسی می کند ، و نه همچون متافیزیک اندیشان تنها از یک جنبه و وجه نمودی ِ خاص ِ جدا از دیگر جنبه ها .

به عنوان مثال : « هژدهم برومر لویی بوناپارت » همچنان که ناشر ایرانی آن می گوید : « یکی از نمونه های برجسته ی تحلیل سیاسی است که رابطه و نسبت حرکت ها و تحولات سیاسی را با وضع اقتصادی و اجتماعی و طبقاتی جامعه بررسی می کند . تا چندی پیش به آثار مارکس ، بیش تر همچون متون و بیانیه های سیاسی و پلمیکی – مباحثه ای – نگریسته می شد . اما اینک میتوان به جنبه ی نظری و علمی ِ آن ها توجه بیش تری کرد و آنها را به عنوان آثار کلاسیک در اندیشه ی جامعه شناسی ، اقتصادی ، فلسفی و سیاسی خواند . » .

انگلس نیز در پیشگفتار همین کتاب نوشت : « دقیقاً مارکس بود که نخستین بار قانون ِ تازه ای را کشف کرد مبنی بر این که همه ی نبردهای تاریخی ، اعم از این که در صحنه ی سیاسی رخ داده باشند یا مذهبی یا فلسفی ، یا در هر حوزه ی ایدئولوژیکی دیگر ، در واقع چیزی جز بیان کم و بیش روشن ِ نبردهای طبقاتی نیستند . این قانون ، که از نظر تاریخ همانقدر اهمیت دارد که قانون ِ تبدیل انرژی در علوم طبیعی . » ( هر دو نقل قول از : هیجدهم برومر لویی بناپارت . ترجمه ی فارسی باقر پرهام . مقدمه ی ناشر ، و پیشگفتار انگلس ) .

مارکس ، در همین کتاب به طور نمونه وار ، جامع الاطرافی ( همه سویه گی ) و کلیت نگری خود به مسایل را در یک گزاره اینگونه به معرض دید می گذارد : « شکل های متفاوت مالکیت ، یا شرایط ِ اجتماعی ِ هستی ، خود پایه ای است که روبنای کاملی از احساس ها ، پندارها ، شیوه های اندیشه و نگرش به زندگی ، با تفاوت ها و شکل های ویژه اش ، بر اساس آن پایه می گیرد . هر طبقه ای ، بر پایه ی شرایط ِ مادی ِ زندگی ِ خویش و روابط ِ اجتماعی متناسب با آن ، در پدید آوردن این روساخت ها و شکل دادن به آن ها سهیم است . » ( همان کتاب . ص . ۵۷-۵۶ ) .

اگر بابک احمدی این کتاب را خوانده و با این حال ، آشکارا خلاف آن را به مارکس نسبت می دهد ، جز این نیست که در گفتار – و در نتیجه در کردارش هم – صداقت ندارد و با این خلافگویی می خواهد خواننده اش را در شناخت حقیقت گمراه سازد .

« مارکس یک نفر نبود ، یعنی یک نفر با وحدت اندیشه های اش در میان نبود . آدمی بود که به شکل های مختلف اندیشید و حرف های گاه متناقض و گاه گیج کننده زد . مارکس هم مثل بیش تر رادیکال های سده ی نوزدهم در فهم نسبت ِ پیچیده ی آزادی و عدالت اشتباه کرد و وزن ِ دموکراسی را دست کم گرفت . » ( بابک احمدی . همان مقاله ) .

اگر این شخص که این چنین مدعیانه و پرمدعا علیه مارکس اعلام موضع می کند ، یک ذره صداقت داشت ، و اگر مسئولیتی در قبال گفتارش احساس می کرد ، نمونه ای – حتا یک نمونه – از آن حرف های « متناقض و گیج کننده » ای که مارکس زد به دست می داد ، و همه ی متفکران بورژوازی را که دهها سال است به دنبال چنین نقطه ضعف هایی از مارکس هستند و پیدا نمی کنند ، مدیون خود می کرد . اما دریغ از صداقت و دریغ از یک نقل قول . چرا ؟ چون دروغ می گوید . چون حتا یک مورد نمی تواند در همه ی آثار مارکس بیابد که درستی حرف های او را تایید کند .

من به اندازه ی کافی در خصوص وحدت اندیشه ی مارکس نوشته ام ، و در اینجا به مفهوم ِ دموکراسی و آزادی نزد مارکس می پردازم . دو مفهومی که هیچ متفکری به اندازه ی مارکس و با دقت علمی ِ مارکس به آنها نپرداخته است .

نخست روشن کنم : همین مساله که بابک احمدی فرق میان دموکراسی و آزادی را نمی داند ، و آنها را عوامانه معادل و هم ارز گرفته است ، بیانگر این است که او اولاً : مفهوم و کارکرد ِ متفاوت این دو را نمی داند ، و ثانیاً : به رغم ادعای اش با اندیشه ی مارکس و مارکسیسم به کلی بیگانه است .

هم دموکراسی و هم آزادی مفاهیمی تاریخی اند ، اما : دموکراسی مقوله ای سیاسی – طبقاتی ، و آزادی در وجه عام اش مقوله ای فلسفی – انسانی است .

دموکراسی ویژگی ِ جامعه های طبقاتی است ، و بدون همزاد و برابرنهاد ِ آن یعنی دیکتاتوری کارکرد ندارد . در هر جامعه ی مشخصی ، دموکراسی برای طبقه ی حاکم ، و دیکتاتوری علیه طبقه ی زیر سلطه است . به عنوان مثال : در جامعه ی برده داری ، دموکراسی برای برده داران ، و دیکتاتوری علیه برده گان است .

در نظام سرمایه داری ِ امروز ِ ما ، دموکراسی برای سرمایه داران ( بورژوازی و متفکران اش ) ، و دیکتاتوری علیه طبقه ی کارگر و نمایندگان و مدافعان ِ فکری و عملی آن است .

مساله ی مهم در فهم ِ دموکراسی و دیکتاتوری ، اگر نخواهیم مانند بابک احمدی ، دیگران را در ساده انگاری خودمان سهیم کنیم ، این است که این دو ، مفاهیم حقوقی اند و پشتوانه ی حقوقی و قانونی دارند ، و ارادی و انتخابی نیستند . در پیشرفته ترین و به اصطلاح دموکراتیک ترین جامعه های بورژوایی ، وظیفه ی ارتش ، پلیس ، دادگاه ، سازمان های اطلاعاتی و امنیتی ، اسلحه ، باتون ، چیست جز حراست از مالکیت ِ سرمایه داران و بانک ها و گاوصندوق های شان ، و به همین قیاس و در همین راستا ، وظیفه ی مطبوعات ، نشریات ، سازمان های مدنی ، چیست جز تبلیغ و ترویج آشکار و نهان ِ احترام به مالکیت ِ افراد ، یعنی در واقع ، مالکیت خصوصی ِ افراد بورژوا و مقدم بر هرچیز ، بر ابزار تولید : کارخانه ها ، شرکت ها ، بانک ها ، و همه ی نهادهای مدنی که پیدا و پنهان در خدمت ِ سرمایه و بقای آن هستند .

دموکراسی در نظام ِ بورژوایی ، تنها و تنها در این چارچوب ِ تعیین شده و تعیین کننده ی حقوقی – قانونی ِ پشتگرم به سلاح و سرکوب و کشتار ( در صورت لزوم ) قابل تعبیر و تفسیر است و کارکرد دارد .

مارکسیست ها بر خلاف ِ بابک احمدی و همفکران اش نیازی به دروغپردازی و وارونه گویی ندارند . خود ِ واقعیت ها درستی ِ نظر مارکسیست ها را اثبات می کند .

در همین چند سال گذشته ، ما شاهد چندین جنبش اعتراضی ِ گسترده و فراگیر مخالف سرمایه داری به خصوص در آمریکا و انگلیس یعنی الگوهای دموکراسی بورژوایی بودیم . ما شاهد بودیم که مرز ِ تحمل دموکراسی بورژوایی تا کجاست ، و به محض آن که موجودیت و بقای سرمایه آماج اعتراض قرار می گیرد چگونه دموکراسی تبدیل به دیکتاتوری ِ فاشیستی می شود و به وحشیانه ترین شکلی سرکوب و کشتار می کند .

شعار ِ دموکراسی ِ بورژوایی این است : تو ( مخالف ) انتقاد کن ، اما به حریم سرمایه نزدیک نشو . حریم سرمایه خط قرمز دموکراسی است .

دموکراسی ِ یک جانبه ی بورژوایی تا آنجا آزادی بیان می دهد که مخالف فقط حرف بزند ، اگر حرف و نظرخواست به پراتیک ( عمل ساختار شکن ) تبدیل شود ، سرکوب می گردد .

با چنین نگرشی بود که مارکس در همان گزاره از هژدهم برومر لویی بوناپارت گفت : این زیربنای حقوقی مالکیتی است که تمام روبناهای فلسفی ، اجتماعی ، اقتصادی و سیاسی خود را تعیین کرده و لازم الاجرا می کند ، و آنچه را که در نظم زیربنایی ایجاد اخلال نماید ناهمساز با خود و سزاوار مجازات می داند .

از این رو ، ساده انگاری ِ کودکانه ای است که بابک احمدی ، مارکس را همچون خود بپندارد و از او انتظار داشته باشد پدیده ها را جداجدا و بی ارتباط با یکدیگر و غیر طبقاتی بنگرد ، و برای هرکدام شرح و تفصیل جداگانه ای بدهد .

اگر او ، منظور مارکس را از رابطه ی زیر ساخت ِ مالکیتی حقوقی ، و روساخت های اش که امروزه رابطه ای طبقاتی با هژمونی ِ بورژوازی است و شامل ِ دموکراسی و دیکتاتوری هم می شود درنمی یابد ، گناه فهم ِ اوست ، نه اندیشه ی سیستمیک مارکس .

دموکراسی از این دیدگاه ، « نه بر پایه ی برابری ِ انسان با انسان ، که بر بنیاد ِ جدایی انسان از انسان قرار دارد » ( مارکس : درباره ی مساله ی یهود . ) .

دموکراسی ِ مورد نظر ِ بابک احمدی و لیبرال – ایده آلیست ها آن شیر بی یال و دم واشکمی است که مارکس درباره اش نوشت : « چنین تجریداتی ، به خودی ِ خود و جدا از تاریخ ِ واقعی هیچ گونه ارزشی نخواهد داشت . » ( ایدئولوژی آلمانی ) .

« آقایان ! فریب واژه ی انتزاعی ِ آزادی را نخورید ! آزادی برای چه کسی ؟ این آزادی به معنای آزادی ِ رابطه ی فرد با فرد ِ دیگر نیست ، بلکه به معنای آزادی سرمایه برای در هم شکستن ِ کارگران است . » ( مارکس : بحثی درباره ی تجارت آزاد . برگرفته از : زندگی و دیدگاه های کارل مارکس . مرتضا محیط . جلد یکم . ص. ۴۵۵ ) .

آنچه از نظر ِ ایستانگر و غیر دیالکتیکی ، و به ظاهر غیر طبقاتی ، اما در واقع بورژوایی ِ بابک احمدی پنهان است ، تاریخمندی کارکرد ِ مفاهیم و مقولاتی است که به دنبال ِ دگرگونی ها و تحولات ِ اجتماعی ِ خاستگاه شان دگرگون می شوند و به لحاظ ِ کارکردی ، معنا عوض می کنند ، یا به کلی از مناسبات اجتماعی بیرون می روند .

دموکراسی ، همچنان که دیکتاتوری ، در نظام سوسیالیستی ، همان مفهوم و کارکردی را ندارد که در نظام ِ بورژوایی دارد ، و اساساً در جامعه ی کمونیستی ، دموکراسی و دیکتاتوری موضوعیت ندارند ، و مفاهیمی بدون مابه ازای عینی و مادی ( اجتماعی ) اند .

آزادی اما ، جز در وجه مشخص اش ، که همراه با پسوندی خاص به کار می رود ( مثل انواع آزادی های سیاسی که در واقع تابعی از دموکراسی هستند ) ، در وجه عام ، مقوله ای فلسفی است در برابر ضرورت و جبر .

اگر دموکراسی بیانگر ِ رابطه ی انسان با انسان است ، آزادی به طور ِ خاص بیانگر ِ رابطه ی انسان با انسان ، و به طور عام رابطه ی انسان با طبیعت است .

دموکراسی و همزاد ِ دیالکتیکی اش دیکتاتوری ، زاییده ی جامعه ی طبقاتی اند ، و با محو جامعه ی طبقاتی و دولت ِ همزادش ، کارکرد ِ این دو نیز ضرورت خود را از دست داده و به تدریج محو می گردند .

آزادی در هر دو حالت اش ، پیوند مستقیم با تکامل تولید ، یعنی تکنولوژی ، و مناسبات ِ تولید ، وشناخت انسان از قوانین ِ طبیعت و جامعه دارد .

اگر دموکراسی با تکامل جامعه و محو طبقات و مناسبات طبقاتی ضرورت اش را از دست داده و محو می گردد ، آزادی اما ، همراه با تکامل اجتماعی و نیروهای تولیدی ، بیش از پیش می بالد و گستره ی همه گیر و جهان گستر می یابد ، تا آنگاه که انسان ِ اجتماعی از قلمروی ضرورت به قلمروی آزادی گام بگذارد .

مارکس ، قلمروی آزادی – یا دوران کمونیسم – را در دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ١٨۴۴ به علمی ترین و شیواترین شکلی بیان می کند : « کمونیسم به معنای شناخت ِ کامل ِ انسان از خویشتن به مثابه موجودی اجتماعی است : شناختی آگاهانه و کامل در چارچوب تمامی ِ ثروت ورفاه ِ حاصل از تکامل تا کنونی ِ جامعه [ تاریخ ] . این کمونیسم به طور یکسان هم طبیعت گرایی و هم انسان گرایی ِ والایش یافته و آگاهانه است . کمونیسم راه ِ حل واقعی ِ تضاد انسان با طبیعت ، و انسان با انسان است . راه حل ِ واقعی ِ تضاد میان ِ هستی و ذات ، میان ِ عینیت یافتگی و اثبات ِ خویش [ یا انسانی که هست و انسانی که والایش می یابد ] ، میان آزادی و ضرورت ، میان ِ نوع و فرد . کمونیسم ، هم پاسخ معمای تاریخ ، و هم راه حل این معماست . »

از این رو ، یگانه شرط ِ گذار از قلمروی ضرورت به قلمروی آزادی ، تکامل هر چه عالی تر نیروهای تولیدی و مناسبات تولید ، و فرارفتن از مالکیت ِ خصوصی و هر نوع مالکیت طبقاتی بر ابزار تولید و مناسبات ِ استوار بر آن است .

آزادی از این رو ، موکول به درک ِ این ضرورت ، یعنی ضرورت ِ فرارفتن از جامعه ی طبقاتی ِ کنونی و فعالیت عملی برای رسیدن به آن است . همچنان که در رابطه ی انسان با طبیعت نیز ، شرط رهایش از سیطره ی طبیعت ، شناخت ِ ضرورت ها ( قوانین ) طبیعت است ، که در پراتیک تولیدی – علمی حاصل می شود ، و در تئوری ِ فلسفه ی علمی ِ مارکسیستی بازتاب یافته و تبدیل به راهنمای انسان ِ اجتماعی می گردد .

« آزادی ِ واقعی ِ انسان تنها در جهان ِ واقعی و با ابزار واقعی امکان پذیر است . به طور کلی تا زمانی که انسان ها نتوانند خوراک ، پوشاک و مسکن کافی چه به لحاظ کیفی و چه کمی به دست آورند ، نمی توانند آزاد شوند . آزادی عملی تاریخی است نه ذهنی . آزادی با وجود ِ شرایط ِ تاریخی ، سطح ِ رشد صنعت ( تکنولوژی ) ، تجارت ، کشاورزی و مناسبات تولیدی تحقق می یابد » . ( مارکس – انگلس . ایدئولوژی آلمانی ) .

بابک احمدی که میان « علم وثروت » ، یا مارکسیسم وسرمایه داری ، ثروت را برگزیده ، ناچار است چیزی بگوید که موافق میل و رضایت سرمایه یاشد ، نه مارکس و اندیشه اش . او سخنگوی بورژوازی است ، نه پرولتاریا و دانش رهایی بخش وی . با چنین رویکردی است که مارکس را از دیدگاه بورژوایی آنگونه تفسیر می کند که او – و در واقع مارکسیست ها را – در موضع تدافعی قرار دهد .

ایرادهایی که به مارکس می گیرد از آن نوع « ایرادهای بنی اسرائیلی » است که امروزه همه ی متفکران بورژوازی و از جمله خود مارکسیست نامان ِ بورژوا – ایده آلیست موسوم به مارکسیست های غربی می گیرند . می نویسد : « این تصور مارکس که با رهایی ِ کارگران بقیه ی ستم دیدگان آزاد خواهند شد ناروشن است و سهم مبارزه ی راستین دیگر محرومان از جمله زنان نادیده گرفته می شود » . ( همان مقاله . همان مجله ) .

اگر نویسنده یک نوآموز اندیشه ی مارکس بود بر او ایرادی نبود . اما ، این ناساز نمایی ِ آشکاری است که او در همان حال که ادعای مارکس شناس بودن دارد ، حتا الفبای اندیشه ی مارکس را هم نمیداند .

به راستی ، آیا فهم عمیقی می خواهد که کسی این آموزه ی مارکس را بفهمد که طبقه ی کارگر با ایجاد یک جامعه ی سوسیالیستی اولا : خود را در مقام طبقه ی حاکم قرار می دهد ، همچنان که طبقات ِ پیش از او چنین کردند . ثانیاً : با کسب قدرت سیاسی ، شرایطی ایجاد می کند که موجب رهایی کل جامعه ، و کل بشریت از هرگونه نظام طبقاتی و بهره کشی انسان از انسان شده و سرانجام دولت نیز از پهنه ی گیتی محو خواهد شد ؟

ناروشنی در گفتار مارکس نیست که از تکامل تاریخ این نتیجه را می گیرد که جامعه ی انسانی با پشت سر نهادن حاکمیت ِ بورژوازی و نظام سرمایه داری ، بر اثر ِ سازوکارهای درونی ِ همستیزانه اش ، نظامی سوسیالیستی را به سرکردگی ِ تنها طبقه ی انقلابی ِ همروزگار ما ( پرولتاریا ) ، که مرحله ی آغازین ِ دوران ِ عالی ِ کمونیسم است ، برپا می سازد ، و سپس خود ِ این نظام نیز با تکامل ِ نیروهای تولیدی و مناسبات اش ، به مرحله ی عالی تر ، و عالی ترین دوران تاریخ ، یعنی کمونیسم گام می گذارد . در نظام سوسیالیستی است ، که به دلیل ِ مالکیت ِ اجتماعی بر وسایل تولید ، از همه ی محرومان رفع محرومیت می شود .

ناروشنی در گفتار ِ بابک احمدی است که بی آن که ادعای اش را با ارجاع خواننده به آثار و نوشته های مارکس محکم و ثابت نماید ، نظر خود را به عنوان ِ نظر مارکس به او تحمیل می کند ، و با این کار ِ غیر صادقانه ، مارکس را خلاف ِ آنچه هست وانمود می سازد .

افزون بر اینها ، وقتی مارکس از طبقه یعنی گروه بزرگی از انسان ها که جدا از اختلاف های جنسیتی ، نژادی ، قومی و ملیتی شان ، تنها برحسب ِ جای گاه ِ اجتماعی و حقوقی شان در تولید و مالکیت ِ ابزار ِ تولید مشخص می شوند ، سخن می گوید ، آیا نیازی هست که در میان ِ سخن پرانتز باز کند و طبقه را به زن ومرد تقسیم کند ؟ همچنان که وقتی از بورژوازی سخن می گوید ، پیداست که میان مرد و زن ِ بورژوا تفاوتی قائل نیست . بورژوازی به عنوان طبقه ، دربرگیرنده ی موقعیت ِ اجتماعی و طبقاتی ِ هر زن و مردی است که به لحاظ حقوقی و مالکیتی در تعریف این طبقه می گنجد . به همینگونه طبقه ی کارگر نیز شامل هر انسان ِ زن و مردی است که نیروی کار خود را به سرمایه دار می فروشد تا از گرسنگی نمیرد . طبقه ، زن و مرد نمی شناسد ، این ، بابک احمدی است که جنسیت ِ بخشی از طبقه را بهانه ی ایرادگیری از مارکس می کند ، تا بدینگونه کشف ِ تاریخی ِ مهم و دوران ساز ِ مارکس را در خصوص ِهمستیزی ِ طبقات اجتماعی ، و نقش ِ یگانه ی آن را در دگرگشت های انقلابی ِ جامعه بی اهمیت جلوه دهد ، و با محروم کردن ِ طبقه ی کارگر از این آموزه ی دگرگون ساز ، ذهن ِ توده های کارگر و زحمت کش را به مسایل حاشیه ای و رفرمیستی سوق دهد ، و از راهکاری کارساز یعنی انقلاب ِ اجتماعی دور سازد .

احمدی ، همچون آدمهای مذهبی ، انسان ها را به دو گروه جنسیتی تقسیم می کند و برای هر کدام حق و حقوق و وظایف جداگانه و مجزا از یکدیگر قایل است . از این دیدگاه ، جامعه و اندیشمندان متقابلاً موظف اند این دو نوع – یا دو صنف – جنسیتی را با خصوصیات ویژه ی زنانه یا مردانه شان مشخص کرده و برای هر کدام شرح وظایف و مسئولیتهای مخصوص به آنها را مقرر نمایند . به بیان دیگر : از نظر بابک احمدی ، نوع محرومیت زن – زن به طور عام ، نه زن ِ طبقاتی – با نوع محرومیت ِ مرد – مرد به طور عام و نه مرد ِ طبقاتی – از زمین تا آسمان با هم تفاوت دارد و این تفاوت از ازل تا ابد بر پیشانی ِ هر جنس ِ مشخص نوشته شده است . اگر غیر از چنین درکی از محرومیت داشت ، به مارکس ایراد نمی گرفت که چرا چیزی درباره ی محرومیت زنان نگفته است .

مبارزه ی زنان ، با هر رویکرد و مطالبه ای ، تنها در چارچوب خواست ها و مطالبه های یک طبقه ی اجتماعی ِ معین قرار می گیرد ، و معنا می یابد . به عنوان مثال : مبارزه علیه خشونت مردان ، یا مردسالاری ، نه یک دعوای جنسی ، بلکه مبارزه ای طبقاتی است . چرا که ، مردسالاری و خشونت علیه زنان در دوران ما ، یکی از اشکال ستم طبقاتی است که به طور قانونی و حقوقی اعمال می گردد ، و خود ِنظام حاکم نیز آن را به اشکال مختلف سیاسی ، اقتصادی ، حقوقی و قضایی تولید و تثبیت می کند .

یا همان محرومیت مورد نظر بابک احمدی ، نخست باید مشخص شود که منظور محرومیت از کدام حقوق اجتماعی است . محرومیت داریم تا محرومیت . محرومیت یک زن ِ کارگر ، و محرومیت یک زن ِ بورژوا ، با هم یکی و اینهمان نیستند . یک عامل محرومیت ِ زن کارگر ، سودجویی و افزون طلبی ِ بورژوازی و از جمله زنان بورژواست .

فمینیسم بورژوایی ، در چارچوب ِ قوانین بورژوایی قادر به احقاق حقوق هیچ انسان ستمدیده ای نیست . در نظامی که به شاٴن و حیثیت مردان کارگر و زحمت کش هم اهانت می شود ، و حقوق شان به طور سیستماتیک پایمال می گردد ، هیچ تفاوتی میان ِ مرد و زن کارگر وجود ندارد . مساله در این جا ، قوانین حقوقی جامعه ی بورژوایی است که موجب ِ برتری بعضی از مردان و زنان ( سرمایه داران ) بر بعضی از مردان و زنان ( کارگران ) می شود . تنها با الغای این قوانین ِ طبقاتی به طور رسمی و بنیادی است که برتری برخی از انسان ها بر برخی دیگر الغا می گردد . به علاوه ، اعمال خشونت مرد علیه زن ، یک مساله ی شخصی ( فردی ) و فیزیکی است ، و به مسایل جهان شناختی و فلسفی به ویژه به مارکسیسم ارتباط پیدا نمی کند ، همچنان که خشونت مرد علیه مرد نیز چنین است .

می توان گفت : تنها در یک جامعه ی بی طبقه که همه ی آثار و نشانه های طبقاتی نظیر تقسیم کار و نابرابری های اقتصادی – حقوقی کاملاً از بین رفته و فرهنگ جامعه در حد بسیار عالی رشد کرده باشد ، انسان ها دیگر شاهد اعمال خشونت هیچ فردی علیه فرد دیگر نخواهند بود .

مارکس ، بر خلاف ِ گفته ی سعدی « دوست ِ نادان » ندارد ، چرا که نادان آن اندازه دانایی دارد که دوست ِ « آدم ِ ملحد و خدا نشناس » ی چون مارکس نشود و خود را گرفتار ِ قهر ِ خداوند و هیزم آتش ِ جهنم اش نکند ! اما دشمن ِ دوست نمای دانا تا بخواهید دارد .

به بابک احمدی هم باید گفت : برای دوست ِ « پیرمرد ِ ریشو » بودن ، سواد و تحصیلات – وادعا – شرط لازم است ، اما شرط ِ کافی نیست . باید علاوه بر آن ، ماتریالیست باشی و دیالکتیک اندیش . و برای آن که ماتریالیست دیالکتیک اندیش باشی ، باید از علوم طبیعی : فیزیک ، شیمی ، زمین شناسی ، کیهان شناسی و زیست شناسی دانش کافی ، به اندازه ای داشته باشی که بدانی اول مرغ – و خروس – بود یا تخم مرغ ؛ یا هیچ کدام !

برای این کار هم ، علاوه بر کتاب هایی در زمینه ی این علوم ، حتا می توان از فیلم های مستند موسوم به « راز بقا » هم برای شناخت طبیعت و کردوکارهای خودگردان ، و وحدت و همستیزی های موجود در طبیعت کمک گرفت .

در یک کلام : برای دوست ِ مارکس بودن ، به قول ِ عبید زاکانی ، تنها دانستن ِ این که قلیه با قاف است یا با غین ( سواد ) کافی نیست ، دانستن این که قلیه با گوشت و ماتریال های ضروری است ، ونیز درستی فرمولاسیون را در تجربه ی عملی ثابت کردن هم شرط ِ مکمل آن است !