با من بمان / زهره مهرجو

“نگاه کن،
در دوردستها..
آنجا که مهتاب به میهمانی شب می‌ رود؛
روزنه ای در آسمان گشوده،
و بسوی ستاره ای روشن،
پرنده ای در شتابست!..

می‌ دانی این همه نور از کجاست؟!..
از گردش فصلها،
یا چرخش پروانه ها در باغ بهار،
یا از انعکاس صدایی؟…

من از دیرگاه اما؛
با اینهمه آشنا بوده ام..
وقتی‌ که تو با چشمان پر نفوذت،
با من از داستان شب و خیال
سخن گفتی‌..
و از کوچ پرستوها؛
از سرزمین لبریز از توهم،
و درد ماندگار…

آهنگ ما،
از داستانیست در باران،
باران بی‌ انتها!…

* * *
اینک پس از سالیان دراز،
باز تو را می‌ جویم..
از پس هزاران ابر..
خاکستری و مه آلود،
بشنو این صدا را،
که همچنان تکرار می‌ کند:

با من بمان؛
تا با هم بخوانیم
نغمه انعکاس دار پرندگان پُرشتاب را..
و مثل آفتاب،
جذب شده در ریشه های باغ بهار،
دست در دست هم بگیریم..
و تا عمق فرداها بمانیم؛
بی‌ پایان!..”